eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8.3هزار ویدیو
174 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
یِ‌چیزی‌بگم‌رفقا..؟! برای‌دل‌کندن‌ازوابستگـےهای‌دنیابایدیِ چیزی‌باشـھ‌کـھ‌جایگزین‌کنیم ، یِ‌چیزی‌کـھ‌آرامش‌بخش‌وبـےنھایت‌باشـھ.. بنظرم‌ازحرف‌زدن‌های‌معمولـےباامام‌زمان‌.عج. شروع‌کنیم!🙂🚶🏿‍♂💔
میگن‌الگوےیه‌بچھ‌‌پدرشه الگوےمابچه‌شیعه‌هاهم‌مولاعلےمونھ(: ولے...! چراهیچڪدوم‌ازڪاراواعمالمون‌ بویی‌ازبابانبردھ؟ چرا شبیہ‌بابامون‌نیست؟💔!' سکوت . .!جایز :) !
سلام مهدوی های عزیز 😊 📚 کتاب این هفتمون به نام گذر از هَشت خانِ فَن بَیان نوشته ی اقای مصطفی فتحی؛ 🌹 ✨این کتاب با تمرین و کارهایی که گفته انجام بدین باعث میشه و میتونه خیلی کمک کنه به کسایی که فن بیان خوبی ندارند، خحالتین، قدرت نه گفتن ندارن، مقابله با استرس و.. خیلی موثره هست.🌈 ایشالله که بتونید این کتاب رو تهیه کنید وازش استفاده کنید وبهتون کمک کنه.🌸
دوستان ناشناس ها خونده میشه امشب قبل از گذاشتن رمان جواب میدم پس حرفااااتونو بزنید ممکنه حالا حالاها فرصت نشه ، جواب بدم😄
سلام کانالتون خیلیییییی عالیه خدا قوت ان شالله که اجرتون رو از حضرت مهدی بگیرید و در این راه ثابت قدم باشید🌷🌷🌷 -سلام علیکم مهدوی جان😊 خیلی ممنونم از شما ، ان شاءالله(: سلام و درود بی پایان . به به به شما خوبان . من که کلی تعریفتون و میکنم . کلی اسکرین شات از کانالتون دارم تا مطالب یادم نره و با خوندنشون به خودم بیام . الهی به حق اقا صاحب الزمان حاجت روا بشین. حس میکنم تمام مطالب هارو که میزارین با تمام وجود حس میکنین . التماس دعای فرج -سلام علیکم بزرگوار ، مهدوی عزیز شما خیلی محبت دارید به ما و کانال که البته کانال خودتونه😊 خوش حال شدم وقتی پیامتونو دیدم ، خدا حفظتون کنه سلام مهدوی های محترم . ادمین های گرامی چرا دیگه رمان نمی زارین ؟ برادر مهدی کجایییی؟ -سلام علیکم ، ببخشید شرمنده چند شبی نشد ، دیشب شروع کردم دوباره بازم پوزش🙏 سلام به مهدویون☘️ خدا قوت خسته نباشید عالی هستید خدا عجرتون بده ... -سلام علیکم ، سلامت باشید✨ سلام به مهدویون ☘️ چرا میگین کم حرف شدین ؟! شما نمیخونین بخدا😞 وگرنه من خودم تا الان ۳ بار براتون پیام ارسال کردم -سلام مهدوی عزیز ، خدا شاهده میخونیم ، دیگه سر فرصتی باشه جواب میدیم ..! ان شاءالله ساعتی مشخص میکنیم برای جواب دادن.. سلام به مهدویون ☘️ مثل همیشه بی نظیر خسته نباشید -سلام بر شما🌿 لطف دارید بزرگوار😊 به چندتا ادمین پست گذاری جهادی کاربلد(عکس نوشته، استوری) پایه کار تایمش آزاد باشه نیاز داریم جهت ادمین شدن به این آیدی پیام دهید @MD_S759 لطفا‌این‌پیامو‌داخل‌کانال‌بزارید -دوستان یه سَری به کانالشون بزنید اگه کسی از شما مهدوی ها هم توانایی این کار رو داره ، کمکشون کنید(: سلام وخدا قوت به مهدوی های عزیز . چرا دو شبه رمان نمیزارین؟ خوش به سعادت برادرا که رفتن حرم اقا امام رضا علیه السلام. ما را از دعای خیرتان بی نصیب نکنین . خدا خیرتون بده کانالتون ۲۰ ۲۰ ۲۰ -سلام علیکم بزرگوار ، دعاگوتون بودیم محبت دارید شما😊 سلام برادرا زیارتتان قبول باشه . نبودین جاتون خالی بود. خادمین عزیز هم کم نذاشتن .خیلی عالی ومنظم کار کردن . ان شاء الله کربلا قسمت و روزی همه مهدی ها بشه -سلام علیکم دوست عزیز ، ممنونم ان شاءالله قسمت شما و باقیِ مهدوی های عزیزمون هم بشه😊 بله برادرا و خواهرا خیلی زحمت کشیدن ، اجرشون با امام زمان عج برادر مهدی متاهل هستید؟ -اوه😂 چه سوالی! نمیگویم ...😄 دوستان حرفی ، سخنی!😉 https://harfeto.timefriend.net/16234289170025
| پاتـوق مهـدویون |
قـسمـت صــد و شـصـت و ســوم💚 همه مشغول بودند! نرجس و سوسن خانم به جمعشان اضافه شده بود ! شهاب ب
قـسـمـت صــد و شصـت و چهـارم💚 مهیا آب را در لیوان ریخت و آن را کنار قرص، در بشقاب گذاشت. بشقاب را برداشت و به طرف حیاط رفت. شهاب بر روی تخت نشسته بود و شقیقه هایش را با دستانش ماساژ می داد. با احساس حضور شخصی کنارش سرش را باال آورد؛ و با دیدن مهیا لبخندی زد. مهیا کنار شهاب نشست و بشقاب را به سمتش گرفت و گفت: ــ بگیر... قرص بخور، سردردت بهتر بشه! شهاب به این مهربانی های مهیا لبخندی زد و قرص را خورد و گفت: ــ دستت دردنکنه خانومی! ــ خواهش میکنم عزیزم! شهاب کیسه ای را به سمتش گرفت. مهیا به حالت سوالی، به کیسه نگاهی انداخت!! شهاب لبخندی زد. ــ سفارشاتون... مهیا ذوق زده کیسه را از دست شهاب گرفت و لبخندی زد. ــ وای ممنون عزیزم! ــ خواهش میکنم خانوم! مهیا به سمت دخترها رفت؛ تا در آماده کردن بقیه کارها، به آن ها کمک کند. در آشپزخانه در حال شستن ظرف ها بود، که با فکر کردن به اینکه چه قدر خوب است؛ که شهاب پای بعضی از شیطنت ها ،خواسته هایش، و حتی بعضی از بچه بازی هایش می ایستد؛ و او را همراهی میکند. و چقدر خنده دار بود، تصوری که قبلل از مردان نظامی و مذهبی، داشت..شهاب چشمانش از درد سرخ شده بودند؛ دیگر نای ایستادن نداشت محسن به طرفش آمد و بازویش را گرفت و او را به سمتی کشید و گفت: ــ آخه مومن! این چه کاریه میکنی؟؟ داری خودتو به کشتن میدی، بیا برو استراحت کن... ــ چی میگی محسن، کلی کار هست. ــ چیزی نمونده، تموم شد. تو بفرما برو یکم استراحت کن؛ برای نماز بیدارت میکنم بریم مسجد! برو... شهاب که دیگر واقعا نای ایستادن را نداشت؛ بدون حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفت...