💠♥️💠
♥️💠
💠
#part71
:+مبارکه
:_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟
:+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و
اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره
:_برام فرقی نمیکنه
:+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاري؟
:_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی
نیستن..
:+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم
بیرون،این ماشینه دنبالمونه.
میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم
برنگرد
با گوشه ي چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه هاي دودي.
داخلش هیچ چیز مشخص نیست.
:+نه بابا،شاید مسیرشه
:_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟
:+نمیدونم...واي دارم میترسم فاطمه
:_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند ترپاتند میکنیم،صداي باز شدن در ماشین میآید و بعد صداي قدم
هایی پشت سرمان. میترسم!
حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم.
صداي پاهاي پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر!
ناگهان صداي محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟
فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد
صداي ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر...
آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم..
فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،واي این آقا چقدر متشخص
به نظر میرسه..
صداي داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟
صداي آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟
برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم..
محسن یقه ي عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست...
حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو
محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند...
عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت
محسن،یقه ي بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید:_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی...
عمو آرام به بازوي محسن میکوبد:ممنون که حواست هست...
عمو به طرف من برمیگردد..
فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـَ...سلام
عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام
من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟
عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم
حتی پلک هم نمیزنم.
عمو دستش راجلوي صورتم تکان میدهد:فرمانده؟
اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند
روي لبم ایجاد کرده...
دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو
هم خوشش نمیآید.
آرام میگویم :عمــــــو
عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدي،ترسیدم
عموجان
:_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟
:+خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولیبیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو!
اشکهایم را پاك میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو
وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن.
عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن.
محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقاي
نیایش...نشناختمون
عمو میگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟
فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه
ام،خبرم کن هرچی شد.. [به طرف عمو برمیگردد]خیلی از دیدنتون
خوشحال شدم،آقاي آریا خب با اجازه تون..
محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند.
سوار ماشین میشویم.
سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است
:_عمو،کی اومدین؟
:+با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الآنم که در خدمت
شماییم.
:_ماشین از کجا آوردین؟
:+دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠