#نحوهی_برخورد_با_اشتباهات
اَنَس پسر مالک بود. او نوجوانی بود که در خانهی پیامبر کار میکرد. انس پیامبر را دوست داشت و از حرفها و کارهای پیامبر درس زندگی میآموخت.
آن روز یکی از روزهای ماه رمضان بود. پیامبر برای کاری از خانه بیرون رفته بود. انس کارهای خانه را انجام داد و از بزی که در خانهی پیامبر بود، شير دوشید. آن را در ظرفی ریخت و کنار دیوار گذاشت. این ظرف شیر، غذای پیامبر بود. و با آن روزهاش را افطار میکرد.
کمکم خورشید به کوههای مدینه نزدیک شد. نزدیک غروب بود. بعد صدای اذان بلال بلند شد. پیامبر همراه مسلمانها نمازش را خواند. بعد از نماز، انس منتظر آمدن پیامبر شد؛ اما پیامبر به خانه نیامد. انگار کار مهمی داشت که بعد از نماز دنبال انجام آن رفت.
انس هم مثل بقیهی مسلمانها روزه میگرفت. هرشب کنار پیامبر مینشست و با آن حضرت افطار میکرد، اما آن شب پیامبر دیر کرده بود. انس فکر کرد حتماً پیامبر مهمان یکی از مسلمانهاست و آنجا افطار میکند. این بود که ظرف شیر را برداشت و خودش به تنهایی آن را خورد و افطار کرد.
چند دقیقه بعد، پیامبر همراه چند نفر از دوستانش به خانه آمد. به حیاط رفت تا دست و رویش را بشوید. انس که نگران افطار پیامبر بود، از یکی از دوستان آن حضرت پرسید: «پیامبر افطار کرده است؟»
مرد لبخندی زد و گفت: «هنوز نه، امروز پیامبر خیلی کار داشت و کارش تا همین حالا طول کشید؛ برای همین فرصت نکرد زودتر به خانه بیاید و به موقع افطار کند.»
انس ترسید و با خود گفت: «حالا چه کار کنم؟ من غذای پیامبر را خوردم و غذای دیگری هم در خانه نداریم.»
انس خیلی ناراحت شد؛ اما کاری از دستش برنمیآمد. پیامبر به اتاق برگشت. دید که انس ناراحت است. علت را پرسید. انس گفت: «ای رسول خدا، شما دیر کردید و من فکر کردم جایی مهمان هستید، برای همین غذایتان را خوردم.»
پیامبر لبخندی زد. دستی بر سر انس کشید و گفت: «عیبی ندارد.»
آن شب پیامبر گرسنه خوابید. سحر هم غذایی نبود که بخورند؛ اما به روی خود نیاورد و رفتارش با انس همچنان مهربان بود.
انس که خجالت زده بود، در دل میگفت: «به خدا قسم مهربانتر از پیامبر وجود ندارد. به خدا که او مهربانترین است!»
#حسین_فتاحی
#سی_روز_با_پیامبر_ج۹ ص۶۸-۶۹
#چراغ_مطالعه (کانالی برای کتابخوانهای نوجوان)
https://eitaa.com/ParvazBaKetab