#ناشناس
ولنتاین واسه کیاست؟🧐 واسه عاشقاس؟🤔 ما که عشقمون کربلاست😌😍 کادومونم از بقیه جداست چون دست حضرت زهراست🦋🍭 ولنتاین واسه کیاس؟ 🤨 واسه شما عشقا؟🤫 ما که عشقمون مولاست😌😎 کادومونم دست خود اقاست🛍 ولنتاین واسه شما😉😅 ما که خارجی نیستیم🙂🙃
●●●
😍😍
بہ بہ
عزیزان سلام
امیدوارم حال دلتون امشب علوی باشه😊
روز مرد رو هم به همه مردان مهدوی همچنین روز پدر رو به پدران مهدوی کانالمون تبریک میگم😊
خدا حفظتون کنه🍃
خواهرای کانال هم ماشالا یه پا مرد هستن ، روزتون مبارک😁
خب دوستان
عزیز شرمنده اگه حضورمون کمرنگ شد
این چند روزه ، به امید خدا جبران میشه😊
روز خودمم مبارک😁
| پاتـوق مهـدویون |
عزیزان سلام امیدوارم حال دلتون امشب علوی باشه😊 روز مرد رو هم به همه مردان مهدوی همچنین روز پدر رو به
و همچنین دوستانی که پدر بزرگوارشون در قید حیات نیستن ، یادشون گرامی باد.
روح همه پدران آسمانی شاد.
دوستان ماشاءالله فعالیت تو ناشناس زیاد بود😁
لینک رو عوض کردم
لطفا اگر صحبتی دارید
دوباره بفرمایید
درخدمتیم
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست🌷
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست🌱
یک مادر گریان که به دختر می گفت✨
بابای تو زنده است... و هر چند که نیست.🥀
روز مرد و روز پدر بر همه شهدا مبارک🌹
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
بلند شد و ایستاد و گفت: سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان.شاید این طوری کمتر غصه بخورد. فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند بازی می کردند و می خندید سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود. گفتم: چه خوب شد این بچه را آوردم. با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت. گفتم: تو دیدی چطور شهید شد؟! چشم هایش سرخ شد همان طور که فرمان گرفته بود و به جاده گناه می کرد، گفت: پیش خودم شهید شد جلوی چشم های خودم. می توانستم بیمارش عقب... خواستم از ناراحتی درش بیاورم دستی روی کتفش زدم و گفتم: زخمت بهتر شده. با بی تفاوتی گفت: از اولش هم چیز قابلی نبود. با دست محکم پانسمان را فشار دادم. ناله اش در آمد به خنده گفتم: این که چیز قابلی نیست. خودش هم خنده اش گرفت. گفت: این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار. گفتم: خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی. برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: یک هفته نه بابا. خیلی کمتر دو شبانه روز. گفتم: برایم تعریف کن. آهی کشید : گفت چی بگویم؟! گفتم: چطور شد چطور توی کشتی گیر افتادی؟
گفت: ستار شهید شده بود عملیات لو رفته بود ما داشتیم شکست می خوردیم باید بر می گشتیم عقب خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند شهید یا مجروح شده بودند آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما بر نمی آمد به آن هایی که سالم مانده بود، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود وداع با بچه ها ، وداع با سردار. یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت فریاد زدم چه کاری می کنی؟ مواظب باش.
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: شب عجیبی بود اروند جزر کامل بود با حمید حسین زاده دو نفری باید بر می گشتیم تا زانو توی گل بودیم یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود حالا عراقی ها رد ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود به طرفمان شلیک می کردند گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو نزدیک های صبح بود شب سختی را گذرانده بودیم تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود حسابی تحلیل رفته بودیم. گفتم: پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم ،ستار شهید شده بود و تو زخمی. انگار توی این دنیا نبود حرف های من را نمی شنید حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش راپ رت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃