ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ...
ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ...
ﻭ ﻧﻪ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﺩ ...
ﻭ ﻧﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
هر جای دنیا میخواهی باش ....
من احساسم را
با همین دست نوشته ها ،
به قلبت میرسانم ....
وبودنت را قدر میدانم.....
تو نفس بکش،
تا من زندگی کنم ...
✨
موقع رفتن
چشمانش را تقسیم کرد؛
سیاهی اش به روزگارِ من رسید،
آرامشش به دیگری..
#شبتون_آرووم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمید علیمی
حرم حرم
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part85 :_یاعلی تلفن را قطع میکنم و روي سینه ام میگذارمش فاطمه مشتاق نگاهم میکند،نفس ع
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part86
دستش را روي صورتش میکشد و نگاهم میکند.
:_این پسره امروز اومده بود کارخونه
متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال.
ادامه میدهد
:_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاري میکرد.
نمیتوانم جلوي خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم
:+کی؟دانیـ...
:_این پسره،دوست وحیــــد
قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته
چشمم را میبندم.
آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم.
:_میگفت تو خبر نداري
راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول
بکشد.
:+من....نمیدونستم بابا..
زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند.
:_پسره ي بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم...
آرام صدایش میزنم:+بابا؟
سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند
:_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی
بلند میشود و به طرف در میرود .
بلند میشوم و با اضطراب میپرسم
:+شما چی گفتین بابا؟
به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است.
:_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست
ناخودآگاه دست روي صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روي صورت من
فرود آمده..
:_من نعش تو رم رو شونه ي اون نمیذارم.
از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدي یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد.
روي زمین سقوط می کنم.
بابا،جنازه ي من را هم روي دوش سیاوش نخواهد
گذاشت،میدانستم...
★
چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم.
چند پله با زمین فاصله دارم که صداي نسبتا بلند و عصبی بابا را ازاتاق کارش میشنوم.
مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند.
:_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این
همه اصرار نکن...نمی خوام بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود
گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم .
محمود؟عمومحمود؟
گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتري دستگیرم شود. قبل از
اینکه چیزي بشنوم،منیر برابرم ظاهر میشود .
نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندي میکنم و دستم را
روي قفسه ي سینه ام میگذارم.
:_ترسیدم منیر
:+ببخشید خانم
یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما براي باباست.
خودم را جمع و جور میکنم،براي اینکه اوضاع عادي جلوه
کند،میپرسم
:_مامان کجاست؟
:+رفتن آرایشگاه
:_منم میرم بیرون،کار نداري؟
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی میکرد...
ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم...
وقتی بر در خانه اش رسیدم
هر چه گشتم در بسته ای ندیدم!!
هر چه بود باز بود...
گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم؟؟؟؟
ندا آمد: این را گفتم که بیایی...
وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم!
کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک...
"مهربان خدایم دوستت دارم"..ُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 اگه محدودیت #حجاب رو بردارن، دیگه انقدر مردا حریص نمیشن!! مثل غرب !!
پاسخ #دکتر_غلامی به این شبهه
.....
گناهان کبیره2 و روضه کربلا(شهیدکافی).mp3
14.24M
زن نامحرم حتی نباید مرد نامحرم را ببیند
╭─💕
✨تعريفها و انتقادهايى كه از تو میشود را بپذير،
براى رشد يک گل، هم خورشيد لازم است و هم باران…
🔹بهترین شیوه زندگی، آن نیست که نقشههایی بزرگ برای فردایت بکشی،
آن است که وقتی آفتاب غروب میکند،
لذت یک روز آرام را چشیده باشی…
🔸با دیـــدن بعضی "دل" ها،
تنها چیزی که میفهمی
این است
که گاهی خـدا،
در خلقتش چقدر
دست و دلباز می شود…
🔸سختی ها، باعث میشوند تا نیرومند شوی،
ترس ها، باعث میشوند تا جسور شوی،
و یک قلب شکسته، تو را سر عقل می آورد…
هدایت شده از کانال پاتـــــوق دوستـــــان
🔸سختی ها، باعث میشوند تا نیرومند شوی،
ترس ها، باعث میشوند تا جسور شوی،
و یک قلب شکسته، تو را سر عقل می آورد…
🌺 حکایت
💭پیرمردی را به خاطردزدیدن نان به دادگاه احضارکردند. پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد وکار خودش را اینگونه توجیه کرد: خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم.
💭قاضی گفت:
تو خودت میدانی که دزد هستی و من ده سکه تو را جریمه میکنم و میدانم که توانایی پرداخت آنرانداری به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت می کنم.
💭در آن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده سکه از جیب خود در آورد و درخواست کرد تا به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود.
💭سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت: همهٔ شما محکوم هستیدو باید هر کدام ده سکه جریمه پرداخت کنید چون شما در شهری زندگی می کنید که فقیر مجبور میشودتکه ای نان دزدی کند!
💭در آن جلسه دادگاه ۴۸۰ سکه جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد بخشید!
چاره ها رفت
زِ دستِ دلِ بیچارهٔ من
تو بیا چارهٔ من شو
که تویی چارهٔ من...
[فیض کاشانی]
༻ @Patoghedoostanha
توبه میكنم
از تمام روزهايى كه
بدون فكر كردن به شما شب شد...
توبه میكنم
از تمام نمازهايى كه
بى ياد شما خوانده شد...
توبه میكنم
از تمام حرمهايى كه
بدون خواندن دعا بر فرج زيارت شد...
توبه میكنم
از تمام كارهايى كه
بى رضايت شما انجام شد...
توبه میكنم
از با شما نبودن
از به فكر شما نبودن
از اين همه فاصله
توبه میکنم پدر مهربانم...
▪️يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ
@Patoghedoostanha
سلام امام زمانم✋🌸
صدا ڪردنت سخت نیست
من سختش ڪردہام
با زبانے ڪہ گناہ آن را لال ڪردہ
اَدعوكَ يا سيدی
بِلِسان قَدْ اَخْرَسَه ذَنْبُه
مےخوانمت
اے آقاے من
بہ زبانے كہ گناہ لالش كرد
@Patoghedoostanha
تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است ؛ اشکی پاک کن
گر نسیم فیض خواهی از گلستان وجود
یک سحر چون گل به عشق او گریبان چاک کن
هر که بار او سبکتر ، راه او نزدیکتر
بارِ تن بگذار و سِیر انجم و افلاک کن
تا ز باغ خاطرت گلهای شادی بشکفد
هرچه در دل تخم کین داری ، به زیر خاک کن...
#ملک_الشعرا_بهار
@Patoghedoostanha