eitaa logo
پاسدار عشق
5.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
ـ[ ﷽ ]ـ •[دلبسته عشق ،بسته دنیا نیست زندگی ختم شهادت نشود زیبا نیست]• #پاسدار‌ان‌وَصیت‌ِحاجی :) @ahkam1375 آیدی ادمین تبادلات: @ahkam1375
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹: ●همیشه با او شوخی می‌کردم و می‌گفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمی‌شود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمی‌شوم، بقیه شهید می‌شوند.»    ●«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمی‌شناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوال‌پرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.» ● دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.» ‌✍راوی: همسرشهید 📎 📎 📎 』 ════════════ 🆔 @Pasdar_Eshgh
مدتی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. ●گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی؟! با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالاها مونده که بفمهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جونم رو برای این آقا فدا کنم. •شهادت: ۱۷ آذر 📎 🌷 📎 📎 📎منبع: کتاب شاهرخ حُر انقلاب اسلامی 🌹پاسدار عشق را در اینجا مشاهده بفرمائید.👇 https://eitaa.com/joinchat/1766457400C11d86b856e ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @Pasdar_Eshgh ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
💠خواب عجیب مادر شهید و ‌(ع) ●یک‌بار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است. ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار می‌دونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه! ✍️راوی: مادر بزرگوار شهید 📎 📎 پاسدارِعشق 🥀🆔 @Pasdar_Eshgh 🥀 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌹🌹: ●همیشه با او شوخی می‌کردم و می‌گفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمی‌شود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمی‌شوم، بقیه شهید می‌شوند.» ●«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمی‌شناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوال‌پرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.» ● دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.» ‌✍️راوی: همسرشهید 📎 』 ════════════ 🆔 @Pasdar_Eshgh
●در خانه درهمه ی کارها به همسرشان کمک می کردند و مشوق خوبی برای همسر خود در تحصیل بودند. ●از وقتی که وارد این شغل شد، همیشه از شهید شدن خود می گفت و چون روستای ایشان شهید نداشت همیشه می گفت که من شهید رئیس آباد هستم. ●بسیار مهربان، صادق ، شوخ و مردمی بود به طوری که وقتی در جمعی حضور داشت ، سایرین ازحضورش لذت میبردند. ●به دلیل شلیک پهباد آمریکایی به کارگاهشون در جنوب بغداد از پیکر مطهرش چیزی نمیمونه و شهید جعفری هم با نوای یا ابالفضل علیه السلام اربا اربا شد و مهمان ارباب خویش گردید. ●ولادت : ۶۵/۱/۳ - آمل ، رئیس آباد ●شهادت: ۹۴/۱/۳ - نهروان عراق ‌●آرامگاه: آمل - گلزار شهدای رئیس آباد 🔰 معاونت تبلیغ و امورفرهنگی حوزه های علمیه ════════════ 🆔 @Pasdar_Eshgh
یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی.  من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.  مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند. ✍به روایت پدربزرگوارشهید 🌷 🔰 معاونت تبلیغ و امورفرهنگی حوزه های علمیه ════════════ 🆔 @Pasdar_Eshgh