eitaa logo
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
2.4هزار دنبال‌کننده
118.9هزار عکس
84.4هزار ویدیو
263 فایل
سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما سروران وبزرگواران کانال پاتوق بهترین جملات زیبا, مذهبی , واشعار وبهترین جملات ناب لینک کانال @Patoghedoostanha
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی قطره قطره ذوب میشود، آنچه باقی میماند هاست آنچه دل را میشكند هاست وآنچه مرحمی بردل میگذارد هاست ‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌
لحظه ای در گذر از ها ناخود آگاه دلم یاد تو کرد خنده آمد به لبم شاد شدم گویی از قید غم آزاد شدم هر کجا هستی دوست دست حق همراهت
توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . 🔻با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم!قبل اینکه برسیم پای هواپیما،همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم . دستش را فشار دادم و گفتم :«حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی می‌افته برات...» گفت:«این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!» 🔹قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم !» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم ها هستید .شما الان امید بچه‌های مظلوم عراق و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.» 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر ‌شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
زندگی بوی🌸 خوش نسترن است🌸 بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاهِ من و تو🌸 زندگی است زندگی خنده یک شاپرک است🌸 بر گل ناز زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست🌸 زندگی شیرین است...🌸 @Patoghedoostanha
بزرگی را گفتند راز همیشه شادبودنت چیست؟ گفت:دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم فردا یک راز است، نگرانش نیستم دیروز یک بود حسرتش را نمیخورم و امروز یک است قدرش را میدانم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی بوی خوش نسترن است بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاهِ من و تو زندگی است زندگی خنده یک شاپرک است بر گل ناز زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست زندگی شیرین است . . .! ــــــ
از حموم عمومے در اومدیم و نم نم بارون میزد ، خانومے جوان و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود ، دوستم رفت جلو و آرام سلام ڪرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید ... تعجب ڪردم و پرسیدم : داداش واسه ڪے میخرے ؟ ما ڪه تازه از حموم در اومدیم ، اونم اینهمه !!! گفت : تو این سرما از سر غیرتشه ڪه با دستفروشے خرجشو در میاره ، وگرنه میتونست تن فروشے و فاحشگے ڪنه!!! پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملڪتمون حفظ شه ، برگشت تو حموم و صدا زد : نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه ... !!! ... (برگی از دفترچه خاطرات )
✍بیت الزهرا که خادم بودیم اون شبایی که مراسم حضرت زهرا (س). بود همیشه حاج قاسم میومدن بهمون سر میزدن که ببینن با میهمانان حضرت زهرا (س). چه رفتاری داریم... اصلا اجازه ی تفتیش نمیدادن همیشه میگفتن به هیچ عنوان حق تفتیش ندارید میهمانای حضرت زهرا (س) رو اذیت نکنید درواقع برخورد جدی میکردن. و ما که میگفتیم برای امنیت خودشون هست ناراحت میشدن و میگفتن حضرت زهرا (س).مراقب میهمانانش هست شما نگران نباشید.... همیشه دور از چشم حاج قاسم این کار رو میکردیم. 🏴شهادت حضرت زهرا (س) تسلیت باد 📙مالک زمان. خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی و مالک اشتر
✨﷽✨ ✍حاج‌قــاســم‌ مردم را با محبت جذب کرد. حتی می‌خواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمی‌کرد و با همه مشغله‌هایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال می‌کرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید 10 ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما می‌شد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخ‌های او را بدهد. به خانواده شهدا سر می‌زد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقت‌ها که اولین بار به خانه شهیدی می‌رفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد. تحویل‌شان می‌گرفت و درد دل بچه‌ها را می‌شنید. به آنها هدیه می‌داد و با آنها عکس می‌گرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحت‌شان می‌کرد. از کوچک‌ترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسه‌ای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ می‌نوشت و به او می‌داد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچه‌های خود و بچه‌های شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود. 📚خاطرات «حجت‌الاسلام علی شیرازی» از حاج‌ قاسـم‌ سلیمانی
فرزند اولم علی در دی ماه ۱۳۸۲ به دنیا آمد. او شیر نمی خورد. من واهمه این را داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت نیت کرد و قرآن را باز کرد و سوره محمد آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمد را آرام آرام در گوشش خواند. در کنار آن آیات زیبا گریه می کرد. صدای زیبایش طنین انداز اتاق شده بود و اشک هایی که روی گونه هایش جاری بود از ذهنم پاک نمی شود. پس از آن به راحتی علی شیر خورد ...😍 عباس پسر دومم در تیرماه ۱۳۸۴ به دنیا آمد. قبل از تولدش در خواب سواری را با اسب سفید دیدم که از او طلب شفای فرزندم را داشتم و حسی می گفت که او حضرت عباس است. ❤️ خواب را برای مجتبی تعریف کردم و او نیت کرد که هر ساله در روز تاسوعا نذری بدهیم . زمانی که عباس به دنیا آمد، حال جسمی خوبی نداشت . پس از چند مدت حالش خوب شد و هیچ نشانه ای از بیماری در بدن او نبود. سال ۱۳۸۵ به شیراز آمدیم و حدود ۶ سال را در شیراز گذراندیم. سال ۱۳۹۲ دوره عالی مجتبی تمام شد و به تیپ ۴۵ شوشتر منتقل شد. راوی: همسر محترم شهید💔 شهید مدافع حرم مجتبی ذوالفقار نسب🌹
📜 یکی از هم‌سنگرهایش در سوریه می‌گفت: من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم تا می‌نشست پشتِ فرمان کمربندش را می‌بست 💫یکبار به او گفتم:👇🏻 اینجا دیگر چرا می‌بندی..؟! اینجا که پلیس نیست گفت: می‌دانی‌چقدر‌زحمت‌کشیده‌ام با‌تصادف‌نمیرم..؟! رفیق شهیدم 🕊
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 ماجرای حمله زنبورها به پادگان حزب الله سردار کریمی مشاور اسبق ریس بنیاد شهید که در تشکیل حزب الله لبنان نیز حضور داشته می گوید : جلسه مهمی با حضور و فرمانده هان حزب الله داشتیم ، ناگهان وحشی به پادگان حمله کردند و با ما کاری کردند که کل پادگان را تخلیه و برای خلاصی از دست آنها به سمت کوه فرار کردیم. وضع جوری شده بود که کسی جز به فرار فکر نمی کرد . مدتی بعد که از پادگان دور شدیم ناگهان پادگان توسط اسرائیلی به طور کامل منهدم شد . ما مانده بودیم و بهت از این ، دیگر خبری از ها نبود . 🐝🐝🐝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 💌 ✍🏻تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچه‌ھای ‏مقاومت، عملیاتی وسیعی تو منطقه ‏زینبیه، اطراف منطقه ‏حجیره کردند وتروریستهارو‌سه‌کیلومتری‌از اطراف حرم مطهر خانم زینب ( سلام‌اللھ‌علیها )، دور کردند. صبح زود رفتیم اونجا و محمودرضا رو هم دیدیم و خیلی از عملیاتی ‌که‌منجر به‌تامینِ امنیت‌ حرم‌ خانوم شده بود، خوشحال‌بود✌️🏻 ‏پرچم سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایین آوردم. به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ یاابالفضل(؏) رو جاش به اهتزاز در آورده بود رسیدیم خیابون جلوی حرم که دو سال احدالناسی جرات رد شدن ازش رو نداشت.. چونکه تک تیراندازها حسابش رو می رسیدند و حالا با تلاش محمودرضا و دوستاش، امن شده بود. رفتیم وسط خیابون، رو به حرم ایستادیم، دیدم محمودرضا داره آروم گریه می کنه و سلام می ده: سَلامٌ عَلى سَیِّدَتِنا وَمَولاتِنا زَینَب بِنت أمیرِالمُؤمِنین عِلیّ‌بنِ‌أبی‌طالِب، وَرَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه✋🏻💔 🕌
🍃 | دستور نمی‌دادند 🔹حجت‌الاسلام سید حمید روحانی روایت می‌کند: امام مقید بودند تا آنجا که امکان دارد کار خود را بر دیگری تحمیل نکنند و کار خودشان‌‎ ‌‏را خودشان انجام بدهند. در نجف گاهی اتفاق می‌افتاد که امام روی پشت بام متوجه‌‎ ‌‏می‌شدند که چراغ آشپزخانه یا دستشویی روشن مانده؛ به خانم و دیگران که طبقه بالا‌‎ ‌‏بودند دستور نمی‌دادند که بروند چراغ را خاموش کنند. خود راه می‌افتادند و سه طبقه را‌‎ ‌‏در تاریکی پایین می‌آمدند و چراغ را خاموش می‌کردند و بازمی‌گشتند. 🔸گاهی قلم و کاغذ‌‎ ‌‏می‌خواستند که در اتاق طبقه دوم منزل بود؛ به هیچ کس، حتی به فرزندان مرحوم حاج‌‎‌‏آقا مصطفی دستور نمی‌دادند که برای او بیاورند. خودشان برمی‌خاستند از پله‌ها بالا‌‎ ‌‏می‌رفتند و کاغذ و قلم برمی‌داشتند و بازمی‌گشتند. 📚 برداشت‌هایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۵۴
🍃 | نظرش را تحمیل نمی‌کرد 🔹زهرا مصطفوی روایت می‌کند: اینکه من می‌گویم امام نصیحت نمی‌کنند؛ یعنی مثلاً وقتی ایشان به رادیو گوش می‌کنند و‌‎ ‌‏ما با همدیگر در حضورشان صحبت می‌کنیم امام بلند می‌شوند و توی حیاط می‌روند و‌‎ ‌‏رادیو گوش می‌کنند، اما به ما نمی‌گویند از اتاق من بروید، بلکه خودشان رادیو را‌‎ ‌‏برمی‌دارند و از اطاق بیرون می‌روند و گوش می‌کنند. 📚 برداشت‌هایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد۱، صفحه۷
🍃 | استفاده از وقت 🔹دکتر حسن عارفی روایت می‌کند: امام از همه وقت‌های خودشان استفاده می‌کردند مثلاً اگر به عنوان دستور پزشک به‌‎ ‌‏ایشان عرض می‌شد که راه رفتن برای سلامتی شما مفید است ایشان ضمن انجام این‌‎ ‌‏دستور از این قدم زدن استفاده دیگری می‌کردند مثلاً در راه رفتن صبح با خودشان‌‎ ‌‏رادیوی کوچکی داشتند که مجلس را گوش می‌کردند و یا بعدازظهرها رادیوهای بیگانه‌‎ ‌‏را گوش می‌کردند و یا روزنامه‌های عصر را می‌خواندند. 🔹ایشان در یک وقت حداقل دو‌‎ ‌‏کار انجام می‌دادند هم دستور پزشک را اجرا می‌کردند و هم از اوضاع و اخبار باخبر‌‎ ‌‏می‌شدند. 📚برداشت‌هایی از سیره‌ی امام خمینی (ره)، جلد ۲، صفحه ۳۴۸
🍃 | امام و روحیۀ اخلاص 🔹حجت‌الاسلام و المسلمین محمدرضا ناصری روایت می‌کند: روش امام با دیگران تفاوت داشت. روش دیگران این بود که هر چه کسی به آن‌ها‌‎ ‌‏نزدیکتر بود، به او بیشتر توجه می‌کردند. اما امام به هر کس که به ایشان نزدیکتر بود، ‌‏کمتر توجه می‌کردند 🔹حتی اگر در مجلس طلبه‌ای عادی می‌آمد، امام برایش احترام‌‎ ‌‏بیشتری قائل می‌شدند، اما اگر مثلاً فرزندشان می‌آمد یا یکی از ما می‌آمدیم که خیلی به‌‎ ‌‏ایشان نزدیک بودیم، طوری نمی‌کردند که ما احساس کنیم به ایشان نزدیکیم و در ما‌‎ توقع ایجاد شود. ایشان سعی می‌کردند در ما روحیۀ اخلاص ایجاد شود. 📚 برداشت‌هایی از سیره‌ی امام خمینی(ره)، جلد ۳، صفحه ۲۱۳
🍃 | صورت‌های بهشتی 🔹زهرا مصطفوی روایت می‌کند: ‌‏امام بارها به من می‌گفتند:‏ «اینکه می‌گویند بهشت زیر پای مادران است؛ یعنی باید این قدر جلوی پای مادر‌‎ ‌‏صورت به خاک بمالی تا خدا تو را به بهشت ببرد.» 📝برداشت‌هایی از سیره امام خمینی(ره)، جلد۱، صفحه ۲۳
💢 رویِ همه‌یِ صفحات دفترش نوشته بود: او می‌بیند☝️ ... ✨ با این کار می‌خواست هیچ‌وقت خدا را فراموش نکند
📖 🔹خانم دباغ روایت می‌کند: ‌‏وقتی غذای امام را داخل اتاق می‌بردم وارد اتاق که می‌شدم می‌دیدم قرآن را باز‌‎ ‌‏کرده‌اند و مشغول قرائت قرآن هستند مدتی این مسئله (کثرت قرائت قرآن) ذهنم را‌‎ ‌‏مشغول کرده بود تا اینکه روزی به امام عرض کردم: «حاج آقا شما سراپای وجودتان قرآن‌‎ ‌‏عملی است دیگر چرا اینقدر قرآن می‌خوانید؟» 🍃 امام مکثی کردند و فرمودند: «هر کس‌‎ ‌‏بخواهد از آدمیت سر در بیاورد و آدم بشود باید دائم قرآن بخواند.‌‏» 📝راوی: ‎مرضیه حدیدچی (دباغ)، پابه‌پای آفتاب، ج ۲، ص۱۵۷ رحمت الله علیه @Patoghedoostanha
‌ خاطره ای طولانی ولی جالب و جذاب😎 ‌ چند روز قبل منتظر متـــ🚇ـرو بودم دیدم هنوز ده دقیقه به اومدن مترو مونده،دوتا دختر نشسته بودن و کنارشون یه صندلی خالی بود یکیشون روسری داشت و مشغول گوشیش بود،اونیکی روسریش دور گردنش رفتم نشستم و سلام دادم و وقت مترو رو پرسیدم و سر صحبتو باز کردم،دیدم دانشجوهستن😊 بعدش که یکم صحبت کردیم بهش گفتم: نازنینم شما که مشخصه هم باادب و باکمالاتین و هم دلتون پاکه پس چرا اون شالی که دور گردنتونه رو سرتون نمیکنید که حرف خداهم زمین نیوفته☺️ گفت من ساکن خارج از کشورم اونجا سرم نمیکنم،اینجا دو روز اومدم سرم کنم که چی!مسخره میشه دیگه😕 گفتم نه چرا مسخره بشه! درسته قانون خدا اینجا و اونجا نداره و باید همه جا مراعات بشه ولی فرق اینجا سر کردن به اینه که اون کشورا برا جاری شدن احکام اسلام و حجاب خون هزاران شهیدو ندادن ولی اینجا دادن🥲 با سر تایید کرد ولی گفت آخه یه وجب روسری اینجای سر باشه(با دست نشون میداد) یا نباشه ؟!چی رو میخواد ثابت کنه اصلا بود و نبودش چه فرقی میکنه🤦🏻‍♀ گفتم درسته که شاید نشه اسم حجاب روش گذاشت ولی همین یه تیکه مثل این میمونه که یکی داره میوفته ته دره ، از یه تیکه طناب محکم گرفته و مطمئنه دیگه نمیوفته...همین یه تیکه باعث گرفتن جلوی خیلی گناهای دیگه میشه🙂 چون اگه نباشه ، بعدِ یه مدت میگم این مانتو هم نباشه،بعد یه مدت میگم این آستیناهم نباشن،بعد یه مدت میگم بجای شلوار شلوارک بپوشم ووو😬 و گامهای شیطان که خدا میگه دقیقا اینه که قدم به قدم عادتمون میده به گناهان بزرگتر و بدتر دیگه کار بجایی میرسه که الان توی غرب میبینیم ، فسادهای رنگارنگ و افسار گسیخته و تباهی بشریت🤢 ولی همین یه تیکه یعنی اینکه خدایامن به ریسمان تو چنگ زدم ، هرچند نتونم کامل خودمو بکشم بالاولی دوستم ندارم ولت کنم😢 با سر فقط تایید میکرد و شالش رو جلو کشید😍 گفت شاید باورتون نشه ولی من نمازم میخونم،مسجد رفتنی چادرم سرم میکنم منم چشمام👈😃😍 شد و گفتم : میگم دلتون پاکه ، دقیقا چهرتونم یه حالت معصومانه و نورانی داره ممنون ازت که همراهی کردی،با دل پاکت منم حتما دعا کنیاااا ❤️ گفت منم از شما ممنونم چشم حتما پاشدیم دست دادیم و خداحافظی👋👋 این بود تذکر لسانی من با حالت تبیین و روشنگری 😉 @Patoghedoostanha