.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت424 لب پایینم رو جلو دادم و گفتم: _چرا رضا؟ خودت م
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت425
با حیرت و بغضی که مثل کَنه چسبیده بود دیوارههای گلوم نگاهش میکردم. باورم نمیشد رضا تا این حد بخواد جلو بره.
_اگر الان میگم فقط رضا چون میدونم هیچ کس به اندازهی اون هوات رو نداره. اصلا میدونی خودش خواست بشه دست راستم؟ میدونی چرا؟
سرم رو به علامت منفی بالا دادم.
-چون بیشتر پیش تو باشم. میگفت ستاره خیلی سختی کشیده الان حقشه با آرامش و اونجوری که دوست داره زندگی کنه. الانم بیشتر کارهام دست اونه.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و لب زدم:
_مگه میشه؟ اصلا تو که انقدر غیرتی هستی چرا نزدی تو دهنش؟ چرا نگفتی به ناموس من بد نگاه نکن.
_ستاره میفهمی چی میگی؟ رضا با ادبتر از این حرفهاس. از وقتی ازدواج کردیم نشده اسمت رو بدون خانم بیاره. همش میگه همسرتون.
در عین حال که هوات رو داره حواسش هست چیزی نگه که از حد خودش بیرون باشه.
من به رضا ایمان دارم، مطمئنم اگر بگم ستاره گفته بمیر بدون چون و چرا میمیره.
اخم کرد و کنترل شد گفت:
-فکر میکنی برای من آسونه که دارم این حرفها رو بهت میزنم؟ نه، دارم از حسادت میترکم که یکی جز من تا سر حد مرگ زنم رو دوست داره؛ ولی چارهای ندارم.
اخمش غلیظ شد و لحنش جدی.
-اگه این راز رو بهت گفتم برای این که بدونی من چرا باهاش کنار میام. چرا باهاش دوستانه برخورد میکنم چون فقط فقط به فکر توعه. وگرنه یا الان من مرده بودم یا اون.
شب رو تا صبح بیدار بودیم و حرف زدیم. از رضا و کمکی که به شهاب میکنه و بعدش به کلاممون اجازه دادیم از هرجایی میخواد حرف بزنه و قاعدهایی براش معلوم نکردیم.
صبح شد و وقت رفتن شهاب. مثل همیشه توی اتاق خداحافظی کردیم و من از تراس رفتنش رو تماشا کردم.
رفتنی که قلبم رو با خودش میبرد و اجازه نداد آروم بگیرم. در حیاط که بسته شد بغضم رو رها کردم و به تخت پناه بردم. گریه کردم بدون دلیل و فقط برای سبک شدنم ولی برعکس شده بود. هر چی بیشتر گریه میکردم بیشتر دلتنگ و بیقرار میشدم.
با بیمیلی و اجبار بچهها رو آماده کردم و بعد از رفتنشون چند ساعتی خوابیدم.
نزدیک ظهر بود که با چشمهایی قرمز و پُف کرده بیدار شدم.
به محض پایین رفتنم با نگاه شماتت بار پدر و مادر شوهرم به خاطر قیافهای که داد میزد کلی گریه کردم روبهرو شدم.
_بابا جان، دخترم رفته چند روزه برمیگرده دیگه. چرا بیخودی خودت رو عذاب میدی؟
به زور لبهام رو کش دادم و نه آرومی گفتم.
_تو برو استراحت کن. امروز من یه دیزی گذاشتم براتون انگشتهاتون رو باهاش بخورین.
_خوبم آقا جون، یکم بیحالم.
_یه دو سه ساعت دیگه میرسه زنگ میزنه سرحال میشی.
سرم رو پایین گرفتم و چیزی نگفتم.
با کارهای خونه و بچهها خودم رو مشغول کردم تا شاید از دلنگرانی دور بشم. ولی انگار این قلب من امروز میخواست با بیقراریهاش من رو تا مرز سکته ببره.
ناهار خوردیم، شام خوردیم و شهاب زنگ نزد. از رضا خبرش رو گرفتم ولی اونم منتظر تماس بود و بیخبر.
ساعت از ده شب گذشته بود و باز من موندم و شبهای طولانی و خاطرات تمام نشدنی.
دست به دامن خدا شده بودم و به هر دری زدم که زودتر خبر سلامتیش رو بشنوم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت425 با حیرت و بغضی که مثل کَنه چسبیده بود دیوارههای
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت426
دعاهام بیاثر نبود و یک ساعت بعد موبایلم زنگ خورد. شمارهی ناشنای و رندی که افتاده بود لبخند رو به لبهام هدیه کرد.
_الو شهاب جان!
_جانم، سلام عزیزم.
با شنیدن صداش سرم رو بالا گرفتم و خداروشکر کردم.
_معلوم تو کجایی؟ نمیگی من میمیرم از نگرانی؟
_چرا نگرانی؟ مگه بار اولمه! هواپیما تاخیر داشت، این وسط چمدونم هم گم شده بود کلیبرو و بیا داشتم. تا رسیدم هتل و تونستم زنگ بزنم دیر شد.
چیزی نگفتم و فقط به صدای دلنشین و دوستداشتنیش گوش میدادم.
_الو؟
مهار کردن بغضم سخت بود و صدام لرزید.
_جانم میشنوم صدات رو.
_ستاره به جان خودت بیام مامان و بابا بگن همش گریه زاری راه انداختی و خودت رو اذیت کردی خیلی ازت ناراحت میشم.
با این حرفش بغضِ تو دار و سرسختم شکست و به هقهق افتادم.
_شهاب دست خودم نیست. همش نگرانم، دلشوره دارم. یه حسی نمیذاره آروم باشم. نمیذاره نفس بکشم.
صدایی نمیاومد ولی از صدای نفسهایی که سعی داشت منظمشون کن مطمئن بودم تماس برقراره.
_زود بر میگردم. تو فقط دعا کن کارم زود راه بیفته. شاید من نتونم هر روز بهت زنگ بزنم. سرم شلوغه و ساعتها هم با هم فرق میکنه شرایطش نیست.
_نه شهاب. خواهش میکنم هر روز زنگ بزن. عیب نداره هر موقع بود. من که الان روز و شبم برام فرقی نمیکنه.
تن صداش رو پایین آورد و گفت:
_فدات بشم. سخت نگیر یه کاری کن بهت خوش بگذره تا منم اینجا آروم باشم؛ باشه؟
سرم رو تکون دادم و باشه آهستهایی گفتم.
_من باید برم، مواظب خودت و بچهها باش به بقیه هم سلام برسون. خداحافظ.
_تو هم خیلی مواظب خودت باش.
خداحافظی نکرده تماس قطع شد. روی صفحهی موبایل بوسهای زدم و به سینهام چسبوندم.
انگار صداش لالایی قبل از خواب بود. گیچ خواب بودم و نفهمیدم چطوری خوابم برد.
با تکونهای مداومی که شونهام رو هدف گرفته بود بیدار شدم.
_مامان! مامان مدرسهام دیر شد! مامان!
هول زده بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم. ساعت از هشت گذشته بود و هر دو خواب مونده بودند.
_برو بخواب مامان، دیر شده. از سرویس جا موندی.
_نه مامان امروز ورزش داریم. پاشو خودت من رو ببر. امروز قرارِ با کلاس چهارمیها مسابقه بدیم.
هنوز خوابم میاومد ولی بچهها گناهی نداشتند. توی جام نشستم و گفتم:
_پاشو آماده شو.
آماده شدم و هر دو رو به مدرسه رسوندم. از بیحالی و نگرانیهای دیروزم خبری نبود و سرحال بودم
.
یاد حرف دیروز آقاجون افتادم و خندیدم.
تا ظهر خونه نرفتم و به محلی که برام حکم آرامبخش رو داشت رفتم.
با دیدن پروندههاشون و حال بعضیهاشون کلی حالم بهتر شد. از این که خیلیهاشون روزبهروز بهتر میشدند خوشحال بودم و خداروشکر میکردم که سرنوشتشون مثل دریای من نشد.
خدا می دونه که چقدر دلتنگش بودم و جرات نداشتم بروز بدم چون تازه مادرجون آروم شده بود و حضور بچهها خیلی روش تاثیر گذاشته بود.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت426 دعاهام بیاثر نبود و یک ساعت بعد موبایلم زنگ خو
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت427
اسم بیمارستان سر زبونها افتاده بود و خیلیها چه برای بستری چه برای کمک به بیمارها به بیمارستان مراجعه کردند. این اتفاق یه پیشرفت چشمگیر برای بیمارستان و پزشکهاش بود و همه اظهار خوشحالی میکردند.
ده روز از رفتن شهاب گذشته بود و چند باری اونم نیمه شب تونستم باهاش حرف بزنم.
به خاطر تنهایی من ملیکا با دختر آروم و خواستنیش مهمون ما بودند. بوس محکمی از لپ عسل کردم و توی بغلم فشارش دادم.
_الهی خاله قربونت بشه که مثل اسمت شیرینی.
_شیرین؟ از وقتی یاد گرفته بشینه نمیدونی برا حامد چه خودشیرینی میکنه!
_اصلا بچه بعد شیش ماه خواستنیتر میشه.
_اگه بگم بعضی وقتها حسودیم میشه باورت میشه؟
لبخند روی لبم رفیق نیمراه شد و تنهام گذاشت.
درسته این حس رو کامل تجربه نکردم ولی دوهفتهایی که ترنم طعم پدر رو چشید خوب یادمه.
سفارشهای که میکرد. توجهی که نرسیده به اون داشت و نگاه خاصی که بهش داشت. معلومه که میدونم حسادت چه طعمی داره و چقدر این نوع حسادت شیرینه.
ولی شهاب حساب شده محبت میکنه. حتی وقتی دریا زنده بود براش فرقی نمیکرد و انقدر به بچههای من توجه داشت که به قول پارسا انگار ترنم و طاها بچههای خودش بودند.
تا الان هم پیش نیومده که به رفتار شهاب حسودی کنم و دلیلش محبت و ابراز علاقهایی که به راحتی بینمون موج میخوره.
_شاید چون چند سال فقط محبت حامد رو داشتی و الان که تقسیم شده این حس رو داری!
در قابلمه رو گذاشت و گفت:
_حتما همینطوره چون همش رفتارهاش رو با قبل مقایسه میکنم.
_دیونهایی تو، از خدات باشه شوهرت بچه دوسته.
سری تکون داد و بدون توجه به حرفم گفت:
_پدرشوهرت ناراحت نشده من دو روزه اینجام.
_اون بنده خدا از خداشه که من سرم بند باشه و بیخودی فکر و خیال نکنم. وگرنه نمیرفتن خونهی شبنم.
_راستی چرا اون جدا زندگی میکنه؟
_چه میدونم. ولی هر چی هست شهاب مخالف خونه گرفتنش بوده و هست.
سینی چایی رو روی میز گذاشت و ابروهاش رو بالا داد.
_آخه معنی نداره دختری به این سال و با این بر و رو بخواد جدا زندگی کنه!
_شهابم همین رو میگه. مخصوصا که خودِ شبنم زیادی اهل دوست و رفیقه.
_پدرشوهرت خیلی زود کوتاه اومده.
_خُب چیکار کنه؟ وقتی حریفش نمیشن وقتی اون این مدل زندگی رو عقبافتاده میبینه و دائم سعی داره همه رو تغییر بده.
شهاب میگه خودم لوسش کردم ولی از یه جایی دیگه من و خانواده براش مهم نبودیم.
_خدا کنه سر عقل بیاد. آخه با این همه پول و خوشگلی هر کی بیاد جلو قطعا برای ازدواج نیست و توی دردسر میفته.
_شهاب هم نگرانیش همینه و اینکه با کسایی که رفت و آمد داره آدمهای درستی نیستند. میگه دوستهاش همشون رابطههاشون بازه و میترسه شبنم دست از پا خطا کنه. باورت میشه با اینکه جدا زندگی میکنه شهاب همه جوره هواش رو داره! آمار تک تک لحظههاش رو داره. اینکه با کی میره با کی میاد کجا هست.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت427 اسم بیمارستان سر زبونها افتاده بود و خیلیها چه
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت428
ملیکا با حسرت نگاهم کرد و در آخر گفت:
_خوش به حالش، کاش منم یه داداش داشتم.
_از تو که گذشته ولی به فکر این تک دخترت باش که تنها نمونه.
_خدا بده، من که بدم نمیاد.
_انشاا... .
عسل با حرکات من غرق خواب بود و اصلا حواسم نبود که بیارداه دارم تکونش میدم.
گاهی لبخند کوچک و زیبایی به لبهای صورتی و کوچولوش میاومد و گاهی ناراخت میشد.
_حالا کی میاد این عاشق سینه چاک؟
_کی! شهاب؟
سرش رو تکون داد و عسل رو از بغلم گرفت. پشت سرش راه افتادم و بالش کوچکی از اتاق مهمان آوردم.
_روزی که میخواست بره گفت یک ماه. بیست روز گذشته باید تا ده روز دیگه بیاد ولی دیشب گفت معلوم نیست.
خندید و آهسته گفت:
_رفته دیده اوضاع رو به راه داره تمدید میکنه.
_نگو. طفلک انقدر خسته بود که نای حرف زدن نداشت.
جوری که مشخص بود داره اذیتم میکنه در جوابم گفت:
_بله دیگه آدم از عشق و کیف و کشت و گذار خسته میشه.
تیز نگاهش کردم:
_ملیکا میزنمتها!
_آخه تو چرا انقدر زود جوش میاری. تو همچین این بنده خدا رو اسیر خودت کردی مگه میتونه به کسی نگاه کنه؟
دوباره غم توی قلبم راه باز کرد.
_دلم براش یه ذره شده. تو نمیدونی چقدر من رو به خودش وابسته کرده.
صورتش رو جمع کرد و نمایشی عق زد.
_پاشو خودتو جمع کن حالم رو بهم زدی. زن گنده نشسته اینجا اشک و ناله راه انداخته. پاشو الان از کیکهای عجیب و غریبت برامون درست کن الان بچهها از مدرسه میان یکم شاد باشیم. اشک و نالهات رو نگه دار واسه فردا بعدازظهر که من رفتم.
_اولا دستور کیکم توی اینترنت هست. پس عجیب و غریب نیست. دوما نمیشه بیشتر بمونی؟
_حامد رو که میشناسی. همینم چون خاطرهات عزیزه قبول کرده بیام وگرنه امکان نداشت از من و عسل چهار روز دور بمونه.
راست میگفت و خودم میدونستم بالاخره هر اومدی رفتنی هم داره. چند روزی که ملیکا اینجا بود حالم بهتر بود و حال و هوای خونه هم عوض شده بود. ولی به محض رفتن ملیکا دوباره رنگ خاکستری به همه جا پاشیده شد و رفتم تو لاک خودم.
آقاجون تنهام نمیذاشت و اجازه نمیداد زیاد بالا بمونم. همه متوجهی حال بد من شده بودند و یه جوری دلداری میدادند و ازم میخواستند که اهمیت ندم و صبور باشم. ولی نمیفهمند که دلم چقدر منتظر برگشتن شهابه و چقدر صبر از این زاویه سخت و طاقت فرساس.
هر جور که میتونستم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و دلداری به مامان میدادم و در جواب مامان و سهیل یه سری حرفهای نافهموم میگفتم که خود نمیفهمیدم.
خودمم به حرف شهاب میکردم و خودم رو سرگرم میکردم ولی به خودم که نمیتونستم دروغ بگم که چقدر بیحوصله و کم تحرک شدم.
هر روز یک تصمیم جدید می گرفتم برای فردام و دو روزی بود که پیشنهاد هر کسی رو برای مهمونی یا دورهمی قبول میکردم.
شبها به اندازهی کافی وقت داشتم که به تنهایی و غصه بگذرونم و دوست نداشتم روزی رو خراب کنم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت428 ملیکا با حسرت نگاهم کرد و در آخر گفت: _خوش به
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت429
پنج روز از اون یک ماهی که قرار بود شهاب برگرده گذشته بود و هر دفعه زنگ میزد میگفت بیست روز دیگه میام. انگار تازه روز اوله که رفته و قراره بیست روز بمونه.
ازش ناراحت و دلگیر بودم ولی نمیتونستم باهاش برخورد سردی داشته باشم چون خودم بیشتر از اون اذیت میشدم ولی امروز قرار بود برخلاف میلش که گفت به مهمونی امشب نرم عمل کنم و دعوت پسر عمهی شهاب رو قبول کنم.
انگار دوست داشتم باهاش لج کنم. هر چند میدونستم بدجور ازم دلخور و شاکی میشه.
شال قهوهای رنگم رو سرم انداختم و بعد از یه نگاه کلی به ظاهرم بیرون اومدم.
_مهین. ستاره!
مادرجون از اتاقش بیرون اومد و گفت:
_من امادهام.
اعلام حضور کردم و همه با هم از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. راه یک ساعته با صحبت از اومدن شهاب و تماسی که باهام داشت گذشت تا به خونه ویلایی بزرگی رسیدم.
در با زدن یک بوق باز شد و مرد میانسالی جلوی در اومد. دستش رو روی سینهاش گذاست و کمی خم شد. اصلا این رفتارها رو دوست نداشتم و کارش باعث شد اخم کمرنگی روی صورتم خودنمایی کنه. این رفتار رو کوچیک شدن در برابر همنوع خودمون میدیدم.
ماشین رو توی حیاط بزرگ و تاریک اونجا پارک کردم و از سرمای پاییز خیلی سریع به داخل خونه پناه بردیم.
بعد از تحویل لباسهای گرممون وارد سالن پر سر و صدا شدیم.
_سلام دایی جان، بفرمایین از اینطرف.
با صدای سیرویس پسر بزرگ عمه آسیه همه به طرف ما اومدند و با تنها مرد ریش سفید خاندان سلطانی احوالپرسی کردند.
سروش به طرفمون اومد و داییش رو با خودش به بالای مجلس برد. مهمونی برای ورود سروش بعد از چند سال اقامت و تحصیل توی کانادا بود و یه جشن کوچیک برای تموم کردنِ درسش.
_شهاب کجاست دایی جون؟
_ مسافرته.
_چرا یهویی؟ خب می گفتین دیرتر مهمونی رو برگزار میکردیم.
_یهویی نبود. یک ماهه رفته. فعلا هم معلوم نیست کی میاد.
_جدی؟ کجا رفته؟
به جای آقا جون جواب دادم:
-کانادا.
_کاش زودتر میگفت تا من اونجا بودن میاومد پیشم. حداقل بیست و پنج روز می دیدمش.
لبخندی زدم و گفتم:
_حتما فراموش کرده. جون خیلی عجلهای شد.
_تازه کلی هم اذیت شد. هواپیما کلی تاخیر داشت.
_عجیبه، چون خیلی کم پیش میاد که پروازهای خارجی تاخیر داشته باشند. چون یه ساعت خاصی پرواز دارند.
_نمیدونم. شب که زنگ زد گفت هم تاخیر داشته هم چمدونش گم شده بوده و خیلی اذیت شده.
سروش با تعجب نگاهی به مادرجون انداخت و سرش رو تکون داد. توی فکر رفت و نگاهی به من انداخت.
لبخندی زدم و میوهای از ظرفم برداشتم. کمکم جمع متفرق شد و دسته بندی شد. تعداد جوونها بیشتر بودند و به خاطر همین جمع شلوغ شده بود.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت429 پنج روز از اون یک ماهی که قرار بود شهاب برگرده
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت430
خیلی وارد شوخیهاشون نمیشدم و گاهی برای تایید سری تکون میدادم و لبخند میزدم.
_شما چقدر کم حرفی!
به سروش که این حرف رو زد نگاه کردم. قبل از هر عکسالعملی مهرداد گفت:
_نه بابا، شوهرش نیست افسرده شده وگرنه آتیشپارهایی برای خودش. نمیدونی سیزده بدر چه بلایی سر ما آورد.
سروش با تعجب و لبخندی که از ناباوری روی لبهاش نشسته بود نگاهم کرد.
_اصلا بهتون نمیخوره.
باز هم مهرداد به جای من جواب داد و گفت:
_خودش که شخصا وارد عمل نمیشه. نقشهها رو میکشه، اینا رو میندازه بهجون ما.
_آها! پس از اون مدلیهایی هستند که نصفشون زیر زمینه.
همه خندیدند و حرف سروش رو تایید کردند.
_ولی با این حال و روز تا روزی که شهاب میخواد بیاد باید بیمارستان بستری بشه.
سروش رد نگاهش رو از من به شبنم داد.
_آدم عاشق همینه.
_عشق چی؟ کشک چی؟ همه میدوند شهاب برا چی رفته.
ترانه خیاری رو برداشت و آهسته در حالی که پوست میگرفت گفت:
_آره وگرنه ول نمیکرد برای یک ماه بره. من روز اول گفتم شبنم جان، شهاب خیلی از ستاره سَرتَرِ، الانم رفته که ببینه میتونه آذر رو برگردونه یا نه.
مثلا آهسته حرف میزند ولی واضح بود.
_انقدر عیب و ایراد روی دوستم گذاشت که فاتحه خوند توی رفاقت سه سالهی ما. الانم که آذر داره کارهای اقامتش به کانادا رو انجام بده رفته تا یهکارهایی کرده باشه.
سرم رو پایین انداختم و دندونهام روی هم فشردم. حرفهاشون مثل یه مته مغزم رو سوراخ میکرد. از جام بلند شدم و به طرف حیاط قدم برداشتم.
نفس کم آورده بودم و هر لحظه ممکن بود گریهام بگیره. هوای خنک رو به ریههام دعوت کردم و اجازه دادم سرما به بدنم نفوذ کنه. لرزی به بدنم افتاد که باعث شد شونههام رو بغل بگیریم ولی اهمیت ندادم و به ماه کامل و پر نور توی آسمون نگاه کردم و نفسم رو بیرون دادم.
_از حرفهاشون دلخور نشو.
شونههام بالا پرید و با ترس برگشتم. لبخندی زد و گفت:
_اونا یه مشت آدم حسود و بیاحساساند.
ترکیب زیبای صورتش و با لبخند روی لبش زیباتر شده بود و واقعا خیره کننده بود. اما نه برای من؛ منی که شهاب رو داشتم و به نظرم به زیباترین مرد روی زمین بود.
متقابلا لبخندی به سروش زدم و گفتم:
_ممنونم، من ناراحت نشدم.
_من شهاب رو خوب میشناسم. همون اول که دیدمت فهمیدم شهاب انتخاب درستی کرده.
لبخندی از روی خجالت زدم و تشکر کردم.
_میشه ازتون یه سوال بپرسم؟
سرم رو تکون دادم و منتظر نگاهش کردم.
_شهاب کجا رفته؟
_کانادا.
_نه، مطمئنم کانادا نرفته و شما حتما میدونی.
حس بادکنکی رو داشتم که یهو بادش خالی میشه.
_یعنی چی؟
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت430 خیلی وارد شوخیهاشون نمیشدم و گاهی برای تایید سر
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت431
جدی و متفکرانه شروع به صحبت کرد.
_زندایی گفت صبح رفته. گفت شب زنگ گفته رسیده و تاخیر داشته و غیره و غیره.
کاملا طبیعی جواب دادم ولی فقط خدا می دونست که چه غوغایی توی وجودم به پا شده بود.
_آره صبح زود رفت چون تا تهران باید میرفت.
_ستاره خانم؛ پرواز کانادا ساعت هشت شب بلند میشه، همیشه همینطوره. با بهترین هواپیما هم که بره پونزده ساعت راهه تا اونجا بعد اون چه طوری شب رسیده که زنگ زده؟ یا همون تاخیری که گفته و گم شدن چمدون. یه چیزیه که امکانش خیلی کمه.
خیره به دهنش نگاه میکردم و حرفهاش رو مرور میکردم. به سختی لب باز کردم و گفتم:
-چی میخوایین بگین؟
_اینکه با این آدرسی که شما گفتین مطمئنم کانادا نیست و یه کشور دیگه رفته.
اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد و دگرگونم کرد حرف ترانه بود. رفته آذر رو برگردونه!
دستم رو به سرم گرفتم و چشمهام رو بستم.
_نه، شهاب دروغ نمیگه.
چشمهایی مشکی و مضطرب شهاب که روزهای آخر ازم دریغ بود جلوی چشمم تداعی شد. هر وقت میخواست دروغ بگه یا چیزی رو پنهان کنه اینطوری میشد.
هفتهی آخر چند روز کنار ما موند. رفتارهاش، حرفهاش، خندههاش، همه همه تکرار میشدند و مثل نوار ظاهر شده بودند.
حسم اشتباه نکرده بود و تغییر رفتار شهاب دلیل داشت ولی باور این دلیل برام سخت بود.
با لمس دستی روی صورتم چشمهام رو باز کردم. سروش با فاصلهی کمی کنارم ایستاده بود و قصدش پاک کردن اشکهام بود.
عقب رفتم و اخمی کردم.
_اینجا خارج نیست و منم مثل هیچکدوم از زنهایی که میشناسید نیستم.
لبخندی زد و دستش رو عقب کشید.
_میدونم واسه همین بدون تردید این کارو کردم. اصلا حس نکردم یه زن غریبه جلوم نشسته. احساس کردم خواهرم داره اشک میریزه.
چقدر لذت بخش بود داشتن بردار بزرگتر. ولی سروش برادرم نبود. ته مونده اشک رو پاک کردم و نگاه تیزی بهش انداختم.
_ببخشید ولی من چند ساعته نمیتونم خواهر کسی بشم.
قدمی برداشتم که صدام زد. ایستادم ولی برنگشتم.
_کمک خواستی میتونی روی من حساب کنی.
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. لحنش صادقانه و مهربون بود ولی بعد از ماجرای امیر نمیدونستم به کسی اعتماد کنم. اونم کسی که دو ساعته دیدمش.
وارد سالن شدم و نزدیک آقاجون نشستم. اونجا راحتتر بودم. سعی کردم عادی رفتار کنم و با لبخند بیخودی که دلم می خواست محوش کنم به حرفهای بقیه گوش دادم.
شبنم با کلی خنده کنارم نشست. چیزی که عجیب بود. به محض نشستنش خم شد و از میز جلوی من شربتی برداشت.
_شهاب برات بس نیست که چسبیدی به سروش؟ بیچاره شهاب که دلش رو به آدم تنوع طلبی مثل تو خوش کرده.
پس بیخود نیومده بود! اومده بود دوباره نیش بزنه.
حقش بود تمام دق و دلیم رو سرش خالی کنم ولی میدونم که جریح تر میشه پس فقط زل زدم تو چشمهاش و پوزخندی زدم.
_کافر همه را به کیش خود پندارد.
بلند شدم و مقابل چشمهای گرد شدهاش ازش دور شدم. میدونستم حرف خوبی نزدم ولی شبنم بیش از حد تا حالا با این حرفهاش آزارم داده.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت431 جدی و متفکرانه شروع به صحبت کرد. _زندایی گفت ص
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت432
تا موقع شام به بهانهی سردرد توی اتاق موندم و گاهی با بچهها همکلام میشدم. سارا برای شام صدام زد و با مهربونی ذاتیش کنارم موند تا با هم بریم.
طاها کنار بچههای سیروس نشسته بود و ترنم بین من و سارا. صندلی کنارم کشیده شد و سروش نشست.
شبنم غضبآلود نگاهم میکرد و با ترانه پچپچ میکرد.
سروش حسابی تحویلم میگرفت و از هر چیزی که روی میز بود برام میذاشت. معذب بودم و مرکز نگاه دیگران شده بودم ولی سروش خیلی راحت غذاش رو خورد.
دلیل رفتارهاش برام گنگ بود و اصلا از کارش خوشم نمیاومد.
_خیلی ممنون عمه جان. زحمت کشیدین.
_نوش جان عزیزم.
_البته شما هیچی نخوردی.
_سروش جان اگر قرار بود مثل من و تو بخوره که انقدر حسود نداشت.
سروش خندید و نگاهی بهم انداخت. اهمیتی ندادم و خودم رو با غذای توی بشقاب مشغول کردم.
واقعا همه چیز بدون شهاب کسل کننده بود.
بعد از شام خیلی زود خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم.
ماشین رو با سرعت روی تن سرد خیابون میروندم و هیچکس اعتراضی نکرد.
راه طولانی رو به لطف تنهایی شب خیلی زود گذروندم و به خونه رسیدیم.
وارد اتاق شدم و با دیدن جای خالی شهاب اشکهای حبس شده آزاد کردم. نمیدونم تا کی گریه کردم و کی خوابم برد.
با صدای آهنگ موبایلم چشمم باز کردم.
توی همون حالت بودم و بدنم خشک شده بود ولی حتی درد هم نمیتونست جلوی ذوق و انرژیی که برای شنیدن صدای فرد پشت خط داشتم رو ازم بگیره.
کیفم رو بیرون ریختم و بدون نگاه کردن به شماره تماس رو وصل کردم.
_شهاب!
_سلام خانم خوابآلود من. خوبی؟
_بدون تو، نه.
_قربونت بشم، چرا خودت رو اذیت میکنی؟
_من اذیت میکنم؟
بعض خودش رو به گلوم رسوند و صدام رو تغییر داد.
_تو داری من رو اذیت میکنی. من دارم میمیرم از دلتنگی، روزهام مثل جهنم شده، از خواب و خوراک افتادم، بعد میگی من اذیت میکنم!
چیزی نگفت و نفس عمیقی کشید.
_به مولا خودم بیشتر از تو دلتنگم. ولی چیکار کنم کارم گیره.
مکثی کرد و آهسته ادامه داد:
_آخه دلبر من که از تو وابستهترم، باور میکنی اینجا دارم روز شماری میکنم که برگردم؟
اشکم رو با کف دست پاک کردم و لبخندی توی گریه زدم.
_جون شهاب گریه نکن، مرگ من گریه نکن. به خدا قلبم آتیش میگیره.
بهانهگیر شده بودم. دلم میخواست با صداش آروم شم ولی هر بار میگفت نمیتونه طولانی حرف بزنه.
هر بار موقع خداحافظی انگار میخواستم جون بدم. این بار هم همینطور بودم و با هر جون کندنی بود خداحافظی کردم.
با آرامشی که از صدای مرد زندگیم شنیدم با قلبی که آروم شده بود به خواب رفتم و قبلش تصمیم مهمی گرفتم که باید خیلی زود عملیش میکردم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت432 تا موقع شام به بهانهی سردرد توی اتاق موندم و گ
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت433
صبح با یادآوری تصمیمم با اراده و سریع بیدار شدم. آماده شدم و بعد خوردن صبحانهی مختصری به سمت مقصدم راه افتادم.
تمام مسیر نقشی رو که قرار بود بازی کنم رو مرور میکردم و استرس گرفته بودم. کاش بتونم همهی نقشهام رو اجرا کنم تا یه چیزی از موضوع دستگیرم بشه.
نگاهی به تابلوی بزرگ و روشن روی دیوار انداختم و ماشین رو کمی دورتر پارک کردم.
لباسهام رو مرتب کردم و نفس عمیقی گرفتم. اولین قدم رو برداشتم. برای لحظهای پشیمون شدم.
ستاره گاهی ندونستن بهتر از دونستنه. کوتاه بیا.
نه نمیشه باید بفهمم شهاب چی رو ازم پنهون میکنه. آخه شاید نباید بفهمی!
قدم دوم رو برداشتم و زیرلب گفتم:
_حالا که اومدم. نباید زیرش بزنم.
لبخندی روی لبم کاشتم و وارد دفتر شدم.
گرمای داخل دفتر لذتبخش بود و حس گرما آرامش خوبی رو هدیه میکرد. به سمت میزی که فرد آشنایی پشت اون نشسته بود رفتم و سلام کردم.
_سلام خانم زارع.
_سلام خانم سلطانی، احوال شما؟
روی صندلی نشستم و به جلو متمایل شدم.
_ممنونم، مزاحم شدم برام یه بلیط رزو کنید.
_اختیار دارین، برای کجا؟
فکری کردم و گفتم:
_خیلی برام فرق نمیکنه.
_با تور میخواین برین یا تنها؟
_تنها.
توضیحاتی رو در مورد آبوهوای کشورها و قیمت بلیطها داد.
_ساعت و مدت پرواز چی؟ اونا چطورین؟
_هر کدوم متفاوته، شما انتخاب کنید تا من بگم.
_کانادا.
_بستگی به هواپیما داره، مدت پرواز از سی ساعت هست تا پونزده ساعت. ساعتش هم هشت تا هشت و نیم شبه. البته اگر شرایط پرواز درست نباشه ممکنه جابهجا شه.
با یه حساب سر انگشتی خیلی راحت میشد فهمید شهاب کانادا نرفته.
_همون هواپیمایی که ماه پیش همسرم باهاش رفت، اسمش چی بود؟
_ماه پیش؟
_بله، رفتن کانادا.
_پس حتما بلیط رو از جای دیگهایی خریدن چون آقای سلطانی خیلی وقته پیش ما نیومدن.
ظاهرم رو حفظ کردم و لبخندی زدم.
_شاید شما نبودین چون همسرم فقط از اینجا بلیط تهیه میکنن.
_چه روزی بود؟
_هفت آذر.
دستش روی صفحهی کیبورد به حرکت در اومد و چیزی تایپ کرد.
_نه خانم سلطانی از ما خرید نکردن.
_میشه چک کنید ببینید از کجا خریده؟
نگاه مشکوکی بهم انداخت که دلم رو زیر و رو کرد. تا حالا رِندی نکرده بودم و حس عذاب وجدان و گناهی که به اسم دروغ گریبانگیرم شده بود رهام نمیکرد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹