Part 21
# تنها میانِ داعش
بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن عمو را همانطور که روی زمین
نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و
با مهربانی دلداریاش میداد :»مامان غصه نخور! ان شاءالله تا فردا با فاطمه
و بچه هاش برمیگردم!« حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در
آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی
جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :»منم باهات میام.« و حیدر
نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :»بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی
بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را
روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در
دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و
دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا میتوانستم سرم را در حلقه
دستانم فرو میبردم تا کسی گریهدام را نشنود که گرمای دستان مهربانش
را روی شانه هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی آمد تا
حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه های اشک را از صورتم چید و عاشقانه
تمنا کرد :»قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا
آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!« شیشه
بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی ام بریده بالا می آمد :»تو رو خدا
مواظب خودت باش...« و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم
Part 22
#تنها میانِ داعش
میدیدم جانم میرود. مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و
میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد
:»تا برگردم دلم برا دیدنت یه ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!« و دیگر
فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش
دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و
به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد
صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش،
بیتاب ترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمی-
دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه ام
گرفت. نماز مغرب و عشاء را به سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با
دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب
نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را
که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور
چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط
موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره
به جانم افتاده است. شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان
ادامه دارد...😍
.•°♡°•.🕊🥀.•°♡°•.
#همـرآهِشُہـدآ🌿
پیڪرپسرشونوڪهآوࢪدند⚰
چیزِےجزدوسهڪیلواستخواننبود...💔
پدࢪسرشوبالاگرفتو🙂
گفت:"حاجخانومغصهنخوࢪےها!!!🖐🏻
دقیقاوزنهمونࢪوزےڪه✨
خدابهمونهدیهدادش...🦋
@Patoghemahdaviyoon
🌺:)♡:
{°~😌✨~°}
چاכࢪت مےتواند قشنگتࢪین
سࢪ خط خبࢪ ها باشد☁️💕
وقتے طُ میتوانے قشنگتࢪین
تیتࢪِ دیدن خـכا باشے.🙃💚
————🍓⃟——————
↳⸽🌸•@Patoghemahdaviyoon
💎:•√
معلوم نمیکنی
که تا کی باید
بیتاب بپرسم
از تو تا کی...
تا کی؟
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی...
#صـبح بخــیر رفقا💎