✍#محفل_ادبی_مسطورا
🤝هم عهد❗️
🔰جلسه هجدهم: تعهد ایمان به نبوت
من دل به تو دادهام!
دل به شیرینی کلامت!
به حلاوت ایمانت!
دلی که برای تو نتپد، دل نیست!
سینهای که سنگ تو را به خود نکوبد، سینه نیست!
من سخنت را به جان خریدهام! سخنی که از صوت دلنشین پیامبرت به گوشم رسیده!
تو راه را نشانم دادی!
که اگر رحمت تو را میخواهم دست در دست پیامبرت بگذارم!
به مهربانی، مسیر خوشعاقبتی را به گوشم خواندی!
به جان شنیدم و اطاعت میکنم!
عزیزتر از تو چه کسی که کلامش را به گوش جان بسپارم!
عزیزتر از پیامبرت چه کسی است که همراهش نشوم!
چه افتخاری بالاتر از این که در کنار پیامبرت، به حکم پیامبرت،
در همان جبههای که پیامبرت است قدم بردارم!
رفیق روزهای سخت!
من نمیخواهم تنها به زبان تو را بخواهم و تنها در دل ایمانت را نشانده باشم!
نمیخواهم از آنهایی باشم که به لقلقه زبان، تو را میخواهد!
یکتاپرستی بیتفاوت؛ از آنها که ایستادهاند گوشهای و هیچ عین خیالشان نیست که مردم به درون مرداب بروند!
دور باد از من چنین ایمان مردهای! چنین ایمان بیتحرکی!
ایمانی که من را از جا بلند نکند، چطور ادعای تو را دارد؟!
ایمانی که برای تو نجنگد و به راه تو تلاش نکند، چطور میخواهد کامل باشد؟
پس به لطف تو میخواهم قدم بردارم
در همان راهی که پیامبرت قدم گذاشت؛ دل گذاشت؛ جان گذاشت.
میخواهم فریاد بزنم عشق تو را؛ بر هر کوی و دیار.
که پیامبرت را یاری برسانم و برایش یارانی دل و جان باخته بسازم.
تا در کنار هم، پشت به پشت هم، یاری تو را همراه خودمان کنیم.
خودت گفته بودی: اگر یاریام کنید، یاریتان میکنم!
من آمدهام تا با دوستانت کنار رسولت باشم!
تا بار امانتی را که بر دوشمان گذاشتهای، به سلامت به مقصد برسانیم!
همعهد شویم که پرچم حکومت مطلق تو را بر زمین بکوبیم!
تا خشت روی خشت بگذاریم و بنای عظیمت را بالا ببریم!
چه باک که دشمنان تو سنگ میزنند، هوا را آلوده میکنند!
من ایمان دارم که تو پشت و پناهی؛ پشت و پناه رسول و مؤمنانش!
چه دلگرمیای از این بالاتر؟!
چه پناهی از این استوارتر؟!
این سینه پر از عشق توست! پر از عشق دوستدارانت!
این سر هوای نفس کشیدن زیر پرچم تو را دارد!
چه شیرین است زندگی در حکومتی که تو بر آن سایه افکنده باشی!
پس به در و دیوار میزنم که پرچم تو بالا باشد؛
که زندگیام نذر بالا رفتن علم تو شود!
میدانم کوچکم، ضعیفم!
اما خودت گفتهای: «انسان جز از تلاش خودش بهره نمىبرد و بالاخره تلاشش ديده مىشود»
تو میبینی! و همین که میبینی، کافی است!
#مسطورا
#سطر_هجدهم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍ #محفل_ادبی_مسطورا
🔰جلسه نوزدهم: ولایت
به تو نیازمندم!
نیازی از جنس نیاز همراهان موسی؛ آن زمان که لشکر فرعون پشت سرشان بود و خروش نیل روبهرویشان.
همان لحظه که به اضطراب و وحشت، دست کوبیدند به دست و گفتند: تمام شد!
به تو نیازمندم!
نیازمند آرامشی که به دل موسی ریخته بودی!
که باور داشت تو را دارد!
تو که باشی نیل از هم میشکافد! آتش گلستان میشود!
تو که باشی چه غم که در بنبست دنیا گیر افتاده باشم!
برای تو همه راههای کور، باز است! همه درهای بسته، گشوده است!
ای کاش باور داشته باشم! جا نزنم!
ای کاش خودم را زیر پرِ تو بگیرم؛ زیر پناه و علمت!
ای کاش باورم بشود که کسوکار من تویی! سرپرست و بزرگتر من تویی!
تو راه را نشانم دادهای!
که اگر بخواهم با تو و برای تو باشم باید به ریسمان تو چنگ بزنم؛ به حبل متین تو بیاویزم!
که اگر سعادت و خوشبختی را میخواهم باید بدانم که این کیمیای هستی، را ارزانی گروهها میکنی!
گروههایی که به تو ایمان آوردهاند و در مسیر تو میدوند!
راه را تو نشانم دادهای! راه سعادت را؛ خوشبختی را؛ راهی که به تو میرسد!
تو خواهان همهای!
خواهان جمعی!
جمعی که دست تو پناهشان باشد! بالای سرشان باشد!
بیخود نبود که تار و پود مؤمنان را در هم تنیده میخواستی! متصل و متحد!
هممسیر و همراه؛ همفکر و همهدف؛ همعهد و همجبهه!
چه خوش مسیری است مسیر تو و چه خوش همراهانیاند هممسیران این راه!
خوشتر این که تو در جبهه ما ایستادهای.
دست تو را بالای سر داریم!
اگر تو نبودی و رسول و جانشین بهحقش نبود؛ ما همه رشتههای پراکنده تسبیح بودیم.
هر کداممان تنها و سردرگم در هزارتوی جهان!
بیخاصیت و بیهدف! دلخوش کرده بودیم به چند عمل عبادی فردی و کوچک!
تو جمعمان کردی. هدفمان دادی. راه و چاه نشانمان دادی.
تو تدارک دیدی نخ تسبیحمان را. رشته اتصالمان را تو فراهم کردی.
رشتهای به نام ولایت؛ ولایتی که نخ تسبیح اتصال ما به توست!
بدون ولایت مهرههایی بودیم ناکارا، بیتحرک، بیهدف، سردرگم.
ولایت تو قلبهایمان را به همنزدیک کرد و تلاشهایمان را نتیجهبخش!
ولایت تو بود که باعث شد قلب سپاهت را گرم نگه داریم؛
که سینه سپر کنیم روبهروی هر تیری که به سوی جبهه تو روانه میشود؛
یک صدا، یکرنگ، گوش به فرمان یک رهبر!
حالا میفهمم که چرا ما را با هم و در کنار هم میخواستی!
که امرمان کردی صبور باشیم و یکدیگر را هم به صبر دعوت کنیم
راه نجات با هم بودن است!
پشت به پشت هم بودن در تقویت ولایت!
که همه سوار یک کشتی هستیم؛ کشتی نجات تو!
چه غم که طوفان بیاید و سیل از آسمان ببارد!
چه بیچارهاند، کسانی که تا دریا آرام است خودشان را همکشتی تو میدانند
بادی که بوزد سست میشوند و میگویند کاش با شما نیامده بودیم!
بیچارهتر آنها که باورشان نشده ناخدا تویی!
که اگر تو بخواهی بادها آرام میگیرند و طوفانها نابود میشوند.
ای نجاتبخش مهربان!
#مسطورا
#سطر_نوزدهم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍#محفل_ادبی_مسطورا
🕸🕷 خانه عنکبوت❗️
🔰 جلسه بیستم: درباره ولایت (۱)
مرا ببخش! برای همه سست بودنهایم!
برای همه کشیده شدنهایم به رنگارنگی دنیا!
نمیخواهم هرچه و هرکه را رنگ و بوی تو را نداشته باشد!
آنکه ابلیس نامیدیاش، تنها آن موجود وحشتناک میان آتش نیست!
ابلیس هرچیزی است که تو را نداشته باشد! هر بتی که مرا به خود مشغول کند و مرا با تو نخواهد!
هر فرمانی که به غیر تو دستورم دهد؛
هر تصویری که راه گناه تو را باز کند؛
هر صدایی که گوشهایم را محروم کند از صدای تو!
هر کلمه و جملهای که بوی دور شدنم را از تو بدهد!
شیطانها مدام به چشم و گوش و عقلم حمله میکنند،
مدام یورش میآورند به بدنههای ایمانم،
که تو را از من بگیرند!
میخواهند وابستهام کنند به خانه ناامنی که خودشان در آن ساکناند؛
به خانه سست روی آب که پی و ریشه ندارد؛
که به موجی خراب میشود.
گفته بودی: «هر که به غیر تو ایمنی را طلب کند به خانه سستی دستآویز شده!
مثل عنکبوتی که به خانهای که از تارهای نازکش ساخته دلخوش باشد!»
چه سست خانهایست خانه عنکبوت!
چه بیهوده دلبستگیایست، دل بستن به حمایت غیر تو!
جز تو چه کسی چرخاننده زمین و زمان است؟
ابر و باد و مه و خورشید و فلک به اشاره چه کسی در کارند؟
رفتن به راه شیاطین، برگشتن از مسیر توست!
رفتن به زیر یوق دشمنان تو؛ از دست دادن توست!
بلای جانم خواهند شد؛ آفت ایمانم خواهند شد.
آنقدر دور میشوم و آنقدر غرق میشوم
که دیگر نشانههای تو را نخواهم دید!
صدایت را نخواهم شنید!
دیگر کلمههای تو به جانم اثر نخواهد کرد.
دوست ندارم از کسانی باشم که الماسی میدهند و شیشهای بیرنگ میگیرند!
بهشت را به کالای بیارزش دنیا میفروشند!
جه بد معاملهایست معامله با غیر تو!
لال باد زبانی که کسی را شریک تو بگیرد؛
که به ستایش غیر تو باز شود!
بسوزد دلی که به لذتهای کوچک دنیا خوش باشد،
که گناه را آسان بگیرد!
تباه شود عقلی که به آرزوهای دور و دراز فکر کند!
اگر زیر چتر ولایت تو آمدهام
دیگر هیچ باد و بارانی در من اثر نخواهد کرد.
سرچشمه نور خواهم شد! سرچشمه روشنی!
سرپرست بینظیر من، تکیهگاه محکم من!
بگیر از من، هرچه که تو را از من میگیرد!
#مسطورا
#سطر_بیستم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍#محفل_ادبی_مسطورا
🤝همبستگی❗️
🔰جلسه بیستویکم: پیوندهای امت اسلامی
میخواستیام و دوستم داشتی!
دوستت دارم و میخواهمت!
هم تو را و هم همه دوستدارانت را!
همه آنها که مؤمناند به تو و سخن تو و راه تو!
مؤمناند به فرستادهات؛ پیامبرت! و همه آنها که دل و جان دادهاند به ولایت اهلبیتاش!
اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ… که در صلح و سلمیم با هر که دوستدار توست!
وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ… و دشمنیم به هر که نمیخواهدتان!
وَ وَلِیُّ لِمَنْ والاکُمْ… که همدل و دلدار دوستان شماییم!
وَ عَدُوُّ لِمَنْ عاداکُمْ… و دشمن دشمنانتان!
ما زیر علم تو ایستادهایم!
ما جمعیتی شدهایم زیر بیرق تو!
تویی که به جسم مؤمنان جانی! که گرمای نورت جمعمان کرده؛
قلبهایی نزدیک… دستهایی مهربان… و شانههایی محکم شدهایم!
افق عشق ما به کعبه تو تنظیم شده است؛ یکدست و یکرنگ و یکدل!
گفته بودی:
«ولی شما فقط خداست و پیامبرش و مؤمنانی که به آدابش نماز میخوانند و در حال رکوع صدقه میدهند!»
چه آرامشی به جانمان ریختهای!
چه آسایشی برایمان خواستهای!
که پیوندمان دادی به ولایت خودت!
«ما» وفاداریم بر آن عهد که بستیم!
مراقبیم که مبادا از ولایت برادر دینیمان خارج شویم؛ از ولایت تو!
این سخن توست: «هرکه از ولایت برادر دینیاش خارج شود، از ولایت تو خارج شده است!»
که روزی هزار بار مرور کنیم سخن رسولت را: «مومن به مومن برادر است! چشمش راهنمای اوست، خیانتی نمیکند و ستمی روا نمیدارد، فریب نمیدهد و خلف وعده نمیکند…»
چه بیهوده خیالی به سر دارد
کسی که بخواهد از بیرون، رشتههایمان را جدا کند
ما صف جداکن نیستیم!
ما برادریم! برادر ایمانی! که رشتهمان به بادها و طوفانها از هم نمیپاشد!
که به ولایت تو گره خوردهایم!
بیخود نبود که به هیچ چیز مثل ولایت، سفارشمان نکردهای!
راه نجات را تو یادمان دادی!
نجات از دنیای ظلمت و سیاهی!
نجات از مشکلات و گرفتاری!
از سختی و رنج!
«ما» به ولایت تو قدرتمندیم!
دست در دست هم، دستگیر هم
پشت به پشت هم، پشتوانه هم
که اگر کسی از ما زمین خورد بلندش کنیم
که اگر کسی از ما عقب ماند برسانیمش.
به لطف ولایت توست که سر پاییم!
ای پدر و مادرم به فدای تو و راه تو و ولایت تو! ولایتی که دلیل ایستادگیمان است!
ایستادگی در برابر دشمنی که همدلیمان را به خطر انداخته بود،
و حالا در خطر است با همدلی ما!
#مسطورا
#سطر_بیستویکم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍#محفل_ادبی_مسطورا
💐بهشت❗️
🔰جلسه بیستودوم: بهشت ولایت
چگونه شکر تو را به جا بیاورم؟
وقتی به رحمت و مهر، چراغی روشن برایم فرستادی؛ آیههایی آشکار برای هدایتم!
چگونه شکر تو را به جا بیاورم؟
که رسولانت را فرستادی یکی پس از دیگری،
و مرا به نام و دین بهترین و آخرینشان متولد کردی!
که رهایم نکردی در تاریکی دنیای بدون او!
و از دامنش، اولیایی قرار دادی که دستگیرم باشند؛ همیشه و همهجا.
که نشانه پررنگ حضور تو باشند! که من را به تو برسانند!
پاکدامنانی که وجودشان بیلکه و پرنور است؛
پاکیزگانی که دست گذاشتن توی دستشان، دورم میکند از هر چه آلودگی است!
چگونه شکر تو را به جا بیاورم؟
که بهشتت را در همین دنیا ارزانیام داشتی!
دل به ولیّ تو سپردن که نصیب هر کسی نمیشود!
چه چیز بهتر از اینکه ولیّ تو زمامدار آبادی من است!
که حکومت و قوانین تو، پناهم میدهد برای زندگی در این سرزمین؛ برای زندگی و بندگی.
که اگر ولیّ تو نبود، ما چطور جمع میشدیم دور حلقه وجودت؟!
ما بدون ولایتت، غبارهای پراکندهای بودیم، گمکرده راه منزل!
بدون ولایتت، نابینایانی بودیم که راه را از بیراهه تشخیص نمیدادیم.
خوشبختم که در این هوا تنفس میکنم؛ سعادتمندم که چشمم به دست و فرمان یکیست!
کسی که ذخایر نور تو را حمل میکند؛ که منشا الهام و نیروی من است!
همهٔ جویها و سرچشمهها از او سرازیر میشوند؛ همه رشتهها و نخها به او برمیگردند!
به اشاره انگشت او راه مشخص میشود؛ به کلام و واژههای او گرهها باز میشود!
دلم از سینه دارد بیرون میزند!
از خوشی داشتن چنین امامانی! چنین رهبرانی!
اولیایی که از پدر مهربانترند و حامیتر!
که جان دادهاند تا جان ببخشندم!
که نور بتابانند به راه من؛ که به بیراههها نیفتم!
چه شبهای تیرهای که به رهنمودشان روشن شد!
چه مشکلاتی که به اشارهشان حل شد!
چه سختیها که به دعایشان آسان شد!
پدرانی که بهشت دنیای منند و میخواهند به بهشت آخرت برسانندم!
که همسایه بهشت آخرتشان باشم!
پدرانی که غم بزرگی به دل داشتند! غمِ انسان را! غمِ من را!
میخواهم عشق تو را فریاد بزنم!
که دوستت دارم؛ تو را و رسولت را و اولیایت را!
اولیایی که ذکر روز مناند و ورد شبم!
بهدوستی آنها بود که راهورسم زندگی و بندگی آموختم!
و بدیهایم رنگ خوبی گرفت!
بدون آنها گم بودم! کور بودم! گنگ بودم!
من بینوا محتاجم به لطف اولیای تو
که نزد تو شفاعتم کنند؛ که به یمن وجود آنها بپوشانی و ببخشی بدیهایم را!
میدانم که چقدر پیش تو عزیزند! چقدر محبوباند!
که دل تو به دل آنها بند است؛ و رضایت و خشم تو به خنده و غضب آنهاست!
برای اینهمه نعمت سرشار؛
برای این اولیای مهربان و مطهرت!
چگونه شکر تو را به جا بیاورم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍#محفل_ادبی_مسطورا
🔸سر به راه❗️
🔰جلسه بیستوسوم: در پیرامون ولایت (۲)
«أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ»
از وسوسههای شیطان، از شر و دشمنیاش، از حیلهها و مکرش
به تو پناه میبرم!
از دشمنی قسمخوردهای که نمیخواهدم با تو! نمیخواهدت با من!
راه رسیدن به تو که بیراهه نیست! مستقیم است! سر راست است!
اگر به تو نمیرسم از شرّ رهزنان است!
رهزنانی که فریبم میدهند که حالا وقت زیاد است!
عجله برای چیست؟ کمی استراحت کن و خوش باش!
فراموش کرده بودم که دشمنی دارم از جنس ظلمت! از جنس بدی!
فراموش کرده بودم که حیلهگر است و هر چیزی را دستاویز میکند که من از تو باز بمانم!
ببخش بندهای را که فراموشی رهایش نمیکند!
میخواهم سر به راه تو باشم
راهی که مستقیم است و روشن است به نور اولیایت!
میدانی! کُمِیت من بدون اولیای تو لنگ است!
که پوسیدن و گندیدن نصیب کسی است که حرکت نکند
که آب زلال هم اگر یکجا بماند گندآب میشود! متعفن و بدبو!
تو مرا در مسیر میخواستی در حرکت؛ به سمت نور به سمت خودت!
ولی بدون اولیای تو این بار به مقصد نخواهد رسید!
که شیطان در کمین است!
مدام شبیخونم میزند! مدام یورش میآورد به بدنههای ایمانم؛
که سرگردانم کند در این هزارتوی دنیا!
در کمین است که زیبا نشان دهد گناه را؛
بزرگ جلوه دهد دنیا را؛
که شیرین کند زندگی بدون تو را!
مرا با تو نمیخواهد
که روزی هزار بهانه درست میکند تا حواسم را پرت کند!
از تو و راه! از مقصد و مقصود!
که دلم پر شود از افسردگی و حسادت و بخل و طمع
که سینهام را سرشار کند، حرص به رسیدن.
که روحم را تیره کند خورهٔ بالا رفتنهای بیهوده.
که گناه، وجودم را بتراشد و کوچکم کند.
زخمیام کند.
که تفرقه بیندازد بین من و مومنانت
تا تنها گیرم بیاورد و گردنم را به زیر یوغ خودش بکشاند!
او مرا دور میخواهد؛ دور از تو! آنقدر دور که دستم به تو نرسد!
و تو نمیگذاری! تو نمیخواهی!
بیخود نبود که گفتی: «من از رگ گردن به تو نزدیکترم!»
شیطان و همه اعوان و انصارش هم بخواهند نمیتوانند من و تو را از هم جدا کنند!
منی که دست به دست ولیّ تو گذاشتهام و لطف تو را بههمراه دارم!
منی که سر به راه تو شدم!
#مسطورا
#سطر_بیستوسوم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍#محفل_ادبی_مسطورا
✅ بشارت❗️
🔰جلسه بیستوچهارم: درباره ولایت (۳)
من هیچ بهانهای ندارم که به راه تو نباشم!
هیچ بهانهای برای نرسیدن!
چه بگویم؟!
بگویم زمین تنگ بود و راه ناهموار؟
بگویم محیط ناامن بود و ناسالم؟
که ابلیسها بر مسند نشسته بودند و به بدی راهنماییام میکردند؟!
تو پاسخ من را از قبل دادهای. گفته بودی:
«زمین به این پهناوری، دیگر برایت جایی نداشت که به آن هجرت کنی؟!
ولیّ من نبود که زیر علمش پناه بگیری و در حکومت او تنفس کنی؟
جایی که نیکی، شر نباشد و شرها، فضیلت!»
گفته بودی:
«کسانى که در راه خدا و براى خدا مهاجرت کنند، در این جهان پهناور خدا، نقاط امن فراوان و وسیع پیدا مىکنند که مىتوانند حق را در آنجا اجراء کنند و بینى مخالفان را به خاک بمالند.»
چه بهانهای بیاورم؟! وقتی سعادت و شقاوتم به دست خودم رقم میخورد!
میتوانستم شرایطم را عوض کنم، نکردم.
میتوانستم خودم را از وضعی که دارم رها کنم و نکردم!
من بودم که به سمت تو کوچ نکردم!
نتوانستم دل ببرم
از باغهای سبزی که دشمنان تو نشانم دادند.
و من حواسم نبود که بهشت تو بزرگتر است!
هربار که به تو پناه آوردم و باور کردم که امورم به دست توست،
هربار که تو را پذیرفتم و در راه تو استقامت کردم،
هربار که سختیهای مسیر را به جان خریدم و صبور ماندم و در راه تو کوچ کردم،
فرشتگانت به قلبم نازل شدند!
یادآوریام کردند که: «از آینده نترس و برای گذشته ناراحت نباش!»
مژدهام دادند که بهشت خدا از هر باغ سبزی بزرگتر است!
منزلی که عاقبت صبوران و هجرتکنندگان است!
هشدارم دادند که این را فراموش نکنم تا بتوانم پایمردی کنم!
بله خدای من!
بهشت تو از هر باغ سبزی بزرگتر است.
و تو از هر بهشتی، بالاتری!
هر خزانی تمام خواهد شد؛ هر زمستانی گذر خواهد کرد؛
سختیها، دردها، مشکلات کنار خواهند کشید و بالاخره بهار خواهد آمد!
بهار، مزد آنهاییست که دستشان را از دست ولی تو بیرون نکشیدند؛
سرسپرده دشمنانت نشدند؛
دلشان به دنیای پست و کوچک بسته نشد؛
و در راهت صبور ماندند و مقاومت نشان دادند.
بهار، عاقبت آنهاییست که بر سر عهدی که با تو بستند، ماندند!
این آغاز راه ماست!
ما تا تحقق کامل وعدههای تو میمانیم؛ تا پیروزی حق بر باطل
ما میسازیم این بنا را در کنار ولی تو؛ ما دلبستگان بهاریم!
#مسطورا
#سطر_بیستوچهارم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍#محفل_ادبی_مسطورا
✅ نصیب❗️
🔰جلسه بیستوپنجم: تفکیکناپذیری دنیا و آخرت
به تو فکر میکنم! در تاریکی شبها!
به تویی که در تار و پود زندگیام تنیدهای!
از خودم میپرسم: امروز چند گام برای تو قدم برداشتهام؟
چه اندازه برای تو تلاش کردهام؛ نشستنم، برخاستنم، گفت و شنیدنم
برای تو بود؟ به راه تو بود؟!
به روزی فکر میکنم که دیگر این سقفها و آدمها نیستند.
فقط من و توییم. روبهروی هم. آنروز سربلندم یا خجالتزده و سر به زیر؟
آن روز میتوانم خودم را نشانت دهم؟ میتوانم زندگیام را مرور کنم؟
خوب میدانم هر روزی که میگذرد، من به آن لحظه نزدیکتر میشوم
به لحظه تمام شدنم در زمین
و پیش گرفتن راه آسمان!
تو به گوشم خوانده بودی:
«هركه نتيجۀ كارهايش در آخرت را بخواهد، نتيجه را برايش بيشتر هم مىكنيم و هركه خواهان نتيجۀ كارهايش در همين دنيا باشد، بهاندازهاى كه صلاح بدانيم به او مىدهيم و ديگر در آخرت نصيبى ندارد!»
از تو چه پنهان!
از بینصیبیام میترسم.
از تمام شدن وقت و لب به حسرت گزیدن!
از تنهایی وحشتناکی که بیتو به انتظارم نشسته است؛
از تنگناهای تاریکی که با کارهای خودم ساختمشان!
میخواهم قدمهایم را به یاد تو بردارم؛
میخواهم همه زندگیام را به نیت تو جلو بروم.
من ساکن ابدی این خانه پست نیستم!
دلبسته لذتهای ناپایدار و کوچک نیستم!
میخواهم برای تو بکارم؛ به یاد تو بذرهایم را به دل خاک بگذارم!
میخواهم باران رحمت تو بر زندگیام ببارد!
یقین دارم در روز نزدیک، تو زمین بایر مرا گلستان خواهی کرد.
از هر بذر من، صدها درخت خواهی رویاند؛ هزاران گل به دامنم خواهی ریخت!
یقین دارم هر ذره کاری که به یاد تو انجام دادهام، خروار خروار برخواهد گشت!
تو پرکننده همه جاهای خالی هست! تو گستردهکننده همه چیزهای کوچکی!
همه بالا رفتنها و پایین آمدنها؛ همه دور شدنها و نزدیکشدنها همه و همه به یک عاقبتند!
عاقبت همه تویی!
و چه حسرتزدهاند آنها که در این دنیا تو را نادیده گرفتهاند
آنها که به متاع بیارزش این زمین دل بستهاند؛ آنها که خسرانزده دنیا و آخرتند!
آنها که از تو همین بهرههای کوچک را خواستهاند؛ همین رسیدنهای کوتاه و خوشیهای بیثبات!
خوب میدانم فردا روی پایههای امروز بالا میرود!
اگر غفلت کرده باشم،
اگر پشت گوش انداخته باشم،
اگر زمین را آباد نکرده باشم،
فردایم ویران است!
فردا مومنان راستین تو را خواهم دید،
که دستهدسته به بهشت جاویدت وارد میشوند
و فرشتگانت را که درود میفرستند بر آنها؛
و کسی که تو را ندارد گوشهای در آتش حسرتهایش خواهد سوخت!
آتشی که خودش به پا کرده؛ با دور افتادن از تو!
ای محبوب مهربان من!
ای خطاپوش نیکبین من!
دستم را بگیر قبل از آنکه دستانم از تو کوتاه شود
من را بمیران، قبل از آنکه بمیرم!
#مسطورا
#سطر_بیستوپنجم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍#محفل_ادبی_مسطورا
❇️ ناگریز ❗️
🔰جلسه بیستوششم: گریزناپذیری از مرگ.
به آغوش امن تو پناه میبرم
از روزی که جلال و جبروت تو هر شکوهی را خواهد شکست!
گفته بودی که: «هر کسی طعم مرگ را میچشد!»
من اما باور نمیکردم!
که فرار میکردم از آن و به هر چیزی دستاویز میشدم که فراموشش کنم!
خودم را گول میزدم که مرگ برای همسایه است!
وعده تو حق است و طعم مرگ چشیدنی است!
و گریزی نیست از خواست تو!
از روزی که تو وعدهاش دادهای!
از آخرین روز است!
روزی که حق است!
پناه به تو از آن لحظه!
لحظهای که از ترس پاهایم به هم میخورد و جان به لبم میآید
قرارم بیقرار میشود!
که دنیا در برابر دیدگانم تار میشود و سیاهی پشت سیاهی!
پناه به تو از آن روز!
که فریاد واویلایم بلند شود و راه برگشتی نباشد!
که در حسرت از دست دادن فرصتهایم بسوزم!
در بیچارگی نادیدهگرفتنها و پشتگوش انداختنهایم!
روزی که رها کردن دست اولیای تو، داغم خواهد زد؛
روزی که دست گذاشتن در دستان دشمنان تو، پشیمانم خواهد کرد.
آه از آن روز که در فشار و تنهایی و تاریکی قبر،
تو را نداشته باشم!
فریاد بزنم و فریادرسی نباشد!
به تو نیازمندم و به مهربانیات!!
به هنگام مرگم؛ به غم و حسرتم؛ به تنهایی و وحشتم در آن لحظه؛
به وقتی که بستر مرگ در آغوشم گرفته و قدرت حرکتم را ستانده!
به لحظهای که خویشانم اطرافم را گرفتهاند و من اما رخت بر بستهام از میانشان!
به تو نیازمندم!
تویی که بارها من را به خودت خوانده بودی؛ صدایم زده بودی!
دنیا را پر کرده بودی از نشانههایت!
رسولت را برایم فرستاده بودی؛ آیههای روشن قرآنت را به گوشم خوانده بودی
محبت اولیایت را در سینهام نشانده بودی!
تو من را خواسته بودی! تو من را برای خودت آفریده بودی!
نگذار که از حسرتزدگان باشم!
از آنها که دنیای خود را میفروشند و هیچ گیرشان نمیآید؛
آنها که آخرتشان را میسوزانند و خسرانزده میشوند؛
همانها که راهشان را از تو جدا کردهاند و از تو روی برگرداندهاند؛
همانها که چشمهایشان را بستهاند بر دریچههای نور تو.
نگذار وحشتزده آن روز نزدیک باشم!
روزی که هیچ راه گریزی از آن نیست و در رسیدن به ما، شتابزده است!
رهایم نکن…
ای تبدیلکننده بدیها به خوبیها!
#مسطورا
#سطر_بیستوششم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍ #محفل_ادبی_مسطورا
🔰 بازیچه❗️
💠 جلسه بیستوهفتم: حقیقت زندگی دنیا و آخرت
گوشهایم را به تو میسپارم؛ به تو که راز این دنیا را فاش کردهای:
«بدانید که زندگی دنیا بدون آخرت
با همۀ رقابتها و حرصها و ولعهایش، بازی بچههاست!
معلوم نیست برای چه چیزی به درد میخورد!
کار بیهوده است!
و فقط به درد زینت و زیباکردن میخورد؛ ولی واقعاً نیازی را برطرف نمیکند
و فقط مسابقۀ فخر است!
ولی درحقیقت سودی ندارد!»
چه دنیای بدی است دنیای من!
دنیایی که برایش دست و پا میزنم!
دنیایی که غم، دلم را پر میکند برایش!
دنیایی که بهخاطرش حسادت میکنم!
بخیلم برایش و حرصش را میخورم!
چه دنیای کثیفی است دنیایی که میخواهم!
دنیای من با دنیایی که تو خواستهای فرق میکند!
تو آفریده بودی زمین را که از آن گذر کنیم؛
آفریده بودی که در آن کشت کنیم؛ خوبی کنیم، مهربانی بکاریم، دستهدسته مردمداری و تقوا و انفاق بکاریم.
دنیای من اما هیچ شبیه دنیایی که تو خواسته بودی نبود!
من خیال کرده بودم زندگیام روی زمین ابدی است!
برای یک متر جای بیشتر، چه روزها که دویدم و چه ساعتها که تباه کردم!
نیروی جوانیام را، شبهای بیخوابیام را، روزهای طولانیام را
گذراندم بیآنکه تو را در نظر گرفته باشم؛
بیآنکه یادم باشد زمین را آفریدهای برای گذر!
بیآنکه یادم باشد گفته بودی: بیا و بگذر از نعمتهای زودگذر زمین، بگذر!
تو برایم سرایی مهیا کردهای که به خواستههای بیحد و مرز دلم پاسخ بدهی
اصلا مگر میشود نیازی در من باشد و تو بیپاسخ گذاشته باشیاش؟!
این زمین تنگ و کوچک و فریبنده است!
تو پاسخ مرا در جهانی دادهای که همهچیزش ابدی است!
ساعت و ثانیه ندارد؛ تمامی و اندوه ندارد؛
بینهایت ثروت، بینهایت زیبایی، شوکت و قدرت و لذت در آن جاریست!
من اینجایی نبودم! تو مرا برای سرایی آنچنین آفریده بودی!
وای بر من که به همین زمین بیسامانِ بخیل دل ببندم!
همینجا که پس از چالهاش چاهیست و پس از هر خوشیاش ناخوشی!
تو به من وعده خوشیهای مدام دادهای و وعده تو حق است!
باید از این مسابقه بیبرنده دست بکشم؛
مسابقهای برای زیاد کردن اموال و اولاد و برای فخرفروشی
بالا بردن خانهای که فقط زینت است؛
خریدن زمینی که فقط تفاخر است!
باید از این مسابقه دست بکشم!
هیچکس را ندیدهام که ذرهای از زمین تو را، به آسمان برده باشد!
هیچکس را ندیدهام که عاقبتش خفتن به زیر خراوارها خاک نبوده باشد!
درد ما این است که فراموش میکنیم!
که چشمهایمان کمبیناست و فقط تا نوک بینیمان را میبیند!
اگر اندوه وجودم را پر میکند، اگر غصه دلم را میگزد، اگر تنهاییام بسیار است
برای اسیری روحم در این قفس تنگ است!
من اینجایی نبودم! من را برای این زمین نیافریدهای!
همین است که بر خاکش ذرهای آرام ندارم؛
که برایم زندان است!
تو من را برای خودت آفریدهای؛ برای بینهایت خودت!
هرکجا که با تو باشم، بهشت است و هرکجا که بی تو، جهنم!
#مسطورا
#سطر_بیستوهفتم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍ #محفل_ادبی_مسطورا
🔰 محاسبه❗️
💠جلسه بیستوهشتم: ضرورت آمادگی و مراقبه برای مرگ
چه غصهای وقتی تویی که میبینی! که آگاهی!
نیست برگی که بریزد به زمین مگر به خواست تو!
من دلخوش به همین دیدن توام.
در خلوت و شلوغیام؛ در پنهان و آشکارم!
تویی که میبینی و میدانی و محاسبه میکنی!
تا تو هستی، چه باک از دیگران؟
اگر تو میدانی، چه فرقی میکند دیگران بدانند یا نه؟!
من بیم از دست دادن تو را دارم!
بیم آنکه چه چیز برای خودم پیش فرستادهام؟
برای فردایم که قرار است روبهروی تو باشد؛
که نشانم دهی چگونه فراموشت کردم و چگونه به یادت آوردم!
هر کجا که قدمی بیخشنودی تو برداشتهام، پشتههای پشیمانی برایم آورد!
هرزمان که تو را دور دیدم، به گرفتاری و شقاوت نزدیک شدم!
من دلبسته دیدار توام؛ دلبسته ملاقات تو!
خودت گفته بودی: «تو به سوی پروردگارت در حال حرکت هستی و او را ملاقات میکنی!»
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟ چه برایت بیاورم که لبخند بزنی؟
هر چه زیبایی دارم، ذرهای از زیبایی توست!
هر چه خوبی دارم، ذرهای از دریای خوبیهای توست!
چه برایت بیاورم که شایسته خدایی و بزرگیات باشد؟
هر چه میگردم، هر چه میدوم؛ هرچه جلو میروم و جستجو میکنم
در زمین هیچ نمییابم؛ هرچه هست، بازی و فریب و سراب است!
هرچه دست و پا میزنم و تقلا میکنم؛ تنها به یک چیز میرسم: قلبم!
من قلبم را پاکیزه برای تو نگه داشتهام!
چشم میبندم بر گناه؛ لب میبندم از دروغ؛ گوش میبندم از حرام؛ دست میکشم از بدی؛
پا میگذارم به راه تو؛ که قلبم آماده دیدار تو باشد!
که آینه قلبم را به تو تقدیم کنم!
تو میدانی و میبینی!
از همه چیز خبر داری!
میدانی در دل من چه میگذرد؛ در سرم چه هوایی است!
تو از قدمهایم خبر داری؛ از نیتهایم!
و ذرهذره حرکتهای من را ثبت میکنی؛ برای فردا! برای روز دیدار!
و جایگاه ابدیام روشن میشود!
من برای آن روز به تو پناه میآورم
آخر من چه کسی را دارم جز تو؟
من از خودم به تو پناه میآورم!
ای خدایی که میدانی و میبینی و میبخشی و محبت داری!
#مسطورا
#سطر_بیستوهشتم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝
✍#محفل_ادبی_مسطورا
🔰 ترس❗️
💠 جلسه بیستو نهم: ضرورت خوف از آخرت
میخواهم هر قدمی که برمیدارم، هر نفسی که میکشم، برای تو باشد!
میخواهم تو دلیل حرکت من باشی؛ همه حرکاتم!
میخواهم عمل کنم به درسی که اولیایت به من آموختند!
چه شیرین است ببخشی و گذشت کنی و دستگیر باشی؛
و اگر کسی خواست مزد و پاداشی بدهدت، بگویی:
«نه نیازی به مزد است و نه حتی تشکر! من گذشتم و بخشیدم برای خدا!»
پای مکتب تو بودن بزرگم کرده! درسهای تو و اولیای تو رشدم داده!
من از اولیای تو آموختم!
آموختم که دور شوم از هرچه که دوست نمیداریاش؛
و نزدیک شوم به هرآنچه میپسندیاش؛
من یاد گرفتهام قطار زندگیام را روی ریلهای تو حرکت بدهم.
من که راهورسم بندگی تو نمیدانستم! تو دستم را گرفتی.
من لجوج بودم و سرکش!
من مهربانیات را نشناختم.
نعمتهای فراوانت را ندیدم! به عتاب تو بود که برگشتم! که صدایم زدی:
«کجا میروی؟! برگرد! این دنیا برای تو نیست! تو برای این دنیا نیستی! ببین! چشمهایت را باز کن! بشنو! برای تو چیزهای بهتری آماده کردم. زندگی بینهایتی! چرا سرکشی میکنی؟ چرا نمیپذیری؟ من برای تو نگرانم! دیگر چه نشانهای برایت بیاورم که رو برنگردانی؟ نشانههای من را روی زمین ندیدی؟ خورشید و آسمان و دریا و زمین را ندیدی؟ ستارگان و حیوانات و گیاهان را ندیدی؟ پیامبرم را برایت فرستادم! صدایم را میشنوی؟ بهترین بندگانم را برایت آوردم. برای تو خونشان به زمین ریخت. برای تو زن و فرزندشان آواره و اسیر شدند. ندیدی؟ نشنیدی؟ وای بر تو! پس بترس از آتشی که برای کافرین برافروخته شده! آتشی سخت سوزان و شکننده! که برای لجبازها و بیدینها آماده شده!»
تو چقدر مهربانی! چقدر دوستم داری! چقدر زمین را پر کردی از نشانههایت!
و من چه ناسپاسم اگر به تو روی نیاورم!
باید هم بترسم از آن روزی که خشم بزرگت را ببینم؛
باید هم بترسم از روزی که پاسخم را ندهی و از من روی برگردانی؛ بزرگترین عذاب من همین است!
میترسم از روزی که تو دیگر نگاهم نکنی!
دیگر به رویت خودت نیاوری که چنین بندهای هم داشتهای!
بیمحلیام کنی و از درگاهت دورم کنی!
میترسم از روزی که با کارهایم آتش خشم تو را روشن کرده باشم!
میترسم از وقتی که مثل بندگان صالحت من را نخواهی! بیچاره و ذلیل میشوم!
عزت من تو بودی!
افتخار من داشتن تو بود!
من به گل روی تو میخواستم زنده باشم و زندگی کنم!
میترسم از روزی که در برابر تو عریان باشم!
که تمام کارهای پنهانی و زشتم برملا شود؛ همانها که خیال میکردم دور از چشم همه انجام دادهام،
غافل از اینکه تو بودی!
تو همیشه بودی! میدیدی!
میترسم از روزی که هیچ بهانهای کارساز نیست؛ دیگر نمیتوانم خودم را گول بزنم!
آن روز که زبانم بسته میشود و تمام اعضا و جوارحم به حرف میافتند؛
همه بدخواهیهایم، همه مرضهای قلبم، همه حقد و حسدهایم؛
کینهورزیهایم، شوقهایم به گناه، شیفتگیهایم به دنیا؛ همه و همه عریان میشود!
خودم را میبینم. واقعیت خودم را! و چه وحشتی دارم از دیدار با خودم!
بزرگوار بخشنده!
اگر گریان و خسته، روی به سوی تو میآورم، از وحشت آن روز است!
تو پردهپوشم باش!
تو من را در آغوشت بگیر!
من از خودم فراریام!
از سرکشیهای نفس بدقلقم
از لجاجتهای هوسهای بیحد و مرزم
من از هرآنچه که از چشم تو بیندازدم، فراریام!
من را در آتش خشمت نسوزان
که میدانم رحمت تو بزرگتر است.
پناهم بده!
ای که مهربانیات دار و ندار من است!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 پرورشی ناحیه یک
🆔@Parvareshin1
╚══🍃🌺🍃══╝