eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
ختم ۱۰۰ صلوات به نیابت ظهور امام عصر🍁 1⃣ ✅ 2⃣ ✅ 3⃣ ✅ 4⃣ ✅ 5⃣ ✅ 6⃣ ✅ 7⃣ 8⃣ 9⃣ 🔟 1⃣1⃣ 1⃣2⃣ 1⃣3⃣ 1⃣4⃣ 1⃣5⃣ 1⃣6⃣ 1⃣7⃣ 1⃣8⃣ 1⃣9⃣ 2⃣0⃣ 2⃣1⃣ 2⃣2⃣ 2⃣3⃣ 2⃣4⃣ 2⃣5⃣ 2⃣6⃣ 2⃣7⃣ 2⃣8⃣ 2⃣9⃣ 3⃣0⃣ منتظر حظور گرمتون هستیم🙂👇 @R9i9H9
تا به الان😊
ختم ۱۰۰ صلوات به نیابت ظهور امام عصر🍁 1⃣ ✅ 2⃣ ✅ 3⃣ ✅ 4⃣ ✅ 5⃣ ✅ 6⃣ ✅ 7⃣ ✅ 8⃣ ✅ 9⃣ ✅ 🔟 ✅ 1⃣1⃣ ✅ 1⃣2⃣ 1⃣3⃣ 1⃣4⃣ 1⃣5⃣ 1⃣6⃣ 1⃣7⃣ 1⃣8⃣ 1⃣9⃣ 2⃣0⃣ 2⃣1⃣ 2⃣2⃣ 2⃣3⃣ 2⃣4⃣ 2⃣5⃣ 2⃣6⃣ 2⃣7⃣ 2⃣8⃣ 2⃣9⃣ 3⃣0⃣ منتظر حظور گرمتون هستیم🙂👇 @R9i9H9
# بهــ وقـــــت رمـــــــان(:
Part 20 # تنها میانِ داعش أنَ عَلِیاً وَلِیُّ الله« که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه ام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می آمد، مردانگی اش را نشان داد :»من میرم میارمشون.« زن عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندم گونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :»داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش به وضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین- زبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!« و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیبایی ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :»نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی ها بشه؟« و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :»پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!« انگار حیدر منتظر همین رخصت
Part 21 # تنها میانِ داعش بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :»مامان غصه نخور! ان شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه هاش برمیگردم!« حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :»منم باهات میام.« و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :»بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهدام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :»قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!« شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی ام بریده بالا می آمد :»تو رو خدا مواظب خودت باش...« و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم
Part 22 میانِ داعش میدیدم جانم میرود. مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :»تا برگردم دلم برا دیدنت یه ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!« و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتاب ترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمی- دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان ادامه دارد...😍
با گناه مثل کرونا برخورد کن....
.•°♡°•.🕊🥀‌.•°‌♡‌°•. 🌿 پیڪر‌پسرشونو‌ڪه‌آوࢪدند⚰ چیزِے‌جزدو‌سه‌ڪیلو‌استخوان‌نبود...💔 پدࢪسرشو‌بالاگرفت‌و🙂 گفت:"حاج‌خانوم‌غصه‌نخوࢪےها!!!🖐🏻 دقیقاوزن‌همون‌ࢪوزے‌ڪه‌✨ خدا‌بهمون‌هدیه‌دادش...🦋 @Patoghemahdaviyoon
گشت‍ـَم‌نبود‌نگࢪد‌نیسٺ! بھتر‌از‌‌بێن‌الحرمین روۍزݦێن🖐🏼🥀
🌺:)♡: {°~😌✨~°} چاכࢪت مےتواند قشنگتࢪین سࢪ خط خبࢪ ها باشد☁️💕 وقتے طُ میتوانے قشنگتࢪین تیتࢪِ دیدن خـכا باشے.🙃💚 ————🍓⃟‌—————— ↳⸽🌸•@Patoghemahdaviyoon
•[!....💔]•
# شبــــــتون مَــــهــدوے💚(:
💎:•√ معلوم نمی‌کنی که تا کی باید بی‌تاب بپرسم از تو تا کی... تا کی؟ ... بخــیر رفقا💎
³¹³•🌿✨• ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜「@Patoghemahdaviyoon ————••🕊⃞••—————
مھم‌نیست‌چقدࢪ‌اشتبآھ‌کردے🗞🔗 مھم‌اینھ‌دیگھ‌تکࢪاࢪش‌نکنے🌱✨ انسان‌بࢪاے‌تجربھ‌آفࢪیدھ‌شدھ🍓✨ °•∞💜∞•° • • 『 ³¹³•🌿✨• ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜「 @Patoghemahdaviyoon 」 ————••🕊⃞••—————
| ⚠️| 🍁|میگفت: نگو چرا جوابمو نمیده.🙃 🌾سکوت خدا رو دوست داشته باش☺️ خدا با اون سکوت دارھ خدایی میکنه...💫 🌻میخواد کُنھ. عبد باش ! :)♥️| ³¹³•🌿✨• ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜@Patoghemahdaviyoon 」 ————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عݕـاس هــا اجـازه دیـدݩ نـمےڋهـند... 『 🙋🏻‍♀🍃 』 『 ³¹³ 』 ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜「 @Patoghemahdaviyoon 」 ————••🕊⃞••———
̶꯭ ⇢ᷝ.ᷟ͜.❖༐̶꯭͞💕͈⃟꙰ᭂ̶͞❱̶̶m̸a̸h̸s̸a̸❰̶̶̷͞🌙⃟⃠̸̶꯭͞❱: ✅تلنگر ✍ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ!ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ی ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍم می‌گذﺍﺭﯼ، ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ می‌پرﺳﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمی‌رﻭﯼ، ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ می‌پرسی، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ‌ی ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ می‌کنی، ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ می‌شوی، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمی‌کنی، ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ی ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ. ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ‌ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ. @Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هــمـیـــــــشـــــــه در خیابان از ⇦ دیدنم 👀 لذت می بَرَد...😍 میدانی چه کسی؟ ⇦ خــــدا را میگویم☺️❣ @Patoghemahdaviyoon
😍 اومد به‌ حاج‌ابومهدی‌ گفت: حلالمون‌ ڪن؛ پشت‌ سرت‌ حرف می‌زدیم ابومهدی‌ خندید..! با همون‌ خنده‌ بهش‌ گفت: شما هرموقع‌ دلتون‌ گرفت‌ پشت‌ سر من حرف‌ بزنید تا دلتون‌ باز شه..:)💚 ✨ 🕊|• @Patoghemahdaviyoon
💔خب رفقا بیاید بسی درد و دل💔 تا حالا دلتـون شکسته؟؟؟💔 چــطوری و کی؟؟؟😔💔 مهدوی های عزیز لطفا درست و واضح توضیح بدید ، که بقیه هم بتونن نظر بدن 😊 چون مسلماً همه ماها یه جاهایی یه زمانی بخاطر اتفاقات مختلف دل هامون شکسته 💔 از طـریق لینک بگید، اینجا میزارم و بقیه هم میتونند نظرشون و بگن و شـــرکت کنند...🙊😊😔 همـہ جـواب بدن🙃🙂👇👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16106124122695 اگــــــر همـــــکاری کنـــــید ، چـــالش های جـــــالب دیگـــری براتـــون میذاریم😍😉 اگـــــر نه! کــــه دیگـــه هیچ!!😞
[🦋] ~| همسرم‌باشد‌غلامت .. ~| طفل‌هایم‌نوکرت .. این شروطِ‌ازدواجِ‌بچه‌های‌ِهیئتی‌ست♥️!! { } 🌸|@Patoghemahdaviyoon
ختم ۱۰۰ صلوات به نیابت ظهور امام عصر🍁 1⃣ ✅ 2⃣ ✅ 3⃣ ✅ 4⃣ ✅ 5⃣ ✅ 6⃣ ✅ 7⃣ ✅ 8⃣ ✅ 9⃣ ✅ 🔟 ✅ 1⃣1⃣ ✅ 1⃣2⃣ ✅ 1⃣3⃣ 1⃣4⃣ 1⃣5⃣ 1⃣6⃣ 1⃣7⃣ 1⃣8⃣ 1⃣9⃣ 2⃣0⃣ 2⃣1⃣ 2⃣2⃣ 2⃣3⃣ 2⃣4⃣ 2⃣5⃣ 2⃣6⃣ 2⃣7⃣ 2⃣8⃣ 2⃣9⃣ 3⃣0⃣ منتظر حظور گرمتون هستیم🙂👇 @R9i9H9
🌸🕊️🍃 💎 *وصیت عجیب شهید جاویدالاثر مشهود عمارلو /شهیدی که مفقودالاثری خود را در وصیت نامه اش خبر داده بود*؛ 🌷 *شهرستان طارم ۱۳۴ شهید و حماسه ساز در طول هشت سال دفاع مقدس تقدیم انقلاب اسلامی کرده است که یکی از این شهدای گرانقدر؛* *🌷 شهید جاویدالأثر مشهود عمارلو است* 🍃 *تاریخ تولد 4 /* *10/ 1343 تاریخ* 🌷 *شهادت 25 /8 /1363 محل سکونت شهرستان طارم شهر آب بر است.* *🌷 گفتنی است شهید مشهود عمارلو از یک خانواده ای بسیار مذهبی و انقلابی پرورش یافته بود و با اعتقادات عظیمی که به اسلام و قرآن داشت در مقابل یاوه گویان آن زمان مقاومت کرد تا به فیض عظیم شهادت نایل آمد.* 💎 *وصیتنامه این شهید بزرگوار که در آخرین لحظات عمر خود نوشته است* ♻️ *شهادت می دهم خداوند متعال صاحب اختیار همه عالم است ما بنده ضعیف و حقیر این جهان هستیم و این راه و هدفی که در پیش گرفته ایم فی سبیل الله بوده و راهی است که تمام* *مستضعفین برای برچیده شدن ظلم و ستم باید این راه را طی نمایند*. 🚩 *سالار شهیدان که با خون مقدس خود اسلام و قرآن را زنده کرد ما باید از سرورمان درس شهادت را یاد بگیریم چونکه ما هرچه داریم از سرورمان امام حسین(ع) است.* 💞 *پدر و مادرم مبادا بر شهید شدن من زیاد ناراحتی کنید آیا ما همیشه نمی گفتیم ای کاش در کربلا بودیم با سیدالشهدا هم صدا می شدیم با یزید و یارانش می جنگیدیم و شهید می شدیم اکنون آن روز فرا رسیده است.* ♻️ *شاید جنازه من بدست شما نرسد هیچ ناراحت نباشید زیرا کسی که جوانش را در راه خدا داده است نباید منتظر پس گرفتنش باشد اگر جنازه من بدست شما رسید مرا کنار قبر شهید مشتاق قاسمی دفن کنید چون ما هر دو با هم همسنگر بودیم و آرزو دارم قبر ماهم کنار یکدیگر باشد* ♻️ *توصیه ام به خواهران دینی ام اینست که از من راضی باشند و همچون حضرت زینب و زهرا(س) زندگی کنید و از آن بزرگواران در* *زندگی الگو گرفته مسائل اسلامی را رعایت کرده و بدون حجاب گریه نکنند و فرزندانتان را طوری تربیت کنید که بتوانند برای جامعه اسلامی مفید واقع شوند*. ♻️ *خطاب به برادرانم پیامم اینست که بعد شهادت من همچون برادران شهدا راه مرا ادامه دهید و نماز را سبک مشمارید زیرا ما بخاطر برپایی نماز با دشمنان اسلام می جنگیم فرزندان مرا بعد از شهادت من خوب تربیت کنید تا در آینده جزء خدمتگزاران واقعی جمهوری اسلامی باشند.* ♻️ *سفارشم به جوانان این است که از نعمت جوانی خودشان بهره کافی برده و به یاری اسلام شتافته و از قافله عقب نمانید تا انشاءالله این نعمت بزرگ انقلاب را به دست صاحب اصلی آن حضرت امام عصر(عج) بسپاریم.* ♻️ *بعنوان آخرین کلام پیامم به منافقین و کسانی که میان مردم تفرقه و جدایی می اندازند این است که اربابشان آمریکا بود هیچ غلطی نکرد تا اینها بکنند انشاءالله این آرزو را با خودشان به گور خواهند برد*. 🌸🕊️🍃