eitaa logo
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
2.4هزار دنبال‌کننده
118.9هزار عکس
84.4هزار ویدیو
263 فایل
سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما سروران وبزرگواران کانال پاتوق بهترین جملات زیبا, مذهبی , واشعار وبهترین جملات ناب لینک کانال @Patoghedoostanha
مشاهده در ایتا
دانلود
💠♥️💠 ♥️💠 💠 راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین هاي یکی از شرکت معروف آلمانی است.. _:عمو؟ :+جان؟ :_شما الآن مشغول چه کاري هستین؟ :+شغل شریف رانندگی در رکاب نیکی خاتون! :_نه،کلا میگم. تو دانشگاه چی خوندین؟ :+آهان.. خب بسم اللّه الرحمن الرحیم بنده وحید آریا هستم،آرشیتکت. ولی خب در حال حاضر،مشغول رسیدگی به امورات سهام پدر بزرگوارم. _:من برادرزاده ي شمام ولی فامیلیم نیایشه... چرا واقعا؟ +:این تصمیم پدرت بود...بهش فکر نکن خب نوبت توعه،تو دوس داري تو دانشگاه چی بخونی؟ :_راستش دقیق نمیدونم. ولی عاشق فلسفه ام. اصلا واسه همین انسانی انتخاب کردم. +:جدا؟؟ پس یادم بنداز کتاب ملاصدرا رو بدم بخونی. عمو ماشین را متوقف میکند:خب رسیدیم،یه رستوران خوب ایرانی با ذبح اسلامی!داخل رستوران میشویم،محیط کامل مدرن و با سبک اروپایی دارد،اما موزیک سنتی ایرانی گوش جان را مینوازد. اکثر میزها،پر از مشتري هستند. پشت یکی از میزها،به راهنمایی عمو،مینشینم. عمو،کتش را درمیآورد و روي صندلی میگذارد. پیشخدمت به طرفمان میآید و با لهجه ي غلیظ بریتانیایی میگوید:سلام مهندس، سلام خانم. از لحن فارسی حرف زدنش خنده ام میگیرد. عمو گرم با او سلام و احوال پرسی میکند و رو به من میپرسد:چی میخوري خاتون؟ :_هرچی شما بخورین. :+نه دیگه،هرچی تو بگی :_قورمه سبزي دارن؟ عمو به طرف گارسون برمیگردد:فِرِد،برامون قورمه سبزي بیار . فرد،مثل ایرانی ها،دستش را روي چشمش میگذارد،تعظیم کوتاهی میکند و میرود. عمو صدایش میزند:راستی فرد برمیگردد،عمو ادامه میدهد:سیاوش نیست؟ :_نه آقا،مادرشون مریضه. عمو آرام روي پیشانی اش میزند:آخ آخ مادرش،پاك از یادم رفته بود...به چشم هاي پر از سوالم،خیره میشود:سیاوش دوست منه، و البته صاحب این رستوران. آهانی میگویم. هنوز سوال ها در ذهنم جولان میدهند. میگویم:عمو؟چطور شد شما بین این همه رنگ و لعاب اروپانشینی با اسلام آشنا شدین؟؟ :_درست مثل تو،با یه تلنگــــر. همین آقاسیاوش کمکم کرد. +:چطوري؟ :_هم سن الآن تو بودم،پونزده ساله. سیاوش همکلاسی و دوستم بود. یه روز بهم گفت که میخواد تا یه جایی بره ولی تنها نمیتونه. از من خواست باهاش برم. باهم رفتیم،میخواست بره سفارت ایران،از یه روحانی احکام بپرسه. بهم گفت که تازه به سن تکلیف رسیده و سوال داره... منم برام سوال پیش اومده بود... شروع کردم به خوندن و فهمیدن و پرسیدن... سیاوش،بر خلاف من،یه خونواده ي مذهبی داره،واسه همین من به خونواده اش خیلی نزدیک شدم و سیاوش شد درست مثل برادرم.. فرد میآید و غذاها را روي میزـمی چیند،ظاهرش خیلی وسوسه انگیز است،با اشتها شروع میکنم به خوردن. عمو 💠 ♥️💠 💠♥️💠