💠♥️💠
♥️💠
💠
#part30
سوره توحید
بسم الله الرحمن الرحیم
(قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ )»
این چند وقت،به خاطــر تکرار مکرر حمد،از بر کردمش.. اما سوره ي
دوم را چه باید بکنم....
چند بار از روي سوره ي توحید میخوانم،حفظ کردنش سخت
نیست،اما خب،یک روزه که نمیشود..
زیرلب میگویم:خدایـــــا،بنده ي گناهکارت رو تنها نذار....
بلند میشوم،در اتاق راه میروم و فکر میکنم،طبق عادت
همیشڱي...
چراغ ذهنم روشن میشود... موبایلمـ را برابر دهانم میگیرم... باید
صدایم را ضبط کنم..شروع میکنم به قرائت سوره ي توحید.
صداي ضبط شده ام را گوش میدهم،از تلفظ بعضی لغات خنده ام
میگیرد...
خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت.
مرحله ي بعد،رکوع است،نگاهم به ذکرش میافتد.
کم کم پیرزن غرغروي مغزم بیدار میشود:خوش به حال عربا،چقدر
کارشون راحته.. حالا نمیشه ما فارسی،نماز بخونیم...رسیدن پرواز کنم...
چه اشتباهی!
به تو رسیدن که پایان نیست... تو هــدف نیستی خداي من،بودن در
کنار تو خود زندگی ست... تو در کل مسیر کنارمنی...
من خودم در قرآن خوانده ام،تونزدیکی،نزدیک تر از رگ گردن
باید تو را در خودم لمس کنم،تو در وجود منی،در قلب من...
خدایا،مــرا به خاطر همه ي لحظه هایی که تو به من نعمت دادي و
من ناسپاسی کردم...
خدایا به خاطر همه ي زمان هایی که پشت به تو،به سمت هلاکت
دویدم...
ببخــش خدایا....
ببخش که تو هشدارم دادي از دشمنی شیطان،اما من او را دوست
خود گرفتم...
ببخش خدایا،ببخـــش بنده اي که نمک خورد و نمکدان لطف تو رو
شکست...
بخش مهربان ترین مهربان...
بلند میشوم،چهار رکعت بعدي نماز عصر،راحت تر تلفظ میکنم
اصطلاحات را.... الفاظ را و ذکــرها رابه خودم تشــر میزنم:خجالت نمیکشی؟پونزده ساله خوردي و
خوابیدي... یه نمازخوندنم سختت میشه.. بس کن،خجالت بکش.. این
همه تو ناز و نعمت خدا،غرق شدي... از خدا خجالت نمیکشی؟ از
حضرت زهرا شرم نمیکنی...
ذکر رکوع و سجده را هم ضبط میکنم،نوبت به تشهد و سلام
میرسد،چاره اي جــز ضبط کردنشان ندارم..
چندبار،صدایم را گوش میدهم و تمــرین میکنم، حرکات و گفتار،با
هم هم زمان شود.
با همان مانتو و شال، و با تکه سنگ زیبایی که یادگار سفــرشمال
است،اولین نمـــاز عمرم را شروع میکنمـ .
اللّه اکبر
چهـــار رکعـت نماز ظهــر میخوانمـ،قربۀ الی اللّه..
.
نمازم که تمام میشود،حس سبک بال ترین پرنده ي عالَم را دارم.
روي همــان سنگ،که آب دریا صافش کرده،به سجده میافتم و از
خداونــد طلب بخشــش میکنمـــــ...
خداي مهــربان آسمان ها و زمین،خداي بندگان پاك و مطــهـري
چون زهــراي مرضیــه،خداي من.............
کمک کن بر عهد پاکی ام ماندگـار باشم و ثابت قدم،تا انتهاي به توآخ که چه آرامشی در رگهایم جاري میشود با یاد تو.
تو بهترینی،پاکی و منزه.
تو نهایت انتظار منیازخدایم،کمک کن من نهایت انتظار تو باشم،از
بنده ات....
.
بلـنـد میشوم،نمی خواهم فعلا مامان یا بابا از این موضوع باخبر
شوند.
به سراغ لپ تاب میروم،بس است هرچقدر خاموش بوده ام.
به آدرس ایمیل ناشناس،باید پیغام بفرستم. باید تمام کنم این همـه
سکوت را.
برایش مینویسم:
نمیدانم کیستی و ازکجا این همه مرا میشناسی
هــرچه که هست،دیگر کنجکاو نیستم.
تنها می دانم،فــرشته اي هستی که مرا به یاد خدایم انداختی..
شک ندارم...
از این هـمه لطف شما سپاسگزارم..
.
ارسال را فشار میدهم. چند دقیقه نمیگذرد که پاسخم را
میدهد،چقدر سریع... نوشته : خدا میخواست به تو بال بدهدگفت چشمت میزنند
به تو چادر داد..
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠