| پـٰاتـوقمهدویـون |
💣💙'!
•
.
خستگـےتندادناست،
پذیرفتـناست،کوتاهآمدناست..
کوتاهآمدنوحشتناکاست!
آدممـےتوانونجنگدوکوتاههمنیاید؛
اماآنکـھجنگیدترابرمـےگزیندو
دستآخرآنرارهامـےکند،
کوتاهآمدهاست..!:)
#بسیجـےرزمنده⛓♥️'
⸤ @Patoghemahdaviyoon ⸣
در کوه بیابانم🚶♀🛣
#محسن_چاوشی
j๑ïท➺@Patoghemahdaviyoon🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان که داره دولت و تحویل میده خیار بیست و خورده ای هست😐😬
#دولتروحانی
•❥━┅┄┄
@Patoghemahdaviyoon🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکس خدا با اوست او پیروز است✨
#رهبرجانمان
•❥━┅┄┄
@Patoghemahdaviyoon🍃
عشق تو مرا آرام میکند♥️
#مذهبی
j๑ïท➺@Patoghemahdaviyoon🍃
آمدی و آمدنت محشر به پا کرد🎊
#خوشحالیمردم
•❥━┅┄┄
@Patoghemahdaviyoon🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مذهبی
#مداحی
پیشنهاد دانلود
بسیار عالی
📲 ویژه #استوری
🎵 هر دری بسته شود
🎵 جز در پُر فیض حسین (ع)
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#پاتوق مهدویون
@Patoghemahdaviyoon
❎#عواقب_گناه_یک_عمر_پشیمونی🌹
افسوس که نمیتونم بگم چی کشیدم از یه گناه ساده و چه فاجعه ای رخ داد 😔
کاش میشد بگم واقعا ...😞
دلم میسوزه 💔
واسه پاکی هایی که از بین رفت😔
واسه حیایی که ذره ذره نابود شد😔
واسه دلی که شکسته شد😭😔
واسه آبرویی که ریخته شد😔
واسه روزهایی که تلف شد😔
واسه سادگی کردن هایی ک تمومی نداره💔
واسه اشک هایی که تمومی نداره😭
واسه لحظه هایی که دیگه نمیشه جبران کرد ...⚠️
واسه عمرمی که گذشت⏰
واسه جوونی که حروم شد..😒
واسه پشیمونی هایی که خیلی دیر شده 🤦♀
واسه اینکه کاش این قدر بد اتفاق نمی افتاد😭
واسه پاکی از سو استفاده شد ⛔️
واسه دروغ هایی که باور کردم ✅
واسه دل خودم 💔
واسه دلی که به پای یه آدم بی وجدان سوخت😔
واسه شب بیداری هایی که میتونستم با خدا خلوت کنمم ن با ....🌒
واسه حال خوبی که میتونستم با خانواده داشته باشم نه یه غریبه👨👩👧👦
واسه فریاد هایی که میزدم😭😭
شاید خدا دوباره منو برگردونه 😭
❎#اثر_جسمی_و_روحی_گناه🌹
واسه بی حوصلگی هام✅
واسه بی اعتمادی هام✅
واسه حال بدی که بعد رابطه هنوز که هنوز تو وجودم مونده ...😰
حس پشیمونی که تمومی نداره😭
حس پوچی که تمومی نداره ...😭😭
واسه تاوان هایی که دارم میدم ...😞😞
واسه اینکه دیگه تکیه گاه های زمین هم دیگه پشتم خالی کردن... 😔😔
واسه هزینه هایی که حروم کردم تو راه اشتباه
واسه لذت سطحی واسه کنجکاوی...😱
.هنوزم دوست دارم بگم ....
بد کردم خدا ....😔
دارم تقاص پس میدم 🤒
شاید واسه پسرا این قدر راحت باشه با چند نفر باشن 😏😏😏😏
ولی واسه منی که پای یه نفر سوختم و الان طلبکار و کلی تغییر کرده و حاضر هر بلایی سرم بیاره داره سخت میگذره...💔💔💔💔
.افسوس بخاطر اینکه به خدا اعتماد نکردم ❌
خدایی که با این همه خرابکاری ها دوباره منو برگردوند به زندگی آره سختی کشیدم خیییییلی
ولی اگه خدا نباشه تو زندگی هیچیییییییییی نداری هیچیییییییییی ⚠️
.حتی اگه همه چیز داشته باشی گرفتی چی میگم؟😔 اگه به خدا اعتماااااااااد کنی واست سنگ تموم میزاره ✅✅✅
@Patoghemahdaviyoon
#شهیدانه
رفیقشمیگفت:
یهشبتوخوابدیدمش
بهمگفت:
بهبچههابگوحتیسمتگناههم
نرن!!
اینجاخیلےگیرمیدن ..
آرهخلاصه !!
#شهیدحجتاللهاسدی
خانم عزیزی که چادر سر میکنی🤗
درسته که یه قدم برداشتی برای تکمیل حجاب ات....
اما باید بدونی که چادر، گناه آرایش زیر چادرت رو پاک نمیکنه🤨😉
این چادری که روی سرت هست 👇👇
یه هویت داره🙃
اگه سر میکنی مواظب اش باش
و حرمت اش رو نگه دار!
چون میراث حضرت زهرا(س)
و وصیت شهداست...
به قول معروف:
یا مینداز روی سر چادر
یا نگه دار حرمت آن را
#ریحانه🌸🌿
#پاتوق_مهدویون
@patoghemahdaviyoon
منمجاموندَم . . .🌱
- مثلڪسے کہ هرچہ دوید اما نرسید:)!💔
#جاموندھ
#پاتوق_مهدویون
@patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍🥺❤ سلامتی روزی که ...
از بابام بپرسن دخترت کجاست
اونم بگه ....⇞
#استوری
#پاتوق_مهدویون
@patoghemahdaviyoon
حاجے الاݩ همہ چے خوبہ
اِلا نبود شما....💔
تو؎این پیروز؎ خیلی
جاتون خالیہ....🥀
#پاتوق_مهدویون
@patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوقمهدویـون |
قـسـمـت صـد و پنــجاهم💚 مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود.
قـسـمـت صـد و پنـجاه و یـکـم💚
با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با
نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سالم
علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید.ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم
ــ جانم چیزی شده
ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره
ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد
ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کالس داری؟؟
ــ آره
ــ خب بعد کالست بیا بهت بگم
ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه
از دخترا دور شد و به سمت کالس رفت
مها با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کالس استاد اکبری دیر
رسیده بود
از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که
چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش
نشان می داد
در را زد و وارد کالس شد
استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد.ــ بشینید خانم رضایی
مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کالس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را
متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید
با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کالس بیرون رفت با صدای استاد اکبری
سرجایش ایستاد
ــ بله استاد
ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه
ــ چطور ??
ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید
و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد
مهیا با حیرت به استاد جوانِ به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به عالمت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج
دانشجویی رفت
در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خود
فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند
به سمت در رفت و آرام در را بازکرد
ــ سالم دخت..
اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند
شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت
ـــ خانم مهدوی
مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد
سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد
قـسـمـت صـد و پنـجاه و دوم💚
مهیا با تعجب گفت:
ــ آقا آرش!
همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند.
آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد.
ــ خوب هستید خانم مهدوی؟
ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید...
آرش اجازه نداد که حرفش را کامل کند.
ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم.مهیا سری تکان داد.
ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم.
ــ خیلی لطف میکنید.
مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.
ذهنش خیلی درگیر بود.
تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد.
نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه
کاری کند.
در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد.
هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود.
سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود.
و فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید
بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند.
اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
ــ بفرمایید!
با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد.
مهیا به احترام او سر پا ایستاد.ــ سالم خانم مهدوی! خوب هستید؟!
مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او را داد.
ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟!
ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید.
مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست.
و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود.
ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که
شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم.
مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد.
ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟!
ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه!
ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟!
ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده
نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد.
آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم االن متوجه حرفم شدید.
مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند.ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید.
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این
حرفش این دختر را ویران کرد....