#یک_نکته_از_هزاران 🌱
خادم میرزای بزرگ شیرازی به نام شیخ محمد که پس از فوت مرحوم میرزا ، ترک معاشرت نمود و از همنشینی با مردم کناره گیری می گرفت. روزی شخصی نزد او می رود و می بیند که به هنگام غروب ، چراغ خود را به جای نفت ، از آب پر نمود و روشن کرد و چراغ در کمال ناباوری روشن و برافروخته شد.
آن شخص بسیار تعجب کرد و جریان را جویا شد. شیخ محمد در جوابش گفت : پس از فوت مرحوم میرزا ، از غم و اندوه جدایی آن بزرگوار ، با مردم قطع معاشرت نمودم و خانه نشین شدم . در آن دوران دلم بسیار گرفته و حزن و اندوهی شدید تمام وجودم را فراگرفته بود. تا اینکه در ساعات آخر یکی از روزها ، جوانی به صورت یکی از طلاب عرب ، نزد من آمد. او با من انس گرفت و تا غروب کنار من ماند. من نیز از بیانات او بسیار لذت می بردم و تمام غم و اندوه قلبم برطرف می شد. این وضع ، چند روزی طول کشید و در طی این روزها ، آن جوان نزد من می آمد و ما با هم هم صحبت می شدیم.
در یکی از روزها که نزدم آمده بود و با من صحبت می کرد ، به خاطر آوردم که امشب چراغم نفت ندارد. در آن زمان رسم بر این بود که تمام مغازه ها را دم غروب می بستند ، نگران شدم که قبل از خرید نفت ، شب فرا برسد و من ، در تاریکی بمانم. از طرفی به این فکر می کردم که اگر از به قصد خرید نفت ، از منزل خارج شوم ، از فیض هم صحبتی با ایشان محروم می شوم.
ایشان که حالت تحیر مرا دید فرمود : « تو را چه شده است که به سخنان من گوش نمی دهی؟ » گفتم : « دلم خدمت شما است » فرمود « نه ، درست دل نمی دهی » گفتم : « حقیقت این است که امشب چراغم نفت ندارد »فرمود : « بسیار جای تعجب است که این همه ما برای تو از فضیلت بسم الله الرحمن الرحیم سخن گفتیم و تو به این اندازه هم بهره مند نشدی که که از خرید نفت بی نیاز شوی » گفتم : « یادم نیست چنین حدیثی را می فرمایید»
فرمود : « فراموش کرده ای که گفتم از خواص و فواید بسم الله الرحمن الرحیم ، این است که اگر آن را به قصد خاصی بگویی ، آن مقصود حاصل می شود. حالا تو هم برو و چراغت را از آب پر کن و به قصد اینکه آب همان خاصیت نفت را داشته باشد ، بسم الله الرحمن الرحیم بگو »
من نیز چنین کردم و چراغ روشن شد و شعله کسید. از آن زمان به بعد هرگاه خالی می شود ، دوباره آن را از آب پر می کنم و بسم الله الرحمن الرحیم می گویم و روشن می شود.
مرحوم آیت الله خویی پس از نقل این جریان فرمودند : « حیرت آور است که پس از نشر این قضیه نیز ، آن عمل از مرحوم شیخ محمد از اثر نیفتاد »
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
يکي از روحانيون که مدتي را در منطقه اي به تبليغ اشتغال داشته، بعد از گذشت چند وقتي يکي ازجوانان آن منطقه مريد او مي شود. اين جوان خاطره اي بسيار زيبا، شنيدني و عبرت آموز دارد که آن را چنين براي حاج آقا نقل مي کند:
يک روز از خياباني عبور مي کردم که ناگهان چشمم به دختر خانم با وقار و زيبايي افتاد. در همان نگاه اول، چنان شيفته و مجذوب او شدم که نمي توانستم چشم از او بردارم. گويي با يک نگاه، نه تنها نظرم به او جلب شده بود که تمام قلب، روح، هوش حواسم به تسخيرش درآمده بود. از اين رو، با خود انديشيدم که او را دنبال کنم و محل سکونتش را بيابم تا در فرصتي مناسب، با او ارتباط برقرار کنم. ولي هنگامي که خواستم او را تعقيب کنم، به ياد خداوند افتادم و دانستم که شيطان وسوسه و گمراهم کرده است. سخنان شما را به خاطر آوردم و شيطان را لعنت کردم، اما چنان شيفته آن دختر بودم که نمي توانستم از او دست بکشم. به راستي بر سر دو راهي مانده بودم؛ از يک طرف با خود مي گفتم: کارم اشتباه نيست و براي ازدواج با او چاره اي جز تعقيبش ندارم و از طرف ديگر، در دل مي دانستم که کارم خطاست.
با سختي بسيار، بر خدا توکل کردم و براي خدا به وسوسه هاي شيطاني پشت کرده، به دنبال گناه نرفتم. ايستادم و رفتن او را نظاره کردم. تا مدتي سرگردان و حيران بودم و تنها از خدا مي خواستم که خود واسطه ي ديدار دوباره و آشنايي ما گردد؛ از او مي خواستم تا مصلحت بداند و او را قسمت من گرداند.
پس از مدتي به مشهد سفر کردم. در آن جا خدمت امام رضا (ع) رسيدم و به ايشان متوسل شدم؛ امام رضا (ع) را واسطه قرار داده از پروردگار حاجتم را خواستم، سپس با دلي اميدوار به شهر خود بازگشتم.
مدتي بعد، يک روز که در خانه نشسته بودم، زنگ در به صدا درآمد. در را گشودم و ديدم خانمي درآن سوي در ايستاده اند. سلام کردند و گفتند: «شما علي آقا هستيد.» تعجب کردم زيرا تاکنون ايشان را نديده بودم. گفتم: «بله! خودم هستم، با من کاري داريد؟» ايشان گفتند: «در منزل ما اتفاق عجيبي رخ داده است؛ ديشب من خواب عجيبي ديدم، صبح هنگامي که خوابم را براي همسرم تعريف کردم، متوجه شدم او نيز دقيقاً همين خواب را ديده و عجيب تر آن که تنها دخترمان نيز شبيه خواب ما را ديده است. ما هر سه نفر، شب گذشته خواب ديديم که: حضرت امام رضا (ع) نزد ما آمدند و فرمودند: من يک همسر مناسب براي دختر شما در نظر دارم و تو را معرفي کردند. سپس فرمودند: يک منزل هم براي ايشان تهيه کنيد. حال اگر شما مايل هستيد به خواستگاري دخترمان بياييد، ما طبق دستور امام رضا (ع) عمل کرده، تکليف مان را به جا مي آوريم.»
برايم باورکردني نبود، زيرا من در سفرم به حرم امام رضا (ع) به جز ازدواج با دختر مورد نظرم از امام (ع) مسکني نيز خواسته بودم. به هر حال، همراه خانواده جهت خواستگاري به منزل آنها رفتيم. آن چه را مي ديدم، نمي توانستم باور کنم؛ اين دختر، دقيقاً همان دختري بود که چندي پيش او را در خيابان ديده و دل از کف داده بودم و انجام کار را با توسل به امام رضا (ع) به خداوند واگذار کرده بودم؛ حال امام رضا (ع) واسطه شده بودند تا خانواده آن دخترخود دنبال من بيايند و به اين سادگي مشکلم حل شود.
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
فاطمه بنت اسد(س) مادر علی(ع)، از زنان بزرگ صدر اسلام بود و بسیار به رسول خدا(ص) علاقه داشت. او نخستین زنی بود که پس از هجرت رسول خدا به مدینه، به دنبال آن حضرت به مدینه هجرت کرد و در سختترین شرایط مسلمان شد و خدمت بسیار به پیامبر(ص) کرد و برای آن حضرت مادری مهربان و دلسوز بود.
هنگامی که فاطمه بنت اسد از دنیا رفت، حضرت علی(ع) گریان به حضور رسول خدا آمد و خبر داد.
قطرات اشک از چشمان پیامبر(ص) سرازیر شد و فرمود: «خدا او را بیامرزد که تنها مادر تو نبود، بلکه مادر من نیز بود، آنگاه عمامه و پیراهن خود را به علی(ع) داد و فرمود: اینها را برای فاطمه کفن قرار بده و به زنان بگو در غسل دادن جنازهای او دقّت کنند و آن را حرکت ندهند تا من بیایم.
هنگام حرکت دادن جنازه، پیامبر آمد و دنبال جنازهای او حرکت نمود و بر او نماز خواند و چهل تکبیر در نماز گفت. سپس وارد قبر شد و در آن، دراز کشید و مدّتی در آن خوابید، آنگاه جنازه را دفن کردند. پیامبر(ص) بالای سر فاطمه در میان قبر ایستاد و فرمود: ای فاطمه! من محمّد سیّد فرزندان آدم هستم و به آن افتخار میکنم، هنگامی که دو فرشته نکیر و منکر نزد تو آمدند و پرسیدند پروردگار و دینت کیست، در پاسخ بگو:
«اَللَّهُ رَبِّي وَ مُحَمَّدٌ نَبِيِّي وَ اَلْإِسْلاَمُ دِينِي، وَ اَلْقُرْآنُ كِتَابِي، وَ اِبْنِي إِمَامِي وَ وَلِيِّي»
«پروردگارم خدا است، و پیامبرم محمّد(ص) است و دینم اسلام و کتابم قرآن و امام و رهبرم، پسرم میباشد.»
آنگاه فرمود: «خدایا فاطمه(س) را بر گفتار حق، استوار کن». سپس از قبر بیرون آمد و با دست مبارک، خاکها را در میان قبر ریخت تا این که فارغ شد، آنگاه دستها را به هم زد تا خاکها را بریزد، در این هنگام فرمود: «سوگند به آن که جانم در دست او است، فاطمه بنت اسد(س) صدای دستهای مرا میشنود.»
عمّار برخاست و عرض کرد: «ای رسول خدا! دربارهی فاطمه به گونهای رفتار کردی که با هیچ کس چنین رفتاری نکردی!»
پیامبر(ص): فاطمه، سزاوار و شایستهی این رفتار بود، او فرزندان خود را گرسنه نگه میداشت و مرا سیر میکرد و کودکانش را برهنه میکرد و مرا میپوشانید.
عمّار: چرا در نماز بر او چهل بار تکبیر گفتی؟ و چرا ... و چرا...
پیامبر: زیرا چهل صف از فرشتگان در نماز فاطمه(س) شرکت نمودند، برای هر صفی، یک تکبیر گفتم.
علّت این که لباسم را کفنش نمودم، این بود که وقتی به او گفتم: مردم در قیامت، برهنه هستند، فاطمه(س) فریاد کشید و از برهنگی و رسوایی قیامت، پریشان شد. با لباسم او را کفن نمودم تا پوشیده بماند و در قبر از خدا خواستم که کفنش نپوسد.
و چون فاطمه(س) از «سؤال و عذاب قبر» میترسید، در قبرش خوابیدم در نتیجه خداوند از قبر او دریچهای به بهشت گشود و قبرش باغی از باغهای بهشت گرديد.
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
وقتی که چشمش افتاد به آن خانه و لوازمش گذشته به یادش آمد که اول در چه حال بوده حالا چه وضعی دارد که اول نه مالی نه حسب و نسبی داشت خداوند! وسیله اسلام این همه نعمت داده است من چقدر باید خدا را شکر کنم به گوشه ای از اطاق رفت و به تلاوت قرآن پرداخت.
یک وقت به خود آمد که ندای اذان صبح به گوشش رسید آن روز را به شکرانه نعمت نیت روزه کرد وقتی که زنان به سراغ ذلفا رفتن او را بکر یافتند معلوم شد که جبیر نزدیک او نیامده قضیه را از پدر پنهان داشتند دو شبانه روز دیگر به این نحو گذشت سر و صدا به خانواده عروس پیدا شد که شاید جبیر توانایی جنسی ندارد و احتیاج به زن ندارد ناچار به زیاد ابن لبید اطلاع دادند که جریان از این قرار است زیاد هم به رسول اکرم صلی الله علیه و آله خبر داد.
حضرت جوبیر را خواست و به او گفت: مگر میل به زن نداری گفت: بلکه شدیدتر است، فرمود: پس چرا تا حال پیش عروس نرفته ای، گفت: وقتی که توی اطاق رفتم این همه نعمت را در خودم دیدم حالت شکر در من پیدا شد لازم دانستم قبل از هر چیزی خدا را شکر و عبادت کنم از امشب نزد همسرم خواهم رفت جریان را حضرت به آنها خبر داد.
بعد جهاد پیشامد کرد جوبیر زیر پرچم اسلام در آن جهاد شرکت کرد و شهید شد بعد از شهادت جوبیر زنی به اندازه ذلفا خواستگاری نداشت برای هیچ زنی به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج کنند[1]
پس معلوم و روشن شد از سرگذشت از این جوان با ایمان و متقی که عملش را هم در زندگی دید و هم بعد از مردن که شهادت بر او نصیب شد و وارد بهشت می شود پس ثمره تقوی را خواننده عزیز فهمیدیم.
یک جوان نورس امیر مکه می شود
پس از فتح مکه طولی نکشید که جنگ حنین پیش آمد ناچار باید رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سربازانش از مکه خارج شوند و به جبهه جنگ بروند لازم بود برای تنظیم امور اداری آن شهر که به تازگی از دست مشرکین خارج شده فرماندار لایق و مدبری تعیین شود که در کمال شایستگی به کارهای مردم رسیدگی کند و بعلاوه از بی نظمی هایی که ممکن است دشمنان بوجود آورند جلوگیری نماید پیشوای اسلام در بین آنها یعنی در میان تمام مسلمین جوان بیست و یک ساله ای را بنام (عتاب بن اسید) برای آن مقام بزرگ برگزید و بنام وی فرمان صادر کرد.
عتاب ابن اسید در آن روز سنش بیست و یکسال بود رسول اکرم صلی الله علیه و آله امر فرمود که با مردم نماز بگذار عتاب ابن اسید اول امیری بود که پس از فتح مکه اقامه نماز جماعت کرد.
پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به عتاب ابن اسید فرماندار برگزیده خود فرمود: آیا می دانی تو را به چه مقامی گمارده ام و بر چه قومی فرمانروا کرده ام؟ تو را حاکم و امیر اهل حرم خدا و ساکنین مکه معظمه نموده ام اگر بین مسلمین کسی را از تو شایسته تر می شناختم حتما این مقام را به وی محول می کردم.
عتاب ابن اسید روزی که از طرف پیشوای بزرگ اسلام به مقام فرمانداری مکه برگزیده شد سنش در حدود بیست و یکسال بود انتصاب آن جوان به چنین مقام بزرگ باعث رنجش خاطر شدید رجال عرب و برزگان مکه شد زبان به شکایت و اعتراض گشودند و گفتند: رسول اکرم صلی الله علیه و آله دوست دارد ما را حقیر و پست باشیم به همین جهت جوان نورسی را بر مشایخ عرب و بزرگان حرم امیر و فرمانروا کرده است.
سخنان گله آمیز مردم به سمع مبارک آن حضرت رسید نامه مفصلی خطاب به مردم مکه نوشت و تاکید کرد که تمام مردم موظفند از عتاب ابن اسید اطاعت نمایند و در پایان با جمله کوتاهی اعتراض بیجا بودن مردم را جواب داد:
و لا یحتج محتج منکم فی مخالفته بصغر سنه فلیس الاکبر هو الافضل بل الا فضل هو الاکبر هیچ یک از شما عتاب را اساس اعتراض قرار ندهد زیرا که بزرگی سن فضیلت و کمال معنوی انسان نیست بلکه میزان بزرگی انسان فضیلت و کمال معنوی است
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
شهید محراب مرحوم حضرت آیه اللّه سید عبدالحسین دستغیب نوشته : یك نفر حاجی مؤمنی كه از ارادتمندان به مرحوم حاج شیخ محمد تقی مجلسی رضوان الله تعالی علیه بود یك روز لوطیهای محل دورش را می گیرند و می گویند امشب می خواهیم بخانه تو بیائیم . حاجی از یك طرف می ببیند اگر آنها بیایند با وسائل لهو ولعب می آیند و مشغول فسق و فجور می شوند از طرف دیگر اگر آنها را رد كند و جواب رد گوید چگونه با لوطیها طرف شود مرتبا برایش مزاحمت ایجاد می كنند ناچارا قبول می كند بعد هم سراسیمه خدمت مرحوم مجلسی پناهنده شده و گرفتاریش را ذكر می كند. مرحوم مجلسی فكری می كند و می فرماید: اشكالی ندارد بگو بیایند من هم می آیم، حاجی مجلسی مهیا می كند و شیخ مجلسی زودتر از لوطی ها وارد می شود، لوطیها آمدند همین كه وارد خانه شد دیدند مرحوم مجلسی در مجلس نشسته . لوطی باشی ناراحت شد الا ن عیش و لهو ولعب جلوی آقا نمی شود كرد و آقا موی دماغش شده با بودن اوهیچ كاری نمی شود كرد. اجمالا پیش خود خیال كرد حرفی بزند تا مرحوم مجلسی قهر كند برود و آن وقت آنها آزاد باشند. گفت : جناب آقا مگر راه و روش ما لوطیها چه عیبی دارد كه بما اعتراض می كنند. مرحوم مجلسی فرمود: چه خوبی درشما هست كه آنرا مدح كنیم . گفت هزارها عیب داریم اما باز نمك شناسیم اگر نمك كسی را خوردیم دیگر به او خیانت نمی كنیم تا آخر عمرمان یادمان نمی رود، مرحوم مجلسی فرمود: این صفت خوبی است ولی آن را در شما نمی بینم . لوطی باشی گفت : در این اصفهان از هركس می خواهی بپرس ؟ ببینید ما نمك چه كسی را خورده ایم كه به او بد كرده باشیم مرحوم مجلسی فرمود: خود من گواهی می دهم كه شما همه نمك بحرامید آیا با خدای خود چه می كنید، ای كسی كه نمك خدا را می خوری و نمكدان می شكنی، این همه نعمت خدا را خوردن و استفاده كردن و این جور سركشی كردن و پیروی از نفس و هوی كردن ؟! نمك خدا خوردن و نمكدان او را شكستن ... این كلمات مرحوم مجلسی كه عین واقع و حقیقت بود در همه آنها اثر كرد، سرخجلت بزیر انداختند و هیچ سخن نگفتند سكوت مطلق، پس از مدتی همه رفتند، صبح اول وقت لوطی باشی در خانه مرحوم مجلسی را كوبید مرحوم مجلسی در را بازكرد دید لوطی باشی است . گفت : دیشب ما را آتش زدی ما را آگاه كردی ما را توبه ده چون از كرده های خود پشیمانیم، مرحوم مجلسی هم لطف می كند آنها را به عمل توبه و تدارك از گذشته ها وا می دارد.
قصص التوابين يا داستان توبه کنندگان / علي ميرخلف زاده
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
قریب شصت سال قبل، شب جمعه بود با آقا سید باقر خیاط و جمعی رفتیم مسجد جمکران همه خوابیدند و من بیدار بودم و فقط پیر مردی بیدار بود و شمعی در پشت بام روشن کرده بود و دعا میخواند و من مشغول به نماز شب بودم، ناگاه دیدم هوا روشن شد، با خود گفتم ماه طلوع نموده هرچند نگاه کردم ماه را ندیدم یک مرتبه دیدم به فاصله پانصدمتر زیر یک درختی یک سید بزرگواری ایستاده و این نور از آن آقاست.
به آن پیرمرد گفتم شما کنار آن درخت سیدی را میبینی؟ گفت هوا تاریک است چیزی دیده نمیشود خوابت میآید برو بگیر بخواب، دانستم که آن شخص نمیبیند.
من به آن آقا گفتم آقا من میخواهم بروم کربلا نه پول دارم نه گذرنامه، اگر تا صبح پنجشنبه آینده گذرنامه با پول تهیه شد می دانم امام زمان هستید و الا یکی از سادات میباشید. ناگاه دیدم آن آقا نیست و هوا تاریک شد، صبح به رفقا گفتم و داستان را بیان نمودم بعضیها مرا مسخره نمودند.
گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود در میدان برای کاری آمده بودم و منزل دروازه شمیران بود کنار دیواری ایستاده بودم و باران میآمد پیرمردی آمد نزد من او را نمیشناختم گفت حاج محمدعلی مایل هستی کربلا بروی گفتم خیلی مایلم ولی نه پول دارم و نه گذرنامه. گفت شما ده عدد عکس با دو عدد رونوشت سجل را بیاورید، گفتم عیالم را میخواهم ببرم، گفت مانعی ندارد، بعد به فوریت رفتم منزل، عکس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم گفت فردا صبح همین وقت بیایید اینجا، فردا صبح رفتم همان محل آن پیرمرد آمد گذرنامه را با ویزای عراقی به ضمیمه پنجهزار تومان به من داد و رفت و بعداً هم او را ندیدم. رفتم منزل آقا سیدباقر، ختم صلوات داشتند بعضی از رفقا از راه مسخره گفتند گذرنامه را گرفتی؟ گفتم بلی و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم، تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند روز چهارشنبه است، شروع به گریه نمودند و گفتند که ما این سعادت را نداریم.
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
دستورات بهداشتی حضرت رسول
حضرت آن موقع نمی توانست برای آنها گاز کربنیک را توضیح بدهد اما با برخورد خودش این مطلب را تفهیم کرد. فان ان اراد ان یتنفس ابعد الاناء ان فی حتی یتنفس اگر می خواست تنفس کند این ظرف را از مقابل دهان دور می کرد بازدم انجام می شد دوباره ظرف را جلو می آورد مراقب بود که گازکربنیک به این طعام برخورد نکند. چند تا دستور بهداشتی حضرت دارد که اگر رعایت کنید گرفتار داروهای شیمایی و مریضی نمی شوید. تمام طب را اگر خلاصه کنید همین دستورات پیامبر است. فرمودند تا گرسنه نشدی غذا نخور. اگر بخوری احمق و کودن می شوی. می فرمایند خوردن پنیر به تنهایی مکروه است. یا سیاه دانه با پنیر بخورید.
اذعان غرب به فرهنگ غنی اسلامی
چرا می فرمایند خوردن پنیر مکروه است و انسان را کم حافظه می کند چون هضم پنیر مشکل است و باید فسفر با آن ضمیمه شود و وقتی با گردو می خوریم آن را حل می کند. وقتی پنیر به تنهایی می خوری از فسفر مغز استفاده می کند. حالا پیامبر به عرب جاهلی که بچه اش را زنده به گور می کرد چطوری این را بفهماند. لذا غنی ترین مکتب اسلام است. یکی از دانشجویان گفت که در خارج از کشور در سوربون فرانسه سوال کرد که چه مقدار آب هست که تمام میکرب ها را از بین می برد. یکی از دانشجویان مسلمان گفته بود که دویست و بیست و چند گرم. آب کر همین مقدار است. تعجب کرده بود این استاد سوربون و فکر کرد و گفت این حرف خیلی علمی است. دانشجو گفت این دستور دین ما اسلام است. گفت شما چه دین قوی ای دارید. فرهنگ غنی و کامل و عالی ما داریم.
اسلام به ذات خود ندارد عیبی / هر عیب که هست در مسلمانی ماست
ما عمل به این دین نکردیم. گستاو لوبون فرانسوی می گوید چند قرن پیش دانشمدان فرانسه برای این که بگویند ما خیلی دانشمندیم قبای ملاهای ایران را می پوشیدند و سمبل علم بوده در دنیا. نوشته های او را بخوانید. مشرق زمین گاهواره تمدن، ویل دورانت را بخوانید. دوست ندارم اسم این خارجی ها را ببرم. منتها برای آنهایی که ضعیف النفس اند و غرب گرا و متجددند تا می گویی گوستاو لوبون و ویلدورانت می گوید این آقا خیلی حالی اش می شود. نه این ها ریزه خوار سفره علم محمد و آل محمد هستند. اولین ساعت را مسلمانان اختراع کردند در زمان هارون الرشید و نمونه اش که به رم رفت کشیشان مسیحی نمی توانستند بفهمند و می گفتند شیطان در این قوطی است. صنعت های مهم دنیا ریشه اش برای مسلمانان بوده است. اسید های اصلی که در شیمی است امام صادق به جابربن حیان بیان کردند که به او می گویند پدر علم شیمی مثل اسید سولفوریک، اسید نیتریک، پتاس و سدیم. فرمول های اصلی را امام بیان کرد. امام چهار هزار شاگرد داشت و این ها را دسته بندی کرد و هر کدام را در رشته مورد استعدادش قرار داد و این انتخاب رشته از زمان امام صادق است. این کار امام صادق بوده است. یکی گیاه شناسی و یکی میکروب شناسی بوده. بیانات امام صادق دنیا را متحیر کرده است. بیست و پنج سال پیش مرکز تحقیقاتی استراسبورگ یک کتاب منتشر کرد به نام مغز متفکر دنیای شیعه یعنی امام صادق که نظریاتی که دنیا را تکان داده است نوشته است بیان ایشان در مورد دوربین و میکروب شناسی و جنین شناسی بیاناتی دارد که این ها نمی توانند درک کنند که علم این ها الهی است اسمش را گذاشته اند مغز متفکر دنیای شیعه. ولی متاسفانه ما کار نکردیم.
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
: بدى ❌
قال الله الحكيم : (عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم
:چه بسيار چيزى را دوست داريد در واقع آن برايتان بد است
قال الصادق عليه السلام : (ان العمل السيى اءسرع فى صاحبه من السكين فى اللحم .
:كار بد زودتر در صاحبش از كارد به گوشت اثر مى كند)
شرح كوتاه :
بدترين مردم كسى است كه آخرت خود را به دنيا بفروشد، و از آن بدتر كسى است كه آخرت خود را به دنياى ديگران بفروشد.
بدى مصاديق زيادى دارد كه آنرا مى توان در (نافرمانى از حق ) خلاصه كرد.
فكر بد، عمل بد به بار مى آورد، عمل تابع نيت است ؛ چون شخص توكل ندارد، قدرت ظاهرى و موقتى دارد، به انواع بديها روى مى آورد و ترسى از جهنم در دلش نمى آيد.
هر يك از جوارح از گوش و چشم و زبان و دست را نوعى از بديها اختصاص دارد گوش به غيبت و چشم به ناپاكى و زبان به گفتن دروغ و دست به سيلى زدن به يتيم مى باشد، پس مراعات همه جوارح از بديها ضرورى است .
- جلودى 🍃
بعد از درگذشت امام كاظم عليه السلام هارون الرشيد خليفه عباسى يكى از فرماندهان خود را به نام (جلودى ) به مدينه فرستاد و دستور داد: به خانه هاى آل ابى طالب حمله كند، و لباس زنان را غارت نمايد و براى هر زنى فقط يك لباس بگذارد!
جلودى گفتار هارون را در مدينه اجرا كرد. چون نزديك خانه امام رضا عليه السلام آمد، حضرت همه زنها را در يك اطاق قرار داد و درب آن اطاق ايستاد و نگذاشت (جلودى ) وارد شود.
جلودى گفت : بايد داخل شوم و زنها را لخت كنم . امام قسم خورد كه زيور و لباس زنها را جمع كند و به نزدش بياورد، به شرط آنكه جلودى درون اطاق نيايد.
بالاخره در اثر خواهش حضرت جلودى قانع شد. امام داخل اطاق شد و طلا و لباس و اثاثيه منزل را جمع كرد و نزد جلودى قرار ده ، و جلودى همه را نزد (هارون الرشيد) برد.
موقعى كه مامون فرزند هارون الرشيد به سلطنت رسيد نسبت به جلودى غضب كرد و خواست كه او را بكشد.
امام عليه السلام در آن مجلس حاضر بود، از ماءمون تقاضاى عفو او را كرد. چون جلودى جنايت خود را نسبت به امام مى دانست ، فكر كرد كه الان امام درباره او به بدى عمل گذشته اش شكايت مى كند، فكر خطا در ذهنش آمد، رو به ماءمون كرد و گفت : ترا قسم به خدا مى دهم ، سخن امام رضا عليه السلام را درباره من قبول نكن ! ماءمون گفت : به خدا سوگند حرفش را قبول نمى كنم ؛ دستور داد گردن جلودى را بزنند و او را به قتل برسانند
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
.
با عقل میتوان بهشت را خرید
در روایت آمده است عقل آن است که به وسیله آن خداوند رحمان عبادت میشود و با آن بهشت بدست میآید یعنی تنها بهای بهشت عقل است و همانطور که گفتیم این عقل به وسیله صفات خوبی که در جنود عقل قرار دارند بدست میآید و با آن میتوان بهای بهشت را پرداخت اما بدست آوردن این صفات خوب نیز احتیاج به تمرین دارد، به عنوان مثال تمرین شجاعت باعث زیاد شدن آن و در نهایت بدست آوردن صفت و ملکه شجاعت میشود، در نتیجه انسان میتواند با عمری تمرین کردن صفات خوب بهای بهشت را بدست آورد.
میرزا جواد ملکی تبریزی میفرمود در نجف با پیروی از دستورات استادم به جایی رسیده بودم که شبی نبود در خوابم اولیای خدا را نبینم و به محضرشان مشرف نشوم، یعنی ایشان در خواب هم زندگی میکردند.
عاقلان اصحاب بهشت و صاحب دارالسلام هستند
تعبیر قرآن در مورد افراد خوب این است که آنان اصحاب و یاران بهشت اند و در جای دیگر میفرماید دارالسلام مال چنین افرادی است. اگر صفات خوب در انسان آمد انسان میتواند به دارالسلام دست یابد و این دارالسلام طبق فرموده خداوند در همسایگی پروردگار است و همسایگی چنین فرد غنی و سرشاری باعث افزودگی همیشگی انسان است.
حضرت ابوالفضل(ع) تاجری که سود کرد
میتوان از حضرت عباس (ع) به عنوان تاجری یاد کرد که در تجارت خود سود کرد. در روایت آمده است هنگامی که حضرت ابوالفضل (ع) نزد برادر خود آمد که برای میدان اذن بگیرد، عرض کرد، «بگذار بروم انتقام برادرانم را بگیرم». در اینجا به تعبیر بنده، امام حسین میفرماید «برادرانت را کنار بگذار و برو برای بچههای من آب بیاور»، یعنی به حضرت ابوالفضل میفرماید خودت را کنار بگذار و تنها خدا و ولیخدا را در نظر داشته باش. اگر حضرت ابوالفضل میتوانست آب بیاورد، شاید رضایتی از این موضوع در دلش پدید میآمد اما همین که نتوانست آب بیاورد باعث شد به مرحله کمالالنقطاع که در مناجات شعبانیه آمده است، برسد. اگر فردی به این مرحله رسید هر حاجتی نزد خدا داشته باشد رد نمیشود.
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
در بهشت چه چیزهایی میخوریم🍃
قرآن کریم با آنکه عموماً خوردنیها و نوشیدنیهای حلال را شرح میدهد، برخی از آنها را به طور خاص ذکر میکند که مسلماً نشان از اهمیت و برتری آنها بر دیگر خوراکیها دارد. خوراکی
میوهها
در قرآن چهارده بار کلمه میوه ذکر شده است . به جز این اسم عام برخی از میوهها به طور خاص در آیات مختلفی آورده شده است. میوههایی که قرآن آنها را ذکر کرده است به ترتیب اهمیتی که از محتوای مطالب فهمیده میشود، عبارت است از زیتون، انجیر، انگور، رطب تازه، انار، موز، کدو و خیار چنبر.
انجیر و زیتون خداوند در بین انواع خوراکیها به دو چیز و خوردنی قسم یاد میکند. آن دو انجیر و زیتون هستند که میتواند به اهمیت فوقالعاده آنها در سلامت انسان و حتی بهداشت روانی او اشاره داشته باشد.
«والتین و الزیتون»
روایاتی که از خواص زیتون سخن میگویند، چنان زیادند که مجال اشاره به آنها نیست تنها بگوییم که فرمودهاند زیتون بخورید که از درخت مبارکی است.(بحار ،ج3، 181)
از انجیر نیز سخن فراوان است اما انجیر معمولاً در بین ما به اندازه زیتون مورد توجه نیست. از پیامبر خدا صلی الله علیه وآله نقل شده است که فرمود: اگر میگفتم میوهای از بهشت نازل شده هر آینه میگفتم که آن انجیر است برای اینکه میوه بهشت بدون دانه است، پس آن را بخورید که بواسیر را قطع میکند و برای درد نقرس (سیاتیک) سودمند است. (بحار الانوار، ج63، 186)
روغن زیتون نیز در سوره مۆمنون و نور مورد توجه قرار گرفته است: « وَشَجَرَةً تَخْرُجُ مِن طُورِ سَیْنَاء تَنبُتُ بِالدُّهْنِ وَصِبْغٍ لِّلْآكِلِینَ : و درختى را (نیز ایجاد كردیم) كه (غالبا) از طور سینا بیرون مىآید كه (به رویاندن زیتون) روغن و نان خورشى را براى خورندگان مىرویاند.»(مۆمنون،20) علاوه بر خواص مادی روغن زیتون، در روایات به تأثیرگذاری این مادهی غذایی در تعادل روح و روان انسان هم اشاره شده است. از امام رضا علیهالسلام نقل شده است: «... غم و اندوه را برطرف میکند و اخلاق را نیکو مینماید.» در بسیاری از روایات نیز فرمودهاند سرکه و روغن زیتون غذای انبیاء و غذای مورد علاقهی حضرت فاطمه بوده است. (بحارالانوار،48، 117)
خرمای تازه
« وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا : و درخت خرما را به سوى خویش حركت ده تا براى تو خرماى تازه چیده فرو ریزد.» (مریم،25)
وقتی حضرت مریم حضرت عیسی را به دنیا آورد در همان لحظات نخستین پس از زایمان به او وحی شد درخت کنارش را تکان دهد و از آن خرمای تازه بخورد. از این رو گفتهاند که خرمای تازه بهترین غذا برای بانوانی است که تازه وضع حمل کردهاند.
عبارت لحم به معنای گوشت 12 بار در سوره های بقره، مائده، انعام، و نحل ذکر شده است.چرا که اساس تغذیه انسان و قوت بدن است. لذا اگر چه خوردن گوشت قرمز به صورت مداوم خوب نیست و از آن نهی شده است ترک کردن گوشت نیز بسیار بد است . در روایات گوشت را سید غذاها معرفی کردهاند و از تأثیر ترک گوشت در اخلاق انسان سخن گفتهاند. «هر کس چهل روز گوشت نخورد بداخلاق میشود»
انگور
وَعِنَبًا وَ قَضْبًا : و درخت انگور و سبزیجاتى كه چندین نوبت چیده مىشود.(عبس، 28)
انگور یازده بار در قرآن آمده است؛ چه به عنوان میوهی بهشتی و چه به عنوان برگزیده ای از میوه های زمینی. در سوره عبس برای یادآوری نعمتهایش وقتی از دانه و باران و... سخن میگوید رویش خرما و انگور را منتی بر بندگان و آیتی بر قدرت خود میداند.
انار
«فِیهِمَا فَاكِهَةٌ وَنَخْلٌ وَرُمَّانٌ : در آن دو (هر نوع درخت) میوه و درخت خرما و انار است.» (الرحمن،68)
از انار سه بار در قرآن یاد شده است. وقتی در سوره الرحمن از دو باغ ویژه بهشتی سخن میگوید میفرماید: در آن دو باغ میوههاست. سپس دو تا از آن میوهها را از بقیه جدا کرده و عیناً نام میبرد که انار و خرما هستند.
موز
«وَ طَلْحٍ مَّنضُودٍ : و (درخت) موز كه میوههایش روى هم نشسته.» (واقعه،29)
موز را هم به عنوان میوه های بهشتی نام میبرد و با توصیف درختان موز به توصیف زیباییها و نعمات بهشتی میپردازد. و همین دلیلی بر برتری موز بر دیگر میوهها از منظر قرآن خواهد بود. زیرا در بهشت آنچه راز جاوید ماندن و حیات طیبه است استفاده خواهد شد. هر چند کیفیت آنها با کیفیت میوه های زمین متفاوت باشد.
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
❇️ «عقوق والدين» (ناراحتی پدر و مادر)
ششم از گناهان کبیره عقوق والدین است. از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله چنین رسیده است که از هر گناه کبیره بزرگتر شرک به خدا و عقوق والدین است و نیز از گناهانی است که در قرآن مجید و احادیث صحیحه بر آن وعده عذاب داده
شده است. ...
🔻پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود از آزردن والدین بپرهیزید به درستی که بوی بهشت از هزار سال راه استشمام میشود، ولی عاقّ والدین و قاطع رحم (کسی که صله رحم را ترک کند) آن را نمییابند. از همان حضرت روایت است که فرمود کسی که پدر و مادر خود را به خشم در آورد، خدای را به غضب در آورده است. و همچنین فرمود کسی که والدین خود را بیازارد مرا اذیت کرده و کسی که مرا
بیازارد خدای را آزرده؛ و آزارکننده خدا ملعون است. و همچنین فرمود عاقّ والدین هر عملی که میخواهد بجا آورد، هرگز داخلبهشت نخواهد شد.
🔻و نیز پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود سه طایفهاند که در روز قیامت خداوند با ایشان سخن نمیفرماید و نظر رحمت به آنها نمیکند و ایشان را پاک نکرده و از برای آنها عذاب دردناکی است؛ ایشان:
1⃣ شرابخواران و
2⃣ تکذیبکنندگان به قدر الهی و
3⃣عاق والدیناند.
🔻عاق والدین آمرزیدهشدنی نیست و کافی است در شقاوت عاق والدین که جبرئیل (ع) بر او نفرین فرمود. هر که پدر و مادر یا یکی از آنها را درک کند و او را از خود خشنود نسازد، آمرزیده مباد و رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بر نفرین جبرئیل آمین گفت. و از حضرت صادق علیهالسلام مروی است که فرمود ملعون است ملعون است کسی که والدینش را بزند و کسی که آزار به آنها رساند.
🔻نماز عاق پذیرفته نیست. از حضرت صادق علیهالسلام است کسی که به پدر و مادرش از روی غیظ بنگرد در حالی که والدین بر او ستم کرده باشند، خداوند نماز او را نمیپذیرد؟ چه رسد به آنکه در صورتی که والدین نیکوکار باشند؟
🔻رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بر بالین جوانی که در احتضار بود، حاضر گردید. آن حضرت کلمه شهادت را به او تلقین فرمود؛ لیکن جوان نتوانست بگوید. پرسید آیا مادر دارد؟ زنی که نزد او بود عرض کرد بلی! من مادر او هستم! فرمود آیا بر او غضبناکی؟ گفت آری شش سال است با او حرف نزدهام. پس آن حضرت خواهش فرمود از او راضی شود؛ مادر به خاطر آن حضرت از جوان درگذشت. زبان آن جوان به کلمه توحید باز شد. حضرت به او فرمود چه میبینی؟ گفت مردی سیاه و زشترو، بدبو، مرا رها نمیکند. حضرت جملهای یادش دادند! خواند و عرض کرد میبینم مردی سفیدرنگ، خوشرو، خوشبو و خوشمنظر رو به من آورد و هیولای مهیب اولی از من دور شده! فرمود: همان جمله را تکرار کن. پس از آن گفت آن هیکل موحشه بهکلی محو گردید. پس آن حضرت شاد شد و فرمود: خدا او را آمرزید. آن گاه جوان از دنیا رفت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پست_اخلاقی (قسمت ۱۲ و ۱۳)
📚 کتاب گناهان کبیره (شهید آیتالله دستغیب)
در ثواب انتشار و ترک این گناه بزرگ شریک شوید
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
زن بى گناه !
بشار مكارى مى گويد:
در كوفه خدمت امام صادق عليه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشين با ما خرما بخور!
عرض كردم !
- فدايت شوم ! در راه كه مى آمدم منظره اى ديدم كه سخت دلم را به درد آورد و نمى توانم از ناراحتى چيزى بخورم !
فرمود:
- در راه چه مشاهده كردى ؟
- من از راه مى آمدم كه ديدم كه يكى از ماءمورين ، زنى را مى زند و او را به سوى زندان مى برد. هر قدر استغاثه نمود، كسى به فريادش نرسيد!
- مگر آن زن چه كرده بود؟
- مردم مى گفتند: وقتى آن زن پايش لغزيد و به زمين خورد، در آن حال ، گفت : لعن الله ظالميك يا فاطمة .(63)
امام عليه السلام به محض شنيدن اين قضيه شروع به گريه كرد، طورى كه دستمال و محاسن مبارك و سينه شريفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخيز برويم مسجد سهله براى نجات آن زن دعا كنيم . كسى را نيز فرستاد، تا از دربار سلطان خبرى از آن زن بياورد. بشار گويد:
وارد مسجد سهله شديم و دو ركعت نماز خوانديم . حضرت براى نجات آن زن دعا كرد و به سجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:
- حركت كن برويم ! او را آزاد كردند!
از مسجد خارج شديم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بين راه به حضرت عرض كرد:
او را آزاد كردند. امام پرسيد:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمى دانم ولى هنگامى كه رفتم به دربار، ديدم زن را از حبس خارج نموده ، پيش سلطان آوردند. وى از زن پرسيد:
چه كردى كه تو را ماءمور دستگير كرد؟ زن ماجرا را تعريف كرد.
حاكم دويست درهم به آن زن داد، ولى او قبول نكرد، حاكم گفت :
ما را حلال كن ، اين دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولى آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دويست درهم را نگرفت ؟
عرض كردم :
- نه ، به خدا قسم ! امام صادق عليه السلام فرمود:
- بشار! اين هفت دينار را به او بدهيد زيرا سخت به اين پول نيازمند است . سلام مرا نيز به وى برسانيد.
وقتى كه هفت دينار را به زن دادم و سلام امام عليه السلام را به او رساندم ، با خوشحالى پرسيد:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم :
- بلى !
زن از شادى افتاد و غش كرد. به هوش آمد دوباره گفت :
- آيا امام به من سلام رساند؟
- بلى !
و سه مرتبه اين سؤ ال و جواب تكرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق عليه السلام برسانم و بگويم كه او كنيز ايشان است و محتاج دعاى حضرت .
پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق عليه السلام رساندم ، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالى كه مى گريستند برايش دعا كردند.
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
گزارشى از جهنم !
حضرت عيسى (ع ) با پيروانش سياحت مى كرد. به دهكده اى رسيد كه تمام ساكنين آن در بين راه و خانه هايشان مرده بودند.
حضرت عيسى (ع ) فرمود:
- اينان به مرگ طبيعى نمرده اند، قطعا گرفتار غضب الهى شده اند، اگر غير از اين بود يكديگر را دفن مى كردند.
پيروانش گفتند:
- اى كاش ما مى دانستيم قضيه اينان چه بوده است !
به عيسى (ع ) خطاب رسيد مردگان را صدا بزن ! يك نفر از آنان تو را جواب خواهد داد.
حضرت عيسى صدا زد:
- اى اهل قريه !
يكى از آنان پاسخ داد:
- بلى ! چه مى گويى يا روح الله ؟
- حالتان چگونه است و قضيه شما چه بوده است ؟
- ما صبحگاه با كمال سلامتى و آسوده خاطر سر از خواب برداشتيم ، شبانگاهان اما همه در هاويه افتاديم !
- هاويه چيست ؟
- دريايى از آتش است كه كوههاى آتش در آن موج مى زند.
- به چه جهت به اين عذاب گرفتار شديد؟
- محبت دنيا و اطاعت از طاغوت ما را چنين گرفتار نمود.
- چه اندازه به دنيا علاقه داشتيد؟
- مانند علاقه كودك شيرخوار به پستان مادر! هر وقت دنيا به ما روى مى آورد خوشحال مى شديم و هرگاه روى برمى گرداند غمگين مى گشتيم .
آن گاه حضرت عيسى (ع ) مكثى كردند و سپس پرسيدند:
- تا چه حد از طاغوت اطاعت مى كرديد؟
- هر چه مى گفتند اطاعت مى نموديم .
- چرا از ميان مردگان فقط تو جوابم دادى ؟
- زيرا آنان دهانشان لجام آتشين زده شده و ملائكه تندخو و سختگيرى ماءمور آنان هستند. من در ميان آنان بودم ولى در رفتار از ايشان پيروى نمى كردم .
هنگامى كه عذاب خداوند نازل شد، مرا نيز فرا گرفت . اكنون با يك موى كنار جهنم آويزانم ، مى ترسم در ميان آتش بيفتم !
عيسى (ع ) رو به جانب پيروانش كرد و گفت :
- در زباله دان خوابيدن و نان جوين خوردن شايسته خواهد بود، اگر دين انسان سالم بماند.
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
گردنبند گران قيمت
على بن ابى رافع مى گويد:
من نگهبان خزينه بيت المال حضرت على بن ابى طالب عليه السلام بودم . در ميان بيت المال گردنبند مرواريد گران قيمتى وجود داشت كه در جنگ بصره به غنيمت گرفته شده بود. دختر اميرالمؤ منين كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيت المال گردنبند مرواريدى هست . من ميل دارم آن را به عنوان امانت ، چند روزى به من بدهى تا در روز عيد قربان خود را با آن آرايش دهم و پس از آن بازگردانم . من پيغام دادم به صورت مضمونه (كه در صورت تلف به عهده گيرنده باشد) مى توانم به او بدهم . دختر آن حضرت نيز پذيرفت . من با اين شرط به مدت سه روز گردنبند را به آن بانوى گرامى دادم .
اتفاقا على عليه السلام گردنبند را در گردن دخترش ديده و شناخته بود و از وى مى پرسيد: اين گردنبند از كجا به دست تو رسيده است ؟
او اظهار مى كند: از على بن ابى رافع ، خزينه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته ام تا در روز عيد قربان خود را زينت دهم و سپس بازگردانم . على ابن ابى رافع مى گويد:
- اميرالمؤ منين عليه السلام مرا نزد خود احضار كرد و من خدمت آن حضرت رفتم . چون چشمش به من افتاد فرمود:
- ((اتخون المسلمين يابن ابى رافع ؟))
((اى پسر ابى رافع ! آيا به مسلمانان خيانت مى كنى ؟!))
گفتم : پناه مى برم به خدا از اينكه به مسلمانان خيانت كنم .
حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندى را كه در بيت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادى ؟
عرض كردم : اى اميرالمؤ منين ! او دختر شماست و از من خواست كه گردنبند را به صورت عاريه كه بازگردانده شود به او دهم تا در عيد با آن خود بيارايد. من نيز آن را به عنوان عاريه به مدت سه روز به ايشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتى كه صحيح و سالم به جاى اصلى خود بازگردانم . حضرت على عليه السلام فرمود:
- همين امروز بايد آن را پس گرفته و به جاى خود بگذارى و اگر بعد از اين چنين كارى از تو ديده شود كيفر سختى خواهى ديد.
سپس فرمود: اگر دختر من اين گردنبند را به عاريه مضمونه نمى گرفت نخستين زن هاشميه اى بود كه دست او را به عنوان دزد مى بريدم . اين سخن به گوش دختر آن حضرت رسيد به نزد پدر آمده و گفت :
- يا اميرالمؤ منين ! من دختر شما و پاره تن شما هستم . چه كسى از من شايسته تر به استفاده از اين گردنبند بود؟
حضرت فرمود: دخترم ! انسان نبايد به واسطه خواسته هاى نفس و خواهشهاى دل ، پاى از دايره حق بيرون بگذارد. آيا همه زنان مهاجر كه با تو يكسانند، در اين عيد به مانند چنين گردنبند خود را زينت داده اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرار گرفته و از ايشان كمتر نباشى ؟
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
فاطمه عليهاالسلام در صحراى محشر
جابربن عبدالله انصارى (صحابه ارزشمند پيامبر) مى گويد:
به امام باقر عليه السلام گفتم :
فدايت شوم ! تقاضا مى كنم حديثى در مورد عظمت مادرت فاطمه برايم بفرماييد كه هر وقت آن را براى پيروان شما خاندان رسالت باز گفتم ، شاد و خرسند شوند.
امام باقر فرمود:
پدرم از رسول خدا نقل كرد كه پيامبر فرمود:
وقتى كه روز قيامت فرا مى رسد براى پيغمبران الهى منبرهايى از نور نصب مى شود كه در ميان آنها منبر من بلندترين منبرها خواهد بود. آنگاه خداوند مهربان مى فرمايد:
اى پيامبر برگزيده ام ! سخنرانى كن ! و من آن روز چنان سخنرانى مى كنم كه هيچ كس حتى پيامبران و سفيران الهى نيز همانند آن را نشنيده باشند.
سپس منبرهايى براى جانشينان پيغمبران نصب مى شود و در ميان آنها منبر جانشين من ((على )) از همه منبرها بلندتر است آنگاه خداوند به او دستور مى دهد سخنرانى كند و او سخنرانى مى كند كه هيچ كدام از جانشينان پيغمبران خدا مانند آن را نشنيده باشند.
پس از آن براى فرزندان پيامبران ، منبرهايى از نور نصب مى شود و براى دو فرزندم و دو گل باغ زندگى من ((حسن و حسين )) منبرى مى گذارند و از آنان درخواست مى شود سخنرانى كنند و آن دو نور ديده ام سخنرانى خواهند كرد كه هيچ يك از فرزندان پيغمبران نشنيده اند.
سپس فرشته وحى ، جبرئيل امين ندا مى دهد كه ((فاطمه )) دختر گرامى پيامبر كجاست ؟
آنگاه فاطمه پا مى شود.
از جانب خداوند ندا مى رسد كه اى اهل محشر! اكنون شكوه و بزرگوارى از آن كيست ؟
پيامبر و اميرالمؤ منين و دو فرزند گرامى شان جواب مى دهند از آن خداى بى همتا.
خداوند مى فرمايد:
اى اهل محشر! من عظمت و بزرگوارى را بر پيامبر برگزيده ام محمد، و بندگان عزيزم على ، فاطمه ، حسن و حسين قرار دادم .
هان اى اهل محشر!
سرها را به زير آوريد و چشمانتان را بر هم نهيد! اين فاطمه دخت پيامبر است كه به سوى بهشت گام برمى دارد.
سپس جبرئيل امين شترى از شترهاى بهشت را كه دو سوى آن از انواع زينتهاى بهشتى آراسته و مهارش از لؤ لؤ تازه و زين آن از مرجان است ، مى آورد، بانوى دو جهان بر آن شتر سوار مى شود، آنگاه خداوند مهربان دستور مى دهد يكصد هزار فرشته از سمت راست و يكصد هزار فرشته از سمت چپ فاطمه را همراهى كنند و يكصد هزار فرشته را ماءمور مى كند كه آن بانو را بر روى بالهاى خويش گرفته و با اين شكوه و جلال او را به در بهشت برسانند.
هنگامى كه به در بهشت مى رسد، به پشت سر خويش نگاه مى كند، از جانب خداوند ندا مى رسد:
اى دختر پيامبر محبوب من چرا وارد بهشت نمى شوى ؟
جواب مى دهد:
خداوندا! دوست دارم در چنين روزى مقام و منزلت من به همگان روشن گردد.
ندا مى رسد:
اى دختر حبيب من برگرد به سوى محشر نظاره كن ! هر كس در سويداى قلب او مهر تو يكى از فرزندان معصوم تو است برگير و او را وارد بهشت ساز.
سپس امام باقر فرمود:
هان اى ((جابر))! به خدا سوگند! كه مادرم فاطمه آن روز شيعيان و دوستان خود را از ميان مردم جدا مى كند، همانند پرنده اى كه دانه هاى سالم را از ميان دانه هاى فاسد بر مى چيند. آنگاه پيروانش به همراه آن بانو به سوى بهشت روان مى شوند.
وقتى كه بر در بهشت مى رسند بر دلهايشان الهام مى گردد بايستند و آنها مى ايستند. در اين وقت از سوى پروردگار ندا مى رسد:
اى دوستان من ! چرا ايستاده ايد شما كه مورد شفاعت فاطمه قرار گرفته ايد.
پاسخ مى دهند:
بار پروردگارا! دوست داريم در اين چنين روزى ارزش بندگى و محبت اهل بيت رسالت را ببينم و مقام ما شناخته شود.
ندا مى رسد:
دوستان من به سوى صحراى محشر بنگريد! هر كس شماها را به خاطر محبتتان به فاطمه دوست مى داشت و هر كس در راه محبت شما به فاطمه اطعام و احسان مى كرد و آن كس كه به خاطر شما به آن بانو، لباس مى پوشانيد و آب گوارا مى داد و هر كس غيبت غيبت كننده را به خاطر داشتن محبت شما به فاطمه رد مى كرد و از شما دفاع مى نمود... دست همه آنان را بگيريد و به همراه خود داخل بهشت جاويد بسازيد
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
سالهای قبل یک نفر از بزرگان و خوانین شیراز را دیدم که پیوسته انگشت خود را در دهان میگذاشت مانندکسی که آتش انگشت او را سوزانیده باشد و بخواهد سوزش انگشت را با آب دهان تسکین بدهد. از او پرسیدم سبب این کار چیست؟ چون خلوت گشت گفت: مرا قضیه ای است عجیب زیرا من برادری داشتم بسیار ثروتمند و پول پرست و برای او وارثی غیر از من نبود و در بقیع به من وصیّت نمود که کیسهای پول و طلا دارم و چون تو همه ثروت مرا میگیری این کیسه را با من دفن کن برادرم که مُرد من با خود گفتم: من به وصیّت برادرم رفتار مینمایم و پس از دفن برادرم خود را به قبر رسانده و کیسه لیره را در گوشه قبر پنهان کردم و از قبر بیرون آمدم. از این قضیه مدّتی گذشت به علمای محترم قضیه را گفتم
آنها گفتند : خلاف شرع عمل کردی و آن پول را میبایست به فقرا و مساکین میدادی و خیرات و مبرات برای برادرت مینمودی. بنابراین به سراغ قبرکن رفتم و به او گفتم: زمان دفن برادرم کیف اسناد از بغلم رها شده و میخواهم قبر را بشکافی و من پایین بروم و کیفم را بر دارم. قبر کن خاکها را کنار ریخته و سنگ قبر و لحد را برداشته دیدم که کیسه پول خالی و چیزی در آن نیست و در کنار قبر افتاده با خود گفتم: ای وای موشها پولها را بر داشتهاند لیکن با خود اندیشیدم مگر موشها عقل دارند سر کیسه را با ز نمایند و پولها را بردارند در صورتی که هیچ جای کیسه پاره نبود پس کفن را از روی برادرم کنار نمودم ناگهان دیدم که تمام لیرهها روی صورت او چیده شده چون خوب نگاه کردم لیرهها را از روی پیشانی او بردارم چنان داغ بود که گویا انگشتاتم را عقرب نیش زده خوب نگاه کردم دیدم لیره ها داخل گوشت فرو رفته و متّصل به استخوان رسیده است.
ای وای از حرام خواری و پول حرامی که در اثر کم کاری و حقّه بازی و سرقت و احتکار و گران فروشی و تقلّب و کلاه برداری حاصل و عاید بشر میگردد و چه عذابش دردناک خواهد بود مگر اینکه تا فرصتی باقی است توبه نماییم و به صراط مستقیم برگردیم . بله به هر حال از قبر بیرون آمده و قریب به بیست سال است که گویا انگشتانم با آهن تافته و سرخ شده برخورد داشته و آنچه هم اطبّا ء معالجه نمودند فایده نبخشید و شب و روز خواب و قراری ندارم و از شدت سوزش انگشتانم را متّصل در دهانم میگذارم تا بلکه بتوانم از درد سوزش آن قدری در آرامش با شم.
( منبع: پند های داستانی ص197 ازکتاب عاقبت گنه کاران
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
١١نفری که به بهشت نمی روند
حتما بخونید
*1کسانی هستندکه درحالی از قبر بلندمیشوند که فاقددست و پا هستنداین افرادکسانی هستندکه همسایگان خود را اذیت میکنند*
*2.کسانی هستند که در نماز غفلت وسستی میکردند و در حالی از قبرخارج میشوند که صورتی همانندخوک دارند.*
*3.کسانی که زکات اموال خویش را نمی پردازند درحالی از قبر خارج میشوند که شکم آنهامانند کوهان شتر و پر از مار و کژدم می باشد.*
*4.کسانی هستند که مال را بر عهد و پیمان الهی ترجیح دادند درحالی ازقبرخارج میشوندکه از دهانشان خون جاری است.*
*(پناه بر خدا)*
*5.کسانی هستند که در خفا و پنهانی گناه می کردند و از خداوند که در هر حال، ناظر، بینا و شنوا است نمی ترسیدند.*
*ودرحالی از قبر خارج میشوند که جسم وتن آنها بادکرده و پوسیده است سبحان الله*
*6.کسانی هستندکه شهادت دروغ می دادند درحالی از قبر خارج خواهند شد که گردنشان قطع شده است*
*7.کسانی هستند که کتمان شهادت می کنند و عمدا" گواهی نمی دهند در حالی از قبر خارج میشوند که ازدهانشان خون وچرک جاری است*
*8.گروه زناکارانی هستندکه بدون توبه وفات کردند در حالی ازقبرخارج خواهند شد که کور هستند.*
*9.کسانی هستندکه مال یتیمان را به ناحق خورده اند درحالی از قبرخارج میشوند که چهره هایشان سیاه وچشمها و شکمشان پراز آتش است.*
*10.کسانی هستندکه نافرمانی پدر و مادر را میکنند درحالی از قبر خارج خواهند شد که جسمشان گرفتاربیماری برص وجذام شده است.*
*11.کسانی هستند که شراب مینوشنددر حالی از قبر خارج میشوندکه نابینا هستند و دندانهای آنهامثل شاخ فیل و لبهای آنها بر سینه هایشان\آویزان و زبان آنها بر قسمت رانها آویزان است وازشکم آنهاکثافت بیرون می آید*
*الله اکبر سبحان الله*
*12.حضرت رسول اکرم می فرماید:گروه دوازدهم هم در حالی خارج میشوند که چهره آنها مانند شب چهارده نورانی و از پل صراط مانند برق می گذرنداینهاهمان گروهی هستند که به نماز اهتمام می ورزیدند و عمل نیک انجام میدادند*
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
حسین بن محمّد اشعری به نقل از پیرمردی به نام عبداللّه زرّین حكایت كند: در مدّتی كه ساكن مدینه منوّره بودم ، هر روز نزدیك ظهر حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام را می دیدم كه وارد مسجدالنّبی می شد و مقداری در صحن مسجد می نشست ؛ و سپس قبر مطهّر جدّش ، حضرت رسول و نیز قبر شریف مادرش ، فاطمه زهرا علیها السلام را زیارت می نمود و نماز به جای می آورد. روزی به فكر افتادم كه مقداری خاك از جای پای مبارك آن حضرت را جهت تبرّك بردارم . پس به همین منظور - بدون این كه چیزی به كسی اظهار كنم - فردای آن روز در انتظار ورود حضرت نشستم ؛ ولی بر خلاف هر روز، مشاهده كردم كه این بار سواره آمد تا جای پائی بر زمین نباشد و چون خواست از مركب خویش فرود آید، بر سنگی كه جلوی مسجد بود قدم نهاد. و چندین روز به همین منوال و كیفیّت گذشت و من به هدف خود نرسیدم ، تا آن كه با خود گفتم : هر كجا حضرت ، كفش خود را درآورد، از زیر كفش وی چند ریگ یا مقداری خاك برمی دارم . فردای آن روز متوجّه شدم كه امام علیه السلام با كفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدّتی نیز به همین منوال سپری شد. این بار با خود گفتم : می روم جلوی آن حمّامی كه حضرت داخل آن می شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسید. پس از سؤ ال و جستجو از این كه امام جواد علیه السلام به كدام حمام می رود؟ در جواب گفتند: حمّامی در كنار قبرستان بقیع است ، كه مال یكی از فرزندان طلحه می باشد. لذا آن روزی كه بنا بود حضرت به حمّام برود، من نیز رفتم و كنار صاحب حمّام نشستم و با وی مشغول صحبت شدم ، در حالتی كه منتظر قدوم مبارك حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام بودم . صاحب حمّام گفت : چرا این جا نشسته ای ؟ اگر می خواهی حمّام بروی ، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا علیه السلام بیاید، دیگر نمی توانی حمّام بروی . در بین صحبت ها بودیم كه ناگاه متوجّه شدیم ، حضرت وارد شد و سه نفر نیز همراه وی بودند. چون خواست از الاغ و مركب خویش پیاده شود، آن سه نفر قطعه حصیری زیر قدوم مباركش انداختند تا آن حضرت روی زمین قرار نگیرد. به حمّامی گفتم : چرا چنین كرد و حصیر زیر پایش انداختند؟! صاحب حمّام گفت : به خدا قسم ، تا به حال چنین ندیده بودم و این اوّلین روزی بود كه برای حضرت حصیر پهن شد. در این هنگام ، با خود گفتم : من موجب این همه زحمت برای حضرت شده ام ؛ و از تصمیم خود بازگشتم . پس چون نزدیك ظهر شد، دیدم امام علیه السلام همانند روزهای اوّل وارد صحن مسجد شد و پس از اندكی نشستن مرقد مطهّر جدّش ، رسول اكرم و مادرش ، فاطمه زهراء علیها السلام را زیارت نمود؛ و سپس در جایگاه همیشگی نماز خود را به جای آورد و از مسجد خارج گردید
چهل داستان و چهل حديث از امام جواد(ع)/ عبدالله صالحی
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
شترچرانی بود، بی كار مانده بود، و در مدینه به دنبال كار می گشت او تنها امیدی كه داشت به امام جواد (ع) بود و چنین فهمیده بود كه اگر به در خانه او برود، ناامید نمی شود، در این مورد با ابوهاشم جعفری كه یكی از آشنایان امام جواد (ع) بود، صحبت كرد كه اگر به حضور امام جواد (ع) رفتی ، بگو ساربانی بی كار مانده و دنبال كار می گردد برایش كار پیدا كن . ابوهاشم (ره) می گوید: به این قصد به حضور امام جواد (ع) رفتم دیدم با جماعتی مشغول غذا خوردن است ، فرصتی بدست نیامد تا در مورد سفارش ساربان ، صحبت كنم . امام جواد، (ع) رو به من كرد و فرمود: بیا جلو از این غذا بخور، كاسه غذا را جلو من گذاشت و فرمود: بخور، در همین هنگام بی آنكه من در مورد ساربان سخنی بگویم ، یكی از غلامان خود را صدا زد و به او فرمود: ساربانی هست كه با ابوهاشم (ره) نزد ما می آید، او را پیش خود نگهدار و برای او كاری معین كن ، تا مشغول گردد. ابوهاشم (ره) می گوید: همراه آن حضرت به باغی رفتیم عرض كردم : من اشتیاق زیاد به خوردن گل دارم ، برای من دعا كن تا این عادت زشت را ترك كنم ، آن حضرت سكوت كرد، و بعد از چند روز با من ملاقات نمود و پرسید:ای ابوهاشم خداوند آن عادت را از تو برداشت . عرض كردم : آری ، اكنون به قدری از گل نفرت دارم ، كه آن را از همه چیز بدتر می دانم .
داستان هاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردی
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
هنگامی كه اما حسن عسكری (ع) وفات یافت ، شخصی از مردم مصر، اموالی به مكه آورد كه مربوط به امام زمان (ع) بود، درباره مشخصات آن حضرت اختلاف شد، بعضی گفتند، امام حسن عسكری (ع) بدون جانشین از دنیا رفت ، بعضی گفتند: جانشین او برادرش ، جعفر است ، گروهی گفتند: جانشین او فرزند او است ، سر انجام مردی را كه به ابو طالب معروف بود، برای بررسی از نزدیك ، به شهر سامره فرستادند، او نامه ای نیز همراه داشت . ابوطالب به سامره آمد، و نزد جعفر (برادر امام حسن معروف به جعفر كذاب) رفت ، و از او خواست برای امامت خود كه ادعا می كند، برهان و نشانهای ، نشان دهد. جعفر گفت : چنین آمادگی را ندارم . ابو طالب به درخانه امام زمان (ع) (خانه امام حسن عسكری ع) رفت ، و نامه هایی برای حضرت فرستاد، پاسخ آمد: خدا تو را در مصیبت رفیقت (یعنی مرد مصری صاحب مال) پاداش نیك دهد، زیرا او از دنیا رفت ، و مالش را به شخص امینی سپرد، و به او وصیت كرد، تا در آن مال هرگونه (شرعا) روا است ، رفتار كند و پاسخ نامه ابوطالب را نیز داد.
به این ترتیب : ابو طالب دریافت كه جانشین امام حسن عسكری (ع) همان آقازاده (حضرت مهدی علیه السلام) است كه جواب نامه و مشخصات وصیت مرد مصری را بیان نمود.
داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
شش هزار ختم قرآن در قبر نمود
سیّده نفیسه دختر حسن بن زید كه پسر امام حسن مجتبی (ع) است در سنه145 در مكه متولد شد و در مدینه نشو و نما كرد، روزها پیوسته روزه میگرفت و شبها را به عبادت بسر میبرد، او ثروتمند بود و از ثروت خویش به زمینگیران و مریضها و عموم احسان میكرد، سی مرتبه نیز به حج مشرف شده كه اكثر آن با پای پیاده بود.
زینب دختر برادر نفیسه گفت: چهل سال تمام عمهام را خدمت كردم و در این مدّت ندیدم شبی بخوابد و یا روزی افطار كند، پیوسته شبها را به قیام و روزها را به روزه میگذراند، به او گفتم: با خود مدارا نمیكنی، جواب داد: چگونه با نفسم رفق و مدارا كنم، با اینكه در جلو عقباتی دارم كه از آنها نمیگذرند مگر مردمان رستگار.
جناب نفیسه از شوهر خود (اسحاق) دو فرزند داشت یكی به نام قاسم و دیگر امكلثوم، سالی با شوهرش به زیارت حضرت ابراهیم خلیل مشرّف شد، در مراجعت به مصر تشریف آورد، و در منزلی سكنی گزید، در همسایگی آنها دختر یهودی نابینائی بود، یك روز به آب وضوی نفیسه تبرّك جست، در همان حین چشمش روشن شد، و بعد از آن یهودیان بسیاری اسلام آوردند و اهل مصر در حق آن مخدرّه بسیار عقیده پیدا كردند، از نفیسه خواهش كردند در مصر توقّف كند، او نیز در مصر توقّف نمود، تا اینكه در همانجا از دنیا رفت.
آن مخدره قبری به دست خویش برای خود كنده بود و پیوسته در آن قبر داخل میشد، نماز میخواند و قرآن تلاوت میكرد، و 6 هزار ختم قرآن در آن قبر نمود تا اینكه در ماه رمضان سنه 208 از دنیا رفت و هنگام احتضار روزه بود، اطرافیان او را امر به افطار كردند فرمود: واعجبا، سی سال است كه از خداوند متعال مسئلت میكنم با حالت روزه از دنیا بروم و اكنون كه روزه هستم افطار كنم؟!
شروع كرد به خواندن سوره انعام و همین كه رسید به آیه مباركه «لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ» از دنیا رفت.
نقل شده كه بعد از وفات نفیسه شوهرش اسحاق مؤتمن پسر حضرت صادق (ع) خواست بدن او را به مدینه معظمه منتقل كند و در بقیع دفن نماید، اهل مصر اجتماع نمودند و درخواست كردند كه آن مخدّره را در مصر بگذارند برای تبرّك و تیمّن، و حتّی مال بسیاری بذل كردند، امّا اسحاق راضی نشد، تا آنكه در خواب پیغمبر (ص) را دید كه فرمود:
درباره نفیسه با اهل مصر معارضه مكن چرا كه به واسطه بركت او بر آنها رحمت نازل می شود
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
مرحوم حاج شيخ مى فرمودند: من پس از اينكه تحصيلاتم تمام شد و رياضات لازم به پايان رسيد و بايستى از اين تاريخ رسيدگى به حوائج خلق شروع مى شد، يكى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، يا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و يا نجف اشرف )) و در انتخاب يكى از اين دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زيارت مشهد مى روم تا بعداً تصميم نهائى را بگيرم .
در آن روزگار حاج شيخ لباس روحانيت نمى پوشيده اند و به لباس معمول عموم مردم و كلاه نمدى ملبس بوده اند. يكى از دوستانشان اطاقى در صحن كهنه در اختيار ايشان گذاشته بود كه در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گويا روزها دم درب صحن به شغل مهركنى اشتغال داشته اند.
حاج شيخ مى فرمودند: كه شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در يكى از شبها كه مشغول اذكار بودم و درب اطاقم كه رو به قبله بود باز بود، ديدم درب حرم مطهر از طرف ايوان طلا باز شد گروهى خدام كه شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خيلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و يك كرسى مجلل در كنار ايوان عباسى همانجا كه فعلاً قبر حاج شيخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله عليه )) تشريف آوردند و بر آن كرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز كردند ناگاه گروه بى شمارى از جميع مخلوقات انواع حيوانها، انسانها، طيور ، خزندگان ، چرندگان كه گويا خلق اولين و آخرين هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزديك حضرت عبور مى كردند و هر كدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنايت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضيح مى دادند كه فقط در عالم مكاشفه مى توان احساس كرد كه چگونه ميلياردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگيرند.
و نيز ايشان توضيحاً مى فرمودند كه به مولا على (ع) [قَسَمْ] ديدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور كرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن كرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تكان داد.
بر اثر اين مكاشفه بعدها علويه همسرشان را كه فوت كرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شيخ مدفون ساختند و وصيت فرمودند وقتى كه من وفات كردم مرا در اين نقطه كه محل كرسى حضرت است دفن كنيد.
از اين رو وقتى كه حاج شيخ رحلت فرمودند تمام شهر يكپارچه تعطيل شد حتى اقليتهاى مذهبى ، يهوديان و ارمنى ها هم تعطيل كرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال كرده بود و در روز فوت ايشان حالت فوق العاده اعلام كرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسير جنازه به گشت مشغول بودند. استاندار و نيابت توليت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شيخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ايشان كسب تكليف كرده بود. در جواب تلگراف كرده بودند كه به جز زير قبه مباركه كه معمول نيست ، هر جاى ديگر براى دفن ايشان خواستند بلامانع است ولى آنها كه ماءمور اجراء وصيت حاج شيخ بودند گفتند خود حاج شيخ وصيت كرده اند كه بايد در اين نقطه دفن شوند. اين امر براى آنها كه از قضيه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله عليه .
برای شادی ارواح مطهر همه ی علما خصوصاً ایت الله نخودکی اصفهانی صلواتی بفرستید
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
در كتاب سیر الی الله نوشته یك بنده خدائی گفت : در شب یازدهم ذیقعده(سال1363) كه تولد حضرت علی بن موسی الرّضا علیه آلاف تحیه و الثنا من در مهد مقدس بودم آن روزها از همه چیز حتّی از خدا و دین معنویات بطور كلّی غافل بودم، گاهی بعضی از دوستان تذكّراتی بمن می دادند كه خدائی هست قیامتی هست كمالات روحی و معنوی هست و بالاخره انسانیتی هست، امّا من توجهی نداشتم و به فكر آخور و دنیا و حیوانیّت خود مثل اكثر مردم مشغول بودم ولی در آن شب گذرم به صحن مقدس حضرت علی بن موسی الرضا - علیه السلام - افتاد، چراغانی مفصلی كرده بودند ومیلاد مسعود آن حضرت را جشن گرفته بودند و با آن كه ساعت ده شب بود در میان صحن مطهر جمعیت زیادی با وِلْوِلِه و شور عجیبی مطلبی را به یكدیگر تذكّر می دادند كه آن مطلب این بود كه امشب تا بحال 21 نفر از مریضهای صعب العلاج كه در حرم و اطراف آن دخیل شده بودند شفا یافته اند و هر كدام از مردم مدّعی دیدن چند نفر از آنها را بودند و خودشان ناظر شفا یافتن آنها بودند. در این بین یك نفر از مقابل ما گذشت دیدم مردم به او اشاره می كنند و می گویند این هم یكی از آنهاست من جلو رفتم تا از حقیقت حال او تحقیق كنم آن مرد به چشمم آشنا بود لذا اول پرسیدم، من شما را كجا دیده ام ؟ او به من گفت : دیشب در فلان رستوران باهم غذا می خوردیم شما دلتان بحال من سوخته بود و با تاءسف بمن نگاه می كردی من حدود نیم ساعت، در مقابل شما نشسته بودم، من باشنیدن این جملات بیادم آمد كه شب گذشته من برای صرف غذا به رستوران رفته بودم، در مقابل میز ما فلجی كه از هر دو پا عاجز بود، روی چرخی نشسته بود و غذا می خورد وبسیار در زحمت بود، من دلم بحالش سوخت و حتی از او اجازه گرفتم كه اگر مایل باشد پول غذایش را حساب كنم و حالا این همان مرد است كه در مقابل من سالم راه می رود. اول با ناباوری عجیبی باوگفتم ممكن است پاهایت رابمن نشان دهی، تاببینم چگونه سلامتی خود را یافته ای ؟ آخر من شب گذشته پاهای او را دیده بودم كه فقط دوقطعه استخوانی بیش نبود و ابدا گوشت ماهیچه ای نداشت او فورا شلوارش را بالازد دیدم پاها بطور معمول چاق و پرگوشت شده و ابدا اثری از فلج در آنها دیده نمی شود!! اینجا بود كه ناگهان فریاد زدم خداجان كور باد چشمی كه تو را نمی بیند. چرا من این همه از تو غافل بودم خدایا مرا ببخش من یك عمر در گناه و خطا بودم تورا نمی پرستیدم حتّی بخاطر اینكه راحت خطا و معصیت كنم تو را انكار میكردم هرچه از رحمت و فضل و بزرگواری و مهربانی تو میگفتند من همه را ردّ می كردم، خدا یا غلط كردم اشتباه كردم، تو اینقدر به من عنایت داری ولی من نافرمانی میكردم خدایا مرا ببخش، خداجان به من مهربانی كن اگر تو مرا نیامرزی من بكجا پناه ببرم، مردم دور من جمع شده بودند و از من جریان را سؤ ال می كردند ولی من بهیچ وجه حوصله حرف زدن با آنها را نداشتم و تا صبح در آنجا اشك می ریختم و برگذشته خود كه عمری را به بطالت و غفلت گذرانیده بودم می گریستم و تصمیم گرفتم كه توبه كنم و هرچه سریعتر خود را به كمالات روحی برسانم و نگذارم دوباره زرق و برق دنیا من را به غفلت فرور ببرد.
قصص التوابين يا داستان توبه کنندگان / علي ميرخلف زاده
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
وقتی كه به هارون الرشید خبر دادند كه صفوان كاروانچی ، كاروان شتر را یكجا فروخته است و بنابراین برای حمل خیمه و خرگاه خلیفه در سفر حج باید فكر دیگری كرد، سخت در شگفت ماند. در اندیشه فرو رفت كه فروختن تمام كاروان شتر، خصوصا پس از آنكه با خلیفه قرار داد بسته است كه حمل و نقل وسایل و اسباب سفر حج را به عهده بگیرد، عادی نیست ، بعید نیست فروختن شتران با موضوع قرارداد با ما بستگی داشته باشد. صفوان را طلبید و به او گفت : شنیده ام كاروان شتر را یكجا فروخته ای ؟ بلی یا امیرالمؤمنین !
چرا؟ پیر و از كار مانده شده ام ، خودم كه از عهده برنمی آیم ، بچه ها هم درست در فكر نیستند، دیدم بهتر است كه بفروشم . راستش را بگو چرا فروختی ؟ همین بود كه به عرض رساندم .
اما من می دانم چرا فروختی ؟ حتما موسی بن جعفر از موضوع قراردادی كه برای حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستی آگاه شده و تو را از این كار منع كرده ، او به تو دستور داده شتران را بفروشی . علت تصمیم ناگهانی تو این است . هارون آنگاه با لحنی خشونت آمیز و آهنگی خشم آلود گفت : صفوان ! اگر سوابق و دوستیهای قدیم نبود، سرت را از روی تنه ات برمی داشتم . هارون خوب حدس زده بود. صفوان هرچند از نزدیكان دستگاه خلیفه به شمار می رفت و سوابق زیادی در دستگاه خلافت خصوصا با شخص خلیفه داشت . اما او از اخلاص كیشان و پیروان و شیعیان اهل بیت بود. صفوان پس از آنكه پیمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست ، روزی با امام موسی بن جعفر علیه السلام برخورد كرد، امام به او فرمود:صفوان همه چیز تو خوب است جز یك چیز. آن یك چیز چیست یا ابن رسول اللّه ؟! اینكه شترانت را به این مرد كرایه داده ای !.
یا ابن رسول اللّه ! من برای سفر حرامی كرایه نداده ام . هارون عازم حج است ، برای سفر حج كرایه داده ام . به علاوه خودم همراه نخواهم رفت ، بعضی از كسان و غلامان خود را همراه می فرستم . صفوان ! یك چیز از تو سؤ ال می كنم . بفرمایید یا ابن رسول اللّه !
تو شتران خود را به او كرایه داده ای كه آخر كار كرایه بگیری . او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبكار خواهی شد، این طور نیست ؟. چرا یا ابن رسول اللّه !
آیا آن وقت تو دوست نداری كه هارون لااقل این قدر زنده بماند كه طلب تو را بدهد؟!. چرا یا ابن رسول اللّه !
هركس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقی بمانند، جزء آنها محسوب خواهد شد. و معلوم است هركس جزء ستمگران محسوب گردد، در آتش خواهد رفت . بعد از این جریان بود كه صفوان تصمیم گرفت یكجا كاروان شتر را بفروشد، هرچند خودش حدس می زد ممكن است این كار را به قیمت جانش تمام شود.
داستان راستان/استاد مطهري
@Patoghedoostanha
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم آية الله العظمى مرعشى نجفى فرمودند: شبى توسل پيدا كردم تا يكى از اولياى خدا را در خواب ببينم ، آن شب در عالم رؤ يا مشاهده كردم در زاويه مسجد كوفه نشسته ام و امير مؤ منان على (ع ) با جمعى حضور دارند، حضرت فرمودند: شعراى اهل بيت ما را بياوريد، ديدم چند تن از شعراى عرب را آوردند، افزود: شعراى فارسى زبان را هم بياوريد، آن گاه ((محتشم كاشانى )) و چند تن از شعراى فارسى زبان آمدند، فرمودند: ((محمد حسين شهريار)) را بياوريد! وى آمد، حضرت خطاب به شهريار گفتند: شعرت را بخوان ، او اين سروده را خواند:
على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را
كه به ما سوا فكندى همه سايه هما را
دل اگر خداشناسى همه در رخ على بين
به على شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو اى گداى مسكين در خانه على زن
كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
به جز از على كه آرد پسرى ابوالعجائب
كه علم كند به عالم شهداى كربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان
چو على كه مى تواند كه به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتى را
به دو چشم خون فشانم هله اى نسيم رحمت
كه زكوى او غبارى به من آر، توتيا را
به اميد آن كه شايد برسد به خاك پايت
چه پيام ها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويى قضاى گردان ، به دعاى مستمندان
كه زجان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دم
كه لسان غيب خوش تر بنوازد اين نوا را
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهى
به پيام آشنايى بنوازد آشنا را
ز نواى مرغ يا حق بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است ((شهريارا))
حضرت آية الله مرعشى نجفى فرمودند: وقتى شعر شهريار به پايان رسيد، از خواب بيدار شدم ، چون اين شاعر را نديده بودم ، فرداى آن روز پرسيدم كه شهريار شاعر، چه كسى است ؟ پاسخ دادند: در تبريز زندگى مى كند. گفتم از جانب من او را دعوت كنيد كه به قم بيايد. چند روز بعد شهريار آمد، ديدم همان كسى است كه او را در عالم رؤ يا آن هم در حضور حضرت على (ع ) ديده ام . از او پرسيدم : اين شعر ((على اى هماى رحمت )) را كى ساخته اى ؟ شهريار با شگفتى گفت : شما از كجا خبر داريد كه من اين شعر را ساخته ام ، چون آن را نه به كسى داده ام و نه در موردش با كسى صحبت كرده ام و هيچ كس از مضمون آن آگاهى ندارد.
بعد حضرت آية الله مرعشى ماجراى رؤ ياى راستين خويش را براى وى باز گفت . در اين حال شهريار منقلب مى شود و مى گويد: در فلان شبى اين شعر را سروده ام و همان گونه كه عرض كردم كسى از آن باخبر نمى باشد.
مرحوم آية الله مرعشى افزوده بودند: وقتى شهريار تاريخ و ساعت سرودن شعر را گفت ، مشخص شد درست مقارن ساعتى كه وى آخرين مصرع شعر خود را به پايان رسانيده ، من آن رؤ يا را ديده ام .
آقاى شجاعى خاطرنشان نموده اند: آنهايى كه تا سال 1357 ه -ق به نجف مشرف شده اند، اين شعر را كه با خطى خوش در داخل قابى بالاى ضريح مطهر حضرت على (ع ) قرار دارد، مشاهده كرده اند و من آن را ديده ام ، ولى نمى دانم چه كسى اين شعر را به آن جا انتقال داده و كى بالاى ضريح نهاده است ؟!
روزى در محضر آية الله بهاءالدينى از شعر و شاعرى سخن به ميان آمد، ايشان با جمله اى كوتاه فرمود: بنده اشعار زيادى درباره اهل بيت ، خصوصا حضرت على (ع ) شنيده ام ، ولى هيچ كدام برايم چون شعر شهريار جذابيت نداشته است ، به همين جهت او را دعا كردم . بعدا برزخ را از او برداشتند!
@Patoghedoostanha