کانال پاتـــــوق دوستـــــان
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part32 زن میخندد:خانم هاي عرب،اکثرا چادر عبایی سرشون میکنن،الان دختر منم از اونا سر ک
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part33
دلم از ضعـف،بهم میپیچد.دو روز است اعتـصـاب غذا کرده ام.
یا به خواسته ام،چادر سیـــاهم،می رسم یا میمیرم.
تازه اگــر بمیرم،تیتر روزنامه ها و سایت ها را هم جور کرده
ام:دختري به خاطر اختلاف عقیدتی با خانواده اش،اعتصاب غذا کرد و
از شدت ضعف به دیار باقی شتافت...
خنده ام میگیرد،امـــا،با یادآوري سیلی مامان،قلبم به درد میآید....
رد انگشتان کشیده اش،چند ساعت روي پوست روشنم خودنمایی
میکرد،اما الآن،فقط رد زخمش، روي قلبم مانده و درد میکند..بیشتر
از صورتم...
صداي زمزمه ي بابا را پشت در،آرام میشنوم..
:_یه کاري کن بخوره.. حداقل یه لیوان شیربخوره
صداي بابا قطع میشود و صداي در میآید. چند لحظه بعد منیرخانم با
یک سینی به طرفم میآید،چشمانم را میبندم.
:_نمیخورم منیرخانم،ببرش بیرون
:+خواهش میکنم خانم،حداقل این لیوان رو سر بکشید.
چشمانم را نیمه باز میکنم،صداي شکمم بلند میشود.بلند میشوم و می نشینم،لیوان بلند شیرکاکائو،چشمک میزند...
ناخودآگاه آب دهانم را قورت میدهم. منیر با مهربانی منتظر است
لیوان را بگیرم... نگاهم را از لیوان میگیرم،هدفم مهم تر از این حرف
هاست که با یک لیوان شیرکاکائو خودم را ببازم
:_گفتم که،نمیخورم.
منیر آرام میگوید:خواهش میکنم خانم،شما بخورید، من به هیچکس
نمیگم،قول میدم.
:_خیال میکنید من دارم ادا درمیارم؟؟
صدایم را کمی بالاتر میبرم،میدانم بابا بیرون است.
:_این براي بار هزارم:تا وقتی چادرم رو صحیح و سالم بهم تحویل
ندید،من لب به هیچی نمیزنم.
منیر نگران نگاهی به در میاندازد و به طرفم برمیگردد :آروم باشید
خانم،باشه چشم.
:_منیرخانم زودتر اینا رو از اتاق من ببرید بیرون.. به بقیه هم
بگیــــــد(بازهم صدایم را بلند میکنم) اگه من رو دوست
دارن،باید اعتقاداتم رو هم دوس داشته باشن...
منیر،سینی را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود. چشمانم سیاهی
میروند،بهتر است کمی بخوابم.مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد
میگذارم،چقدر اینجا قشنگ است،بوي خدا میدهد در و دیوارش...
چه حس خوبی است،مهمان خدا بودن،در خانه ي خدا...حس
خوشبختی دارد...
مثل حس چیدن نارنج است در ابتداي پاییز..مثل بوي سیب است در
یک روز اردیبهشت.. مثل خنکاي نسیم است،در ساحل خلیج
فارس،مثل بوي تازگی است در روز اول نوروز... مثل حس قشنگـــ
دیدن مادر و دختري دست در دست در خیابان... مثل بوییدن شب بو
است،در نیمه هاي خرداد.
قشنگ است،زیبا و ناب.
کسی صدایم میزند :سلام خانم نیایش
چادرم را سفت میکنم و برمیگردم.
سید جواد است،سید جواد علوي
:+سلام آقاي علوي،رسیدن بخیــر
:_سلامت باشید،جویاي احوالتون بودم از مشدي،و کتابایی که
خواسته بودین،آوردم. دست مشدیه،هروقت خواستین ازشون
بگیرین.
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠