🌸🌿۱۳ قانون خوشبختی را به خاطر بسپارید:
قلبتان را از نفرت پاک کنید.
ذهنتان را از نگرانی پاک کنید.
ساده زندگی کنید.
بیشتر ببخشید.
کمتر توقع داشته باشید.
فراوان لبخند بزنید.
فراوان مطالعه کنید
اندرون از طعام خالی نگه دارید.
صادق و استوار و شکیبا و نرمخو باشید.
با همه چیز با ملایمت برخورد کرده و مدام زمزمه کنید "این نیز بگذرد"
فراوان شاکر خدای رحمان باشید.
ساکت و آرام و خوشبین باشید.
دوست خدای رحمان و گشاده رو باشید🌸🌿
#تلنگـرانہ
❣ به خواسته قلبی تان محکم بچسبید،
اما به شیوه اتفاق افتادنش نه!
چگونگی تحقق خواسته تان را به خداوند بسپارید،
بایداعتمادی بی قید وشرط نسبت به او داشته باشید...🍃
👤جول اوستین
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 زنان پاک
از آن مردان پاک هستند
و بر عکس
🌺 زنان ناپاک از آن مردان نا پاکند، و مردان ناپاک (نیز) برای زنان ناپاک هستند، و زنان پاک از آن مردان پاک، و مردان پاک از آن زنان پاک اند. اینان از آنچه (مردم درباره شان) می گویند، مبّرا (و پاک) هستند، برای آنها آمرزش (الهی) و روزی ارزشمندی است.
📕 قرآن، سوره نور، آیه۲۶
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ نماهنگ بسیار زیبا 😍
سوگند به لبخند
دل من بند تو
ای مهر و ماه
ای جان ...امام خامنه ای ♥️
♥️ مــــیـلادت مـبـــــارک رهـــــبــر عــزیــــزم 💐
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸
#کلیپ_تصویری
بایدهای زندگی مشترک!!!
استاد حمید حبشی
-------------@Patoghedoostanha
#سهشنبههایجمکرانی
🍃سه شنبه ای که تو را بی قرار می گرید...
🍃سکوت کرده و چشم انتظار می گرید...
🍃صدای آتیهی جمعهی نیامده ایست...
🍃که وقت آمدنش،زار زار می گرید...
🍃سه شنبه منتظرِ صبح جمعه است و سه شب...
🍃مدام،در غمِ این انتظار می گرید...
🍃درست در وسط هفته ها نشسته، ولی...
🍃برای درد خودش یک کنار می گرید...
🌹تعجیل در فرج مولا صلوات
✅گناهی که شیطان هم از آن بیزار است!
✍امام جعفر صادق عليه السلام: اگر کسى سخنى را بر ضد مۆمنى نقل کند و قصدش از آن، زشت کردن چهره او و از بین بردن وجهه اجتماعى اش باشد و بخواهد او را از چشم مردم بیندازد، خداوند او را از ولایت خود خارج مى کند و تحت سرپرستى شیطان قرار مى دهد؛ ولى شیطان هم او را نمى پذیرد!
📚الکافی، ج٢، ص ٣۵٨
@Patoghedoostanha
♥️ داستان اخلاقی
گاهی اگر آهسته بری زودتر می رسی
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست
آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت.
تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
@Patoghedoostanha
میگویند روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار!
ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت: که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارک چی برای ماست خیار شاهی داد:
ماست پر چرب اعلا
خیار قلمی ورامین
گردوی مغز سفید بانه
پیاز اعلای همدان
کشمش بدون هسته
نان دو آتیشۀ خاشخاش
سبزیهای بهاری اعلا و ...
ناصرالدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار خورد به امیرکبیر گفت:رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند و ما بیخبریم!
شده حکایت اقتصاد مردم و دولت
در آمار دولت نه تورم هست و نه رکود
ولی در زندگی مردم، تورم هست
و در بازار هم رکود!
@Patoghedoostanha
♥️ رهبر انقلاب:
👌شهید سلیمانی
👌هم شجاع بود
👌و هم با تدبیر بود
♥️ رهبر انقلاب :
شهید سلیمانی
هم دل و جگر داشت و به دهان خطر می رفت و ابایی نداشت با تدبیر بود و برای کارهایش منطق داشت.
این تدبیر
فقط در میدان نظامی نبود.
در میدان سیاست هم بود.
در عرصه سیاست
هم شجاع بود
و هم با تدبیر بود.
سخنش تاثیر گذار بود.
از همه اینها بالاتر
اخلاص او بود.
اهل ریا نبود.
🕊🇮🇷📖🌷
@Patoghedoostanha
✍امام باقر علیه السلام:
كسى كه در زمان غيبت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّريف) بر ايمان و ولايت ما اهل بيت عصمت و طهارت پابرجا و ثابت بماند، خداوند متعال پاداش و ثواب هزار شهيد از شهداى جنگ بدر و حنين به او عطا مىفرمايد.
📚إثبات الهداة ج۳ ص۴۶۷
@Patoghedoostanha
🕊 اونی که
از بین
مین های نفسانی
شهوت و شهرت
نتونه
معبری
برای خودش
به سمت ارباب
باز کنه
زمینگیر میشه
به کربلا نمی رسه 🕊
@Patoghedoostanha
♨به مانند کافر جان میدهند...
✍مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از امام صادق عليهالسلام نقل ميكند كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد ميكشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع ميكني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟
علي عليهالسلام عرض كرد: يا رسولالله تا به حال چنين دردي نداشتهام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت ميآيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را ميگيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد ميزند...
حضرت علي (عليهالسلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسولالله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم.
بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح ميشوند:
1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم ميكند
2- گروهي كه مال يتيم ميخورند
3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد.
📚 بحارالانوار،ج ٢١ ، ص ٢٨
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖از دریا نترسانم که من 💖
💗در قلب تو جان میدهم💗
@Patoghedoostanha
🌱تــــو را مـــیخواهم ای دیـــرینه دلـــخواه...🍃
#هوشنگ_ابتهاج
@Patoghedoostanha
✅حق النّاس
✍شخصی از حضرت آیت الله بهجت(ره) درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند: «تا میتوانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند مجددا مشغول ذکر شدند.
🔅 بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند:
«اگر احیانا گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّالناس است نباشد.» باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّالناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.»
📚منبع: فریادگر توحید، صفحه ٢١٨
@Patoghedoostanha
🔴 یک جا مرد کوتاه بیاید یک جا زن
🔸رهبر انقلاب:
این طور نیست که بگوییم همه جا خانم باید از آقا تبعیت کند؛ نخیر. چنین چیزی نه در اسلام داریم و نه در شرع. یا مثل برخی از این اروپا ندیده های بدتر از اروپا و مقلد اروپا، بگوییم که زن بایستی همه کاره باشد و مرد تابع باشد. نه این هم غلط است. بالاخره دوتا شریک و دوتا رفیق هستید. یک جا مرد کوتاه بیاید، یک جا زن کوتاه بیاید. یکی این جا از سلیقه و خواست خود بگذرد، دیگری در جای دیگر، تا بتوانید با یکدیگر زندگی کنید. ٧٧/٠١/١٩
@Patoghedoostanha
📝 "زینتِ صاحب الزمان باشیم"
🔹 باید طوری زندگی کنیم و با مردم به نحوی معاشرت نمائیم که مایه زینت و سرفرازی امام باشیم، نه این که موجب رنجش و شرمندگی آن حضرت باشیم.
❤️ امام صادق فرمودند : اى گروه شیعه! براى ما زینت باشید نه ننگ و عار، با مردم خوش گفتار بوده و از سخنان بیهوده و زشت برحذر باشید.
📚 کافی ج۲ ص۷۷
@Patoghedoostanha
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part70
:_مراقب خودت باش،خداحافظ.
لپ تاب را میبندم و به سرعت از اتاق خارج میشوم. مامان،آماده
شده و میخواهد به باشگاه برود .
:_خداحافظ مامان
:+بیا تا یه جایی میرسونمت.
:_نه ممنون،خودم میرم.
.
از خانه بیرون میزنم،باد سرد هواي آبان ماه،صورتم را میسوزاند.
]دربست] میگویم،یک تاکسی جلوي پایم توقف میکند. سریع چادرم
را سر میکنم و سوار میشوم. راننده با تعجب از آینه نگاهم میکند.
:_کجا برم خانم؟
:+دانشگاه تهران
*
وارد سالن می شوم،فاطمه را میبینم که ردیف دوم نشسته،برایم
دست تکان میدهد. محسن را هم میبینم. ردیف اول. از کنارش که رد
میشوم آرام میگویم:سلام آقاي علایی.
سربلند میکند:عه،سلام خانم نیایش.
کنار فاطمه مینشینم.باهم روبوسی میکنیم،دو هفته اي میشد که
ندیده بودمش.آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود.
:_منم همینطور..
استاد وارد سالن میشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم
زرین،امروز چه شعري برامون آوردین؟
فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی
:_اي بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقاي محمودي
دعوت کنم تشریف بیارن.
*
جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند.
محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند.
استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ي آینده می
بینمتون
فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه هاي سرخ شده اش بامزه اند!
استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود.
مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد.
در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند.
زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه
:_چرا؟:+داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد
فاطــمه بلند میشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانی اش از دوست
داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن
بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:چی شده فاطــمه؟
:_هیچی عزیزم،چی میخواستی بشه؟جواب یه فنجون آبی که من
روش ریختم رو با سه تا پارچ آب داد
:+تو این ســرما آب بازي می کردین؟
:_بله تو همین ســرما!
از ساختمان خارج میشویم،محسن آن طرف تر به انتظار فاطمه
ایستاده است. فاطمه با دیدنش چهره در هم میکشد و آرام
میگوید:ایییییش
از رفتارهاي بچگانه اش خنده ام میگیرد،من خوب میدانم که جانش
درمیرود براي داداش محسنش!
از جلوي محسن رد میشویم،فاطمه بی محلی میکند،میخواهم چیزي
بگویم اما فاطمه نمیگذارد
:_هیچی نگو
برمیگردم و میبینم محسن پشت سرمان میآید،سعی میکند فاصله
اش را کم کند و چند بار فاطمه را صدا میزند:خانمـــ زریـن،خانمـزرین
فاطمه اهمیت نمی دهد و ریز میخندد.
محسن پاتند میکند و جلویمان را میگیرد؛اخم کرده،واقعی و باجذبه.
میگوید:مگه صدات نمیکنم؟؟حواست کجاست؟
فاطمه خونسرد میگوید:همین جاست
محسن نگاهش میکند و جدي می گوید:فاطمه،چند بار بگم؟نه در
شأن توعه که کسی دنبالت راه بیفته،نه در شأن منه که دنبال دو تا
دختر راه برم،می فهمی؟؟همه ي شهر که نمیدونن ما خواهر و
برادریم...
فاطمه نمیتواند جلوي خنده اش را بگیرد،بالاخره خودش را
میبازد:الهی قربون داداش غیرتی خودم بشم
غیرت!
دلــم میگیرد،چقدر واژه ي غریبیست در خانه ي ما
محسن سعی میکند لبخندش را پنهان کند،آرام میگوید:میخواي
ماشین بمونه؟
فاطمه میگوید:نه ممنون
محسن خداحافظی میکند و میرود. فاطمه با شیطنت نگاهم میکند.
میگویم:چیه؟:_هیچی،فقط در طول جلسه سه چهار بار یه اسم رو تو دفترت
نوشتی و خط زدي
با تعجب میگویم:فاطـــمه؟حواست به شعر بود یا به من؟؟؟
:_بیخیال این حرفا،بگو دانیال کیه؟؟
:+فاطمه؟؟؟
:_ایش،خب نگو...خسیــــــــــــس
رفتارهایش بامزه است. همه چیز را میخواهم به او بگویم،اما واقعا
حواسش جمع است،چه خوب است خواهري مثل او داشتن...
فاطمه پیشنهاد کافه ي انتهاي خیابان را میدهد. با هم راه می افتیم.
شروع میکنم
:_میدونی فاطمه؟ آقاي رادان یکی از همکاراي بابامه و دوستش
محسوب میشه. از وقتی من بچه بودم خیلی باهاشون رفت و آمد
داشتیم.
:+آهان،شب عید مهمونی شون دعوت شدي؟
:_آره،پسرشم دانیال،بچه که بودیم هم بازي من بود.
با شیطنت می خندد
:+خـــــــب....
:_امشب میخوان بیان واسه...واسه خواستگاري
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
#فراری
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part71
:+مبارکه
:_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟
:+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و
اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره
:_برام فرقی نمیکنه
:+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاري؟
:_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی
نیستن..
:+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم
بیرون،این ماشینه دنبالمونه.
میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم
برنگرد
با گوشه ي چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه هاي دودي.
داخلش هیچ چیز مشخص نیست.
:+نه بابا،شاید مسیرشه
:_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟
:+نمیدونم...واي دارم میترسم فاطمه
:_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند ترپاتند میکنیم،صداي باز شدن در ماشین میآید و بعد صداي قدم
هایی پشت سرمان. میترسم!
حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم.
صداي پاهاي پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر!
ناگهان صداي محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟
فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد
صداي ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر...
آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم..
فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،واي این آقا چقدر متشخص
به نظر میرسه..
صداي داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟
صداي آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟
برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم..
محسن یقه ي عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست...
حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو
محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند...
عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت
محسن،یقه ي بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید:_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی...
عمو آرام به بازوي محسن میکوبد:ممنون که حواست هست...
عمو به طرف من برمیگردد..
فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـَ...سلام
عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام
من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟
عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم
حتی پلک هم نمیزنم.
عمو دستش راجلوي صورتم تکان میدهد:فرمانده؟
اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند
روي لبم ایجاد کرده...
دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو
هم خوشش نمیآید.
آرام میگویم :عمــــــو
عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدي،ترسیدم
عموجان
:_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟
:+خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولیبیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو!
اشکهایم را پاك میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو
وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن.
عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن.
محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقاي
نیایش...نشناختمون
عمو میگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟
فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه
ام،خبرم کن هرچی شد.. [به طرف عمو برمیگردد]خیلی از دیدنتون
خوشحال شدم،آقاي آریا خب با اجازه تون..
محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند.
سوار ماشین میشویم.
سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است
:_عمو،کی اومدین؟
:+با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الآنم که در خدمت
شماییم.
:_ماشین از کجا آوردین؟
:+دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
🕊 انسانها بال ندارند.
بال انسانها؛
در قلبشان است...
@Patoghedoostanha
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part72
به سیاوش که پشت فرمان نشسته نگاه میکند و میخندد.
سیاوش میگوید:بابا خجالت نده داداش
عمو به طرف من برمیگردد:خب نیکی خانم،زنگ بزن به مامانت اینا
بگو پیش من هستی و قراره امشب ببري ما رو بگردونی،تازه باید شام
مهمونمون کنی
آب دهانم را قورت میدهم:امشــــب؟؟؟
:+آره دیگه،خیلی خب خسیس،خودم مهمونتون میکنم...
نمیدانم چطور بگویم،با حضور سیاوش معذب شده ام
:_آخه امشب....
سیاوش متوجه اوضاع غیرعادي میشود،کنار خیابان نگه میدارد.
عمو میپرسد:چی شد سیاوش؟
:+برم یه چیزي بخرم،بیام.
از ذهنم میگذرد:چقدر فهمیده است...
سیاوش پیاده میشود و تنهایمان میگذارد،عمو به طرف من برمیگردد:
خب امشب چه خبره؟؟
:_راستش...راستش نمیدونم چی بگم...عمو... امشب قراره واسه من
خواستگار بیاد...
:+نگفته بودي...حالا کیه طرف؟:_پسر همکار بابا،آقاي رادان
:+عه،دانیال؟
:_میشناسینش؟
:+آره به بار دیدمش با محمود،چرا به من نگفتی شیطون؟
:_قضیه اصلا اونطوري نیس عمو،من به خاطر بابا قبول کردم
:+نوچ...اي بابا...
سیاوش سوار میشود،برایمان آب میوه پاکتی گرفته...
:_ممنون آقاسیاوش.
میگوید:نوش جان
عمو میگوید:سیاوش جان،شرمنده..امشب گردش نمیشه، بمونه واسه
فردا
آقاسیاوش میگوید:باشه عیبی نداره
:_پس دمت گرم،یه جا ما رو پیاده کن
:+تو مگه با من نمیاي؟
:_نه راستش،امشب واسه این نیکی خانم قراره خواستگار بیاد....
آبمیوه،میپرد گلوي سیاوش....سرفه میکند
حس میکنم،خون به صورتم هجوم میآورد:عمو؟؟؟
سیاوش دور لبش را پاك میکند...نمیدانم چرا،دلم نمیخواست او بداند.. سکوت وحشتناکی حاکم
میشود،حتی عمو ساکت است،فقط آدرس میدهد و سیاوش خیایان
ها را میگردد...جلوي خانه میرسیم. شب شده است و من دلم
گرفته...
کش چادرم را باز میکنم و آن را داخل کیف میچپانم. عمو با سیاوش
دست می دهد و پیاده میشود.
زیر لب میگویم:خداحافظ
میخواهم پیاده شوم که سیاوش میگوید:مبارکه..
صاف مینشینم و محکم،بدون هیج شکی میگویم:امشب قرار نیس
هیچ اتفاق مبارکی بیفته...بااجازه
منتظر جوابش نمی مانم... پیاده میشوم. در را با کلید باز میکنم و
وارد حیاط میشوم. عمو براي سیاوش دست تکان میدهد و سیاوش
میرود... وارد خانه میشوم. مامان به طرفم میآید:هیچ معلومه تو
کجایی...بدو الآنه که....
عمو پشت سرم داخل میشود،مامان ادامه ي حرفش را میخورد.
عمو سرش را پایین میاندازد:سلام
مامان با پوزخند میگوید:عه؟ باز اومدي چه آتیشی تو زندگیم
بندازي؟
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part73
:_مامان
:+نیکی تو حرف نزن... به حساب تو بعدا میرسم...
عمو ساکت است و هیچ نمیگوید... دلم نمیخواهد مامان به او توهین
کند.
+:بدون دعوت جایی رفتن اصلا خوب نیست
میگویم :ایشون بدون دعوت نیومدن،من ازشون خواستم...مامان عمو
باید باشن،اگه عمو نباشه منم نیستم
صداي بابا میآید:معلومه که وحید هم باید باشه
سرم را پایین میاندازم:سلام بابا
بابا سر تکان میدهد:زود آماده شو،الآن مهمونا میان
دست عمو را میگیرم و به طرف اتاقم می برمش.
صداي مامان میآید و حرف هاي بابا که قصد دارد آرامش کندـ
عمو در اتاقم میچرخد:چه اتاق قشنگی
:_عمو،من بابت رفتار مامانم...
:+هیس،بدو عروس خانم آماده شو دیگه
:_عمو،عروس کیه؟شما چرا این حرفا رو میزنین..
عمو لبخند میزند..
کراوات عمو را مرتب میکنم عمو با لبخند میگوید:خوشگل شدیا
اخم ساختگی میکنم:نبودم؟
:_بودي،بیشتر شدي..
به طرف آینه برمیگردم. دلم نمی خواست اینها را بپوشم اصرار عمو
باعث شد..
مانتوي بلند بنفش پوشیده ام و روسري روشن.
:+عمو این لباسا خوب نیستن
:_چرا؟
:+خیلیـروشنه
:_خوبه اتفاقا،خب عروس که نباید تیره بپوشه،اونم وقتی تو یه جمع
نماینده ي مذهبیاس
دوباره به خودم نگاه میکنم. ساعتم را دور دستم میبندم.
:_نیکی؟
:+هوم
:_هوم چیه بچه؟برنامت چیه؟
:+هیچی،در معیت شماییم دیگه
:_راجع این پسره میگم،دانیال
سرم را بلند میکنم.:+هیچی،گفتم که... کل برنامه ي امشب به خاطر باباس
:_نیکی جان ایمانت رو به رُخِش نمیکشی ها
:+چشم
:_چیزي که نداره،به روش نمیآري ها
:+سعی میکنم
:_عموجان با منطق جواب احساسش رو دادن،یه کم بی
انصافیه...حواست باشه ها
:+عمو امشب هیچی نمیشه...من هیچ سنخیتی با این آدم
ندارم...همین رو بهش میگم،تموم...
:_چی بگم..
صداي در میآید و بعد صداي خوش و بش...
با عمو به سالن میرویم.
عمو بلند سلام میدهد و بعد با رادان و دانیال دست میدهد.
دانیال کت و شلوارخوش دوخت سرمه اي پوشیده و پیشانی اش
کمی سرخ به نظر می رسد.آرام سلام میدهم و کنار عمو مینشینم.
رادان میگوید:آقاوحید مشتاق دیدار.
عمو لبخند میزند:کم سعادتی از بنده بوده..
سرم پایین است،اما نگاه هاي سنگین را حس میکنم.منیر چاي میآورد.
رادان در حالی که فنجان را برمی دارد با خنده میگوید:نیکی خانم
این چاي وقتی میچسبید که شما برامون میآوردي ها مگه نه دانیال ؟
شهره،مادر دانیال با زهرخند میگوید:فعلا نیکی جون مشغول کاراي
دیگه هستن،وگرنه پسر ساده لوح من رو چه به این ازدواج؟!
دانیال میغرد:مامان...
متلکش داغم میکند،میخواهم جواب بدهم اما نگاه عمو به آرامش
دعوتم میکند.
سرم را پایین می اندازم و با بندهاي انگشتانم بازي می کنم.
مامان با حالت عصبی میگوید:شهره جون،نجابت نیکی از اول زبونزد
همه بود،چه برسه به الآن،خودت بهتر میدونی...
★
پله ها را آرام بالا میروم،دانیال هم پشت سرم میآید
مبل ها را نشان میدهم:بفرمایید
دانیال مینشیند و من هم روبه رویش.
سرش پایین است،خجالت به او نمیآید...
چند دقیقه اي میگذرد،با دو انگشت یقه اش را میگیرد:گرمه،نه؟
:_من گوش میدم
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
🕊 حب دنیا
و حب خدا؛
در یک دل جای نمیگیرد!
باید از یکی از آنها گذشت...
#آیتالله_حق_شناس
@Patoghedoostanha