eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان مهدوی گل سلام😊 کانالمون به دوتا ادمین تب ماهر با فعالیت و جذب بالا و همچنین ادمین پست نیاز داره😇 برادر یا خواهر فرقی نداره... لطفا هر کسی داوطلبه تشریف بیاره پی وی بنده👇 @Karbalaiam7600
شبکه یک سیما چند ثانیه هک شده لطفا استوری واتساپ اینیستا و پرفایلتون و حتما حتما عکس حضرت آقا باشه لطفا
امشب هم تولد داداش محمدمونه به افتخارش دستتتت👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
امشب هم تولد داداش محمدمونه به افتخارش دستتتت👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
سرت سلااااامت داداشششش😘😘😍 بفرمایید شیرینی 🍬🍬🍬🍬🍭🍭🍭🍭🍭🍭🎂🎂🎂🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰
#Story | #استوری •من‌‌تورامیخواهم‌ازدنیابه‌هرمنزل‌که‌هست •ای‌که‌منزل‌دردلم‌داری‌ومـن‌درجُستنت..♥️ #شب‌جمعه‌حرمت‌آرزوست🕊
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
امشب هم تولد داداش محمدمونه به افتخارش دستتتت👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
محض شادی شما دوستان گفتیم دست😊😊 برای سلامتی آ شیخمون صلوات مهدوی پسند بفرستید🙂 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
دوستان جدیدی که اومدن که احیانا ادمینای کانال رو نمیشناسن.. توضیحاتی رو بهتون میدم که اشنا بشید😊 اول از هر چیزی خدا و امام زمان عج نگاه ویژه ای بهتون کرده که عضو این کانال شدید و به ما و بقیه مهدویون پیوستید🙂😌
خب ! بنده مهدی آرمان هستم. به همراه دو تا داداشام احمد و محمد. که موسس کانال هستیم و البته با همکاری باقی خادمین عزیز. به طور موقت ساکن شیراز و اهل قم. بنده پاسدار هستم، 24 ساله احمد ، طلبه 22 ساله محمد ، طلبه 20 ساله و تماما در خدمت شما هستیم.
سلام علیکم چون خیلیا عضو نشدن مجبورم اینجا جواب بدم 5,6 نفری هستیم🙂
سلام بزرگوار نه خواهش میکنم این چه حرفیه ، مشکلی نیست کپی با ذکر صلوات آزاده، راحت باشید😊
سلام علیکم ، احسنت😊 عاقبت بخیر بشید ان شاءالله
ان شاءالله 🤲
تو بیوگرافی کانال هست
خواهش میکنم محبت دارید شما🌿
ان شاءالله حال دلتون همیشه خوب باشه چشم نایب الزیاره همه هستیم🙂
به وقت رمان
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هفتم..( قسمت ۳)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. قابلمه غذا را آوردم گفتم: آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام. نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده چله گی دارد. دیوانه اش می کنی. می خندید و می چرخید و می گفت: خدایا شکرت. خدایا شکرت! خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمدم و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید. بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: کجا؟! گفت: می روم بچه هام را خبر کنم. امام دارد می آید! این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: پس شام چی؟! من گرسنه ام. برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد سیر سیرم. مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: من شام نمی خورم تا بیایی. خیلی گذشت نیامد دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم و خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود همانطوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: چرا اینجا خوابیدی؟! رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: شام خوردی؟! نشست کنار سفره و گفت: الان می خورم. خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: تو بگیر بخواب، خسته ای. نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه ارام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: پس شامت؟! گفت: خوردم. صبح زود که برای نماز بلند شدم ، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: کجا؟! گفت: با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که ، امام دارد می آید. یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار گفتی خانه مان را بسازیم. می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتادی توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبختم شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می آید فردا شب می آید. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ..
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هفتم..( قسمت ۴ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 خدیجه با صدای گریه من ازخواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیام. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو. خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید. بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: قدم نفس تو خیر است تازه از گناه پاک شده ای. برای اما دعا کن به سلامت هواپیما بنشیند. با گریه گفتم: دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم. چشم هایش سرخ شد گفت: فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود من دلم برای دو نفر تنگ می شود. خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیس خیس بود. چند روز بعد انگار توی روستا زلزله آمده باشد همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده روی پشت بام ها مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: امام آمده. در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم امام را میدیدیم. توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران. چند روز بعد صمد آمد با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد کرد به تعریف کردن. می گفت: از دعای خیر تو بود حتما. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهدو پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش شوم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کردن بودند شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم. تا رسیدم دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بود. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای مرد کاری انجام دهم بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم موتورم را برده بودند. بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود در آورد. عکس امام بود. عکس رازد روی دیوار اتاق و گفت: این عکس به زندگی مان برکت می دهد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هفتم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند. بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم. آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بد خلقی نکنم، قبل ز اینکه اعتراض کنم، می گفت: اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم. تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: نمی خواهد بروی همدان. من حالم خوب خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام. بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: خدا رو شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. از دستش کفری شده بودم. گفتم: چی؟! خدا رو شکر، خدا رو شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما باید کهنه بشویم. به کار خانه برسم. بچه را ترو خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم. خندید و گفت: اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طوری الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید. گفتم: من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم. گفت: از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است با هم بزرگ می شوند. یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد از کارش گفت: سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم. صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است. روز به روز سنگین تر می شدم خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید بر می داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود و با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم از مادرم دوره شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصا اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد می رفت سر و کار زندگی خودش بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را بر می داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می مانم. اما هرجا که بودم پنج شنبه صبح بر می گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچ کس شب آبگوشت نمی خورد اما برای صمد آبگوش باز می گذاشتم. گاهی نیمه شب به خانه می رسید. با این حال در می زد. می گفتم: تو که کلید داری. چرا در می زنی؟! می گفت: ای همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز کنی. می گفتم: حال و روزم را نمی بینی؟! آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ما هم و باید بیشترح واسش به من باشد اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت. هفته های اخر بارداری ام بود. روزهای شنبه که می خواست برود می پرسید: قدم جان خبری نیست؟ می گفتم فعلا نه. خیالش راحت می شد می رفت تا هفته بعد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم رب جــان جـــانـان مــــهـدے🌿❤️
|شهید ابراهیم هادی| رفیق حتی اگر احساس بی‌نیازی داشتی دستت رابه سوی اهل‌بیت بگیر... اگر مشکل نداشتی همیشه وصل باش مخصوصا به مادرت زهراس فرزند نباید بیخیال مادر باشه... ❬اللّٰھم‌صَلِّ‌عَلۍمُحَمـَّدوآلِ‌مُحَمـَّد!❭