کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part132 کلافه دست در موهایش میکند.. :_عجـــــــب :+حالا میگین این مسیح کیه؟ :_پسر مح
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part133
هول میشوم
:+چی؟ آها...هیچکی... حالا نوبت شماست عمو... بابا با برادرش چرا
مشکل داره؟
عمو چشم هایش را میمالد
:_موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش.. من سه چهار سالم بود...
قضیه ي پدربزرگ رو که میدونی؟ بابا از همه ي اموالش،اینجا فقط یه
خونه و یه کارخونه ي ورشکسته گذاشت.. بقیه رو هم دولت اون
موقع به نفع بیت المال تصاحب کرد.
محمود و بابات،با کمک همدیگه اون کارخونه ي به دردنخور رو تبدیل
کردن به یه کارخونه ي پرسود... محمود درس رو کنار گذاشته بود،اما
بابات هم کار میکرد،هم درس میخوند.
بابات تو دانشگاه،با مادرت آشنا شده بود و بهش علاقمند شد. خب
حتما میدونی خونواده ي مامانت هم،از ساواك و خلاصه طاغوتی
بودن.
مسعود،میخواست از مامانت خواستگاري کنه،اما محمود راضی
نبوده... میگفته حالا که انقلاب شده این ازدواج به ضرر کارخونه
است.. می گفته مسعود باید با کسی ازدواج کنه که خونواده
اش،بتونن تو پیشرفت کارخونه کمک کنن... به همین خاطر اصرارداشته که مسعود با یه خونواده ي مذهبی ازدواج کنه... چه
میدونم،مثلا میخواسته با این کار وصل بشه و هم رنگ جماعت
بشه...هوووف چی بگم...
بابات و محمود سر این موضوع،با هم دچار مشکل میشن و اونقدر،با
هم اختلاف پیدا میکنن که مجبور میشن راهشون رو جدا کنن
محمود با وکالتنامه اي که داره،کارخونه و خونه رو میفروشه و سهم
مسعود رو میده. هر کدوم هم میرن دنبال زندگی خودشون...
مسعود،خیلی از عمومحمود و بابا و همه ناراحت بوده،اونقدر که میره
و فامیلی اش رو عوض میکنه...
هر دوشون از صفر شروع میکنن و به اینجا میرسن.
چند سال بعد،بابات با مامانت ازدواج کرد و بعد هم که تو به دنیا
اومدي...
کل ماجرا همینه...
:+پس....پس بابام میترسه،من کاري رو کنم که خودش کرد...
:_شایـــــد
صداي بابا در گوشم میپیچد،بدون فکر میگویم
:+لحنش شبیه التماس بود...
باید کاري کنم... پس کی فردا میشود؟
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠