#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل سیزدهم ..( قسمت آخر )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
دی ماه بود هوا سرد و گزنده . سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کناز رده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هورا و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: « برای شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سر به سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را در می آورد. به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخوره بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند، کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پر برف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چند تایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: آره انگار خیلی خسته بودی. حتما دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت. گفتم راحت بخوابی.
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: « بچه را بده، خسته می شوی مادر جان». صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: ای مادر ! چقدر مهربانی تو.
خندیدم و گفتم: چی شده، شعر می خوانی؟!»
گفت: راست می گویم. تو همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا در بیاورد. حالا سوال جور وا جور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصوومه به کنار. همان طور که جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: « کم مانده برسیم.» ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم ،می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخوره. برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی ؟! سلامتی؟!
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت اول )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
سر پل ذهاب آن چیزی بود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت، یا اگر داشت اغلب کره کره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده بود یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها. سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم . در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و ما یحتاج روزانه مردم را می فروختند. گفتم: اینجا که شهر ارواح است. سرش را تکان داد و گفت: منطقه جنگی است دیگر.
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر،نگهبانی دیگر ایستاده بود باز هم صمد ایستاد این بار پیاده نشد. کارتش را از شیشیه ماشین به نگهبانش نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: می ترسی
شانه بالا انداختم و گفتم: نه
گفت: اینجا برای من مثل قایش می ماند.
وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. ماشین را جلوی یک ساختمان چند طبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: رسیدیم.
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جور واجور بود. گفت: این یادگارهایی است که بچه ها نوشته اند.
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش . جلوی اتاقی ایستاد و گفت: این اتاق ماست.
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگ انداخته رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: فعلا این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعدا قدم خانم با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان داد.کمی بعد آمد دست و صورت بچه ها را شسته بود یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: می روم دنبال شام زود بر می گردم. روزهای اول صمد برای نهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کنار ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دو ماهه باردار بود.
صبح های زود با صدای عق او از خواب بیدار می شدیم شوهرش ناهار پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت:
من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش ان خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود روزی نبود با صدای انفجار از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم حالا در اینجا این صدا برایمان عادی شده بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت دوم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دیدم گوشه اتاق و گفتم: صمد بچه ها را بگیر بیایید اینجا. هوایپما الان بمباران می کند. صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سر به سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم. فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود می گفت: آن هواپیما را دیشب دیدی ؟! بچه ها زدندش. خلبان هم اسیر شده.
گفتم: پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم. گفت: دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند. کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها همسر آقای همدانی و بشیری و آقای سماواتی هم بودند که همشهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرور یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند. ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئل غذا بوق زده بود متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه توی ساختمان نیسیتم غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هم هر چه منتظر شدیم خبری از غذا نشد آن قدر گرسنگی کشیدیم تاشب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازان توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند خوب که نگاه کردم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سید آقا بود در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی. دیگر پشت پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد درپادگان بودیم یک روز صمد گفت: امروز می خواهیم برویم گردش. بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. پرسیدم: حالا کجا می خواهیم برویم؟ گفت: خط . گفتم: خطرناک نیست. گفت: خطر که دارد اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد.مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهیده شده. همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم اما این بار چون پیشش بودم و قار نبود از هم جدا شویم چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم . جلوی ساختمان بود. سوار شدیم بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم صمد نگه داشت.اورکتی به من داد و گفت: این را بپوش چادرت هم در آور اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است اینجا را به آتش می بندد. بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند زدند زیر خنده و گفتند: مامان بابا شده.!
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم. همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود . صمدپیاده می ش د می رفت توی سنگره ها با رزمنده ها حرف می زدو بر می گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.» نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم و سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی افتاده بود نشانمان بدهد.
طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستندکه برای بازدید به جبهه آمده اند. موقع غروب که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت حس بدی داشتم گفتم: صمد بیا برگردیم.
گفت: میترسی؟!
گفتم: نه اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد. پسر بچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟! محکم جوابم را داد: « می جنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین اورد و گفت: بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. حوصله نداشتم. گفتم: ول کن حالا. توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: چرا این قدر ناراحتی؟! گفتم: دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد. گفت: جنگ سخت است دیگر است. ما وظیفه مان این است دفاع. شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجلع به این خوبی تربیت نمی شدند. گفتم: از جنگ بدم می آید دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.
گفت: خدا کند امام زمان زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سواریم شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: این بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست.غصه من این هاست. دلم می خواهد هرکاری از دستم بر می آید، برایشان انجام بدهم.تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم. به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: حالا آن طفلی ها توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار، من هم بیدار شدم عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند می رفت اما آن روز زود بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز صمد مثل همیشه یونیفرم پوشیدم تا برود. گفتم:کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی. خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده... گفتم: دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی کمتر دلتنگ می شوم در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: قدم خانم باز داری لوس می شوی ها.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
چادر را از سرم در آوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را ا خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند. در طبقه اول اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دیدم پشت پنجره قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت اما به فکر بچه ها بودم. تلو تلو خوران سمیه را برداشتم و بدو بدم دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: تا خط خیلی فاصله نداریم اگر پادگان سقوط کند ما اسیر می شویم.
با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود وقتی اوضاع کمی آرام شد دوباره به طبقه بالا رفتم. پشت پنجره ایستادیم و رد دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شد که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: نگاه کنید آنجا را یا امام هشتم.
چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان بر می آمد این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم فریاد می زدیم بچه ها دست ها را روی سرتان بگذارید دهانتان را نبندید. خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگه همه چیز تمام شد الان هم می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود شیشه ها خرد شده بود اما چسب هایی که روی شیشه ها بود گنذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود خدا رو شکر کسی طوری نشده است.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
صداهای مبهم و جور وا جوری از بیرون می آمد. یکی از خانم ها گفت: بیایید بیرون اینجا امن نیست. بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمی مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم یکی از خانم ها گفت: چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد حاج آقای ما خانه بود گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد توی خانه نمانید. بروید دره های اطراف.
بعد از خانه های سازمانی سیم خار دارهای پادگان بود اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی از آنجا عبور می کردیم اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله گذشتن از لای سیم خار دار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند .نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود ما کاملا از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود می گفت: اگر خلبان ها ما را ببینند همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.
هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیماها نمی تواند فرود بیاید قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود سعی می کردیم از خاطراتمان بگوئیم یا تعریف های بکنیم تا او کمتر بترسد اما هواپیماها ول کن نبودند تقریبا هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود نه آبی همراه خودمان آورده بودیم نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان نمی دانند ما کجاییم.
یکی از خانم ها که دعاهای زیادی را از حفظ بود شروع کرد به خواندن دعای توسل ما هم با او تکرار می کردیم بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید بلند شد و گفت: این طوری نمی شود.
هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان من می روم چیزی می آورم بخوریم. دو سه نفر دیگرهم بلند شدند و گفتند:
ما هم با تو می آییم.
می دانستم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتم اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند می دویدند.و زیگزاگی می آمدند بالاخره رسیدند با کلی خوردنی و آب و نان و میوه.
بچه ها که گرسنه بودند با خوردن خوارکی ها سیر شوند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم نگرانی ما هم بیشتر می شد نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند وضو گرفتیم و نماز خواندیم لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم به این نتیجه رسیدیم بر گردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم امن یجیب گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم دیدم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند ما را که دیدند به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود با چهره ای خسته و خاک آلوده بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریبا با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند چند ماشین جلوی در پارک شده بود صمد اشاره کرد سوار شویم پرسیدم کجا؟!
گفت:همدان
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم:وسایلمان کمی صبر کن برویم لباس بچه ها را بیاورم.
نشست پشت فرمان و گفت:اصلا وقت نداریم اوضاع اضطراریه زود باش باید شما را برسانم و برگردم.
همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم اقلا بگذار لباس های سمیه را بیاورم چادرم...
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: سوار شو گفتم اوضاع خطرناک است شاید دوباره پادگان بمباران شود.
در ماشین را بستم وپرسیدم: چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا حالا کجا بودید؟!همان طور که تند تند دنده ها را عوض می کرد گاز داد و جلو رفت. گفت: اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیر و رو کنند به همین خاطر گردانم را از پادگان خارج کنم یکی یکی بچه ها را زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف خدا رو شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد هر سیصد نفرشان سالم اند اما گردان های دیگر شهید و زخمی شدند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو میرفتیم یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند شب کجا می خوابند؟
تو داشت رو به رو به جاده تاریک نگاه می کرد سرش را تکان داد و گفت: توی همان دره هستند جایشان که امن است اما خورد و خوراک ندارند باید تا صبح تحمل کنند.
دلم برایشان سوخت گفتم: کاش تو بمانی. برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس شما را کی ببرد؟!
گفتم:کسی از همکارهایت نیست؟!می شود با خانواده های دیگر برویم؟!
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود گفت: نمی شود نه ماشین ها کوچک اند جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند و گرنه من از خدایم است بمانم. چاره ای نیست باید خودم ببرمتان. بغض گلویم را گرفته بود گفتم: مجروح ها و شهدا چی؟!
جوابی نداد.
گفتم: کاش رانندگی بلد بودم.
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: به امید خدا می رویم ان شالله فردا صبح بر می گردم.
چشم هایم در آن تاریکی دو دو می زد. یه لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟!چه کار می کند اصلا آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟!مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت هشتم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
خانم دارابی که دلش پیش من مانده بود با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید نشست و کلی برایم حرف زد از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارایی آرامم می کرد بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.
چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام که دید گفت: این چیزه ناراحتی ندارد خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان درد بی درمان نداده نعمت داده باید شکرانه اش را به جا بیاوریم زود باشید حاضر شوید می خواهیم جشن بگیریم خودش لباس بچه ها را پوشاند حتی سمیه را هم اماده کرد و گفت: تو هم حاضر شو.
می خواهیم برویم بازار. اصلا باور کردنی نبود صمدی که هیچ وقت دست هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار هر چند بی حوصله بودم اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند راضی بودم. رفتیم بازار وظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید آن هم به سلیقه خود بچه ها. هرچه گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد می گفت کارت نباشد می خواهیم جشن بگیریم. آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دکیر تمام شد لب گزیدم که یعنی کم آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدامیان را نمی شنید با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه دیگر ظهر شده بود رفت از بیرون ناهار خرید و آورد بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را با ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت حس قشنگی داشتم فکر می کردم چقدر خوشبختم زندگی چقدر خوب است اصلا دیگر ناراحت نبودم به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید نشست بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: به به قدم خانم چه بوی خوبی راه انداختی. خندیدم و گفتم: آبگوشت لیمو است. که خیلی دوست داری بلند شد و گفت: آن قدر خوبی که امام رضا( ع) می طلبدت دیگر. با تعجب نگاهش کردم با ناباوری پرسیدم: می خواهیم برویم مشهد. همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد می گفت: می خواهید بروید مشهد؟!
آمدم توی هال و گفتم: تو را به خدا اذیت نکن راستش را بگو. سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم و توی قضیه را در آوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. گفتم: پس تو چی؟! موهای سمیه را بوسید و گفت: نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه. گفتم: نمی روم ب هم برویم یا اصلا ولش کن من چطورها با این بچه ها بروم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت نهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
سمیه را زمین گذاشت و گفت: اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام باید بروی برای روحیه ات خوب است خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.
گفتم: شینا که نمی تواند بیاید خودت که میدانی از وقتی سکته کرده مسافرت برایش سخت شده به زور تا همدان می آید آن وقت این همه راه نه شینا نه.
گفت: پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی. گفتم: ولی چه خوب می شد خودت می آمدی .
گفت: زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا بکن. بگو امام رضا شوهرم را آدم کن. گفتم: شانس ما را می بینی. حالا هم که تو همدانی من باید بروم.
یک دفعه از خنده ریسه رفت گفت: راست می گویی ها!اصلا تو باید این خانه باشی یا من.
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند.
توی سالن بزرگی نشسته بودیم سمیه بغلم بود و مهدی را مادر شوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: خانم محمدی را جلوی در می خواهند.
سمیه را دادم به مادر شوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود با نگرانی پرسیدم:چی شده؟!
گفت: اول مژدگانی بده.
خندیدم و گفتم: باشد برایت سوغات می آوردم.
آمد جلوتر و آهسته گفت: این بچه که توی راه است قدمش طلاست. مواظبش باش.
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد می گفت: اصلا چطور است اگر دختر بود اسمش را بگذاریم قدم خیر.
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید به همین خاطر بعضی وقت ها سر به سرم می گذاشت.
گفتم: اذیت نکن جان من زود باش بگو چی شده؟!
گفت: اسممان برای ماشین در آمده.
خوشحال شدم. گفتم: مبارک باشد.
ان شالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: الهی آمین.
خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد وقتی دوباره برگشتم توی سالن با خودم گفتم: چه خوب صمد راست می گوید این بچه قدر خوش قدم است اول که زیارت مشهد برایمان درست شد حالا هم که ماشین خدا کند سومی اش هم خیر باشد. هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: خانم محمدی را جلوی در کار دارند.
صمد ایستاده بود جلوی در گفتم: ها چی شده؟!سومی اش هم به خیر شد؟!
خندید و گفت: نه دلم برایت تنگ شده بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.
خندیدم و گفتم: مرد خجالت بکش مگر تو کار نداری؟
گفت: مرخصی ساعتی می گیرم
گفتم: بچه ها چی؟!
مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد. گفت: می رویم تا همین نزدیکی آرامگاه بابا طاهر و بر می گردیم.
گفتم: باشد تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا تا من هم به مادرت بگویم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت دهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.
سمیه را بغل کردم مهدی هم دستش را داد به مادر شوهرم.
خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما مشهد بیایند شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده است.
توی محوطه که رسیدیم دیدم صمد ایستاده آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: قدم مرخصی ام را گرفتم اما حیف نشد.
دلم برایش سوخت گفتم: عیب ندارد برگشتنی یک شب غذا می پزم می آییم بابا طاهر.
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: قدم کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.
گفتم: حالا مرا درک می کنی؟!ببین چقدر سخت است.
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شوند ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود و بچه ها گریه می کردند.
می خواستند با ما بیایند اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود هر کاری می کردم گریه نکنم نمی شد.
سرم را بر گرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر روز پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و به دنبال اتوبوس می دود.
همان طور که صمد می گفت شد زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم . نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تو برویم هتل. نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم.
یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم ضریح یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لا اله الا الله گویان وارد حرم شدند.
چند تا تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند.
نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادر شوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها.
همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد اما هر کاری می کردم نمی توانستم برایش دعا کنم حرفش یادم افتاد که گفته بود: خدایا آدمم کن. دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن.
از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد نگاه کردم و غم عجیبی که ان صحنه داشت دگرگونم کرد همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم
دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم گفتم: یا امام رضا
خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی جلوی پایم بگذار. هر کاری کردم توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم، انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بد جوری فشار می آوردند به هر سختی بود خودم را در دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آمدم بچه ها را از مادر شوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم خریدیم و آمدیم هتل.
روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: « خانم محمدی! شما زودتر از ما برگردید همدان. هول برم داشت. سرم گیچ رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! زن که فهمید بد جوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعا شوکه شده بودم به پت پت افتادم و پرسیدم: مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...
زن دستم را گرفت و گفت: نه خانم محمدی. طوری نشده. اتفاقا حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم کمی حالم جا آمد. فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سرکوچه که رسیدیم دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها در آمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشست. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: می گویند زن بلاست الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.
زودتر از آن چیزی که فکرش می کردم کارهایش درست شد و به مکه مشرف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم:بی انصاف لا اقل این یک جا مرا با خودت ببر. گفت: غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. رفتن و آمدنش چهار روز طول کشید تا آمد و مهمانی هایش را داد ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت بی تاب تر می شد می گفت: دیگر دارم دیوانه می شوم پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند باید زودتر بروم. بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و بر می گشت. تابستان گذشت پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال ۱۳۶۴ بود. بار آخری که به مرخصی آمد گفم: صمد این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها. قول داد اما تا آن روز که ماه آخر باری داری ام بود نیامده بود. شام بچه ها را که دادم طفلی ها خوابیدند اما نمی دانم چرا خوابم نبرد رفتم خانه همسایه مان خانم دارابی. خیلی با هم عیاق بودیم چون شوهر او هم در جبهه بود راحت تر با هم رفت و آمد می کردیمم اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم اتفاقا شب مهمان داشت و خواهرش پیشش بود یک دفعه خانم دارایی گفت : فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید حالت خوب است؟! گفتم: خوبم ،خبری نیست. گفت: می خواهی با هم برویم بیمارستان؟! به خنده گفتم: نه این دفعه تا صمد نیاید بچه دنیا نمی آید. ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان با خودم گفت فکر نکنم خانم دارایی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم لباس و وسایل بچه ها را آماده گذاشتم. بعد رفتم بخوابم. اما مگر خوابم می برد کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد خوشحال شدم گفتم حتما صمد است اما صمد کلید داشت رفتم و در را باز کردم خانم دارابی بود گفت: صدای آژیر آمبولانس شنیدم فکر کردم دردت گرفته دنبالت آمده اند.
گفتم نه فعلا که خبری نیست. خانم دارابی گفت: دلم شور می زند امشب پیشت می مانم.
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعا درد دارد سراغم می آید یک ساعت بعد حالم بدتر شد طوری که خانم دارابی رفت خواهر شوهرش را از خواب بیدار کرد آورد پیش بچه ها گذاشت.ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه یکی از اتاق را تمیز می کرد یکی به بچه ها می رسید یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم.
عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید ناراحت شد به ترکی گفت: دختر عزیز و گرامی بابا چرا این طور به غریبی افتادی عزیز کرده بابا تو که بی کس و کار نبودی.
بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده گفتند مریضی شیناهم حالش خوب نبود نتوانست بیاید همان شب حاجآقایم رفت دنبال برادر شوهرم آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند خانم او را آورد پیشم بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
یک هفته ای گذشته بود شینا حالش خوش نبود نمی توانست کمکم کند می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش بر نمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و سر خانه و زندگی شان. فقط خانم شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: حاج آقایتان پشت تلفن است با شما کار دارد.
معصومه زن آقا شمس الله کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه.
گوشی تلفن را که بر داشتم نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: قدم جان تویی؟!
گفتم: سلام.
تا صدایم را شنید مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید به همین خاطر پشت سر هم می گفت: تو خوبی؟ سالمی حالت خوب است؟
من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند خجالت می کشیدم بگویم: آره بچه به دنیا آمده. می گفتم من حالم خوب است. تو چطوری؟ خوبی؟ سالمی
معصومه با ایما و اشاره می گفت:
بگو بچه به دنیا آمد بگو.
از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: حاج آقا مژده بده بچه به دنیا آمد قدم راحت شد.
صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر گفته بود:
خودم را فردا می رسانم. از فردا صبح چشمم به در بود تا صدای تقه در می آمد به هول از جا بلند می شدم و میگفتم: حتما صمد است آن روز که نیامد هیچ هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رفت روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود صبح زود بنده خدا می آمد کمکی به من می کرد بعد می رفت سراغ کارهای خودش گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آن روز صبح خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم آمد، نشست کنارم و کمی درد و دل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود از طرفی خیلی هم برایشان مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا در می آمد. گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: حاجی ما را باش فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.
صمد گفت: راست می گوید: نمیدانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم بالاخره در را باز کردیم. همین که توی اتاق آمدند صمد رفت سراغ قنداقه بچه آن را برداشت و گفت: سلام خانمی یا آقا؟! من بابایی ام مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند منم. بعد به من نگاه کرد چشمکی زد و گفت: قدم جان ببخشید مثل همیشه بد قول و بی معرفت و هر چه تو بگویی. فقط خندیدم چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: سفارش ما را پیش خواهرت بکن.
برادرم به خنده گفت: دعوایش نکنی گناه دارد. بچه ها که صمد را دیده بودند مثل همیشه دوره اش کرده بودند همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید می گفت: اسمش را چی گذاشتید گفتم: زهرا تازه آن وقت که فهمید بچه پنجمش دختر است گفت : چه اسم خوبی یا زهرا.
سال ۱۳۶۵ سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی مادرپنج تا بچه قدو نیم قد بودم دست تنها از پس همه کارهایم بر نمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی در پی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت معصومه کلاس اولی بود به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند اغلب وقت ها که از خواب بیدار می شدم تا ساعت ده یازده شب سرپا بودم به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم. دی ماه آن سال عملیات کربلای ۴ شروع شد از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم از صبح که از خواب بیدار می شدم بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد چند روزی بود مادر شوهرم پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نقل زبانش یا صمد و یا ستار بود. یک رروز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم شنیدیم کسی در می زند بچه ها دویدند و در را باز کردند آقا شمس الله بود از جبهه آمده بود ناراحت و پکر. فکر کردم حتما صمد چیزی شده. مادر شوهرم ناله و التماس می کرد اگر چیزی شده به ما هم بگو. آقاشمس الله از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او آرام ریز ریز گفت: قدم خانم ببین چی می گویم گفت: نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد. دست و پایم یخ کرده بود تمام تنم می لرزید تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم یا حضرت عباس صمد طوری شده؟ آقا شمس الله بغض کرده بود سرخ شد آرام و شکسته گفت: ستار شهید شده. آشپزخانه دور سرم چرخید دستم را روی سرم گذاشتم نمی دانم چه بگویم لب گزیدم فقط توانستم بپرسم؟ کی؟! آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: تو را خدا کاری نکن مامان بفهمد. بعد گفت: چند روزی می شود باید هر طور شده مامان را ببریم قایش. بعد از آشپزخانه بیرون رفت نمی دانستم چه کار کنم.به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ...
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آقا شمس الله از توی هال صدایم زد زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادر شوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود تا مرا دید گفت:
می خواهم بروم قایش سری به دوست و آشنا بزنم شما نمی آیید؟!
می دانستم نقشه است به همین خاطر زود گفتم: چه خوب خیلی وقته دلم میخواهد سری به حاج آقایم بزنم دلم برای شینا یک ذره شده مخصوصا از وقتی سکته کرده خیلی کم طاقت شده می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و بر می گردم.
بعد تند تند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم ساکم را بستم یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: آماده ام.
توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادر شوهرم چیزی بگویم این غصه ها را که توی خودم می ریختم.می خواستم خفه شوم. به قایشکه رسیدیم دیدم اوضاع مثل همیشه نیست انگار همه خبر داربودند جز ما به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند مادر شوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: چی شده بچه ها طوری شده اند؟!
جلوی خانه مادر شوهرم که رسیدیم ته دلم خالی شد در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند بنده خدا مادر شوهرم دیگه دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده.
دلداری اش می دادم و می گفتم: طوری نشده شاید کسی از فامیل فوت کرده همین طور که توی حیاط رسیدیم صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود به طرفمان دوید خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار میزد و می گفت:
قدم جان حالا من و سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟
سمیه دو ساله بود هم سن سمیه من.
ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود مادر شوهرم که دیگر ماجرا را فهمیده بود همان جلوی در از حال رفت کمی بعد انگار همه روستا خبر دار شدند توی حیاط جای سوزن انداختن نبود زن ها به مادر شوهرم تسلیت می گفتند پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.
خانه پر از مهمان بود دویدیم توی حیاط صمد آمده بود با چه وضعیتی لاغر و ضعیف با موهای ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم یا جلو بروم و چیزی بگویم خودم را پشت چند نفر قایم کردم چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دودید طرف صمد گریه می کرد و با التماس می گفت:
آقا صمد ستار کجاست؟ آقا صمد داداشت کو؟!
صمد نشست کنار باغچه دستش روی صورتش گذاشت انگار طاقتش تمام شده بود های های گریه می کرد دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجه میزد و التماس می کرد:
آقا صمد مگر تو فرمانده ستار نبودی من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه با گریه افتادند صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: سمیه!لیلا بیایید عمو صمد آمده باباتان را آورده
دلم برای صمد سوخت می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این هم غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم برای صمد ناراحت بودم دلم برایش می سوخت غم بچه های صدیقه را می خوردم دلم برای صدیقه می سوخت صمد خیلی تنها شده بود صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم می دانستم از هر وقت دیگر تنهاتر است چرا هیچ کس به فکر صمد نبود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
نمی توانستم یک جا بایستم دوباره به حیاط رفتم. مادر شوهرم رو به روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود گریه می کرد و می پرسید: صمد جان مگر من داداشت را به تو نسپردم! صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد مردها آمدند زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهر شوهر و مادر شوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق. از بین حرف هایی که این و آن می زدند متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به خاطر همین مادر شوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: صمد چرا بچه ام را نیاوردی؟ آخر شب وقتی خانه خلوت شد صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست دست او را گرفت و بوسید و گفت: مادر جان مرا ببخش من می توانستم ستارت را بیاورم اما نیاوردم. چون به جز جسد ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی مادام اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم می گفت و گریه می کرد تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: انگار صمد مجروح شده صمد مجروح شده بود اما نمی گذاشت کسی بفهمد رفت و لباسش را عوض کرد خواهرش می گفت: کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد. با این حال یک جا بند نمی شد هر چه توان داشت گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود روز سوم بود در این روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم با هم رو به رو شده بودیم اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن محبت ها کند آن وقت بچه های صدیقه ببنینند و غصه بخورند. عصر روز سوم، دختر خواهر شوهرم آمد و گفت: دایی صمد باهات کار دارد. انگار برای اولین بار می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد قلبم تاپ تاپ می کرد طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: خوبی بچه ها کجا هستند؟ گفتم: خوبم بچه ها خانه خواهرم هستند تو حالت خوب است؟ سرش را بالا گرفت و گفت: الهی شکر. دیگر چیزی نگفتم نمی دانستم چرا خجالت می کشم احساس گناه می کردم. با خودم می گفتم: حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم. صمد هم دیگر چیزی نگفت داشت می رفت اتاق مردانه برگشت و گفت: بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده .
بعد از شام صدایم کرد طوری که صدیقه متوجه نشود آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد تویک وچه و گفت: چرا می دوی؟ گفتم: نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد. آهی کشید و زیر لب گفت: ای ستار ستار. کمرم را شکستی به خدا. با آنکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم: مگر خودت نمی گفتی شهادت لیاقت می خواهد خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت خوش به حالش.
صمد سری تکان داد و گفت: راست می گویی به ظاهر گریه می کنم اما نه دلم آرام است فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه خودم را بخورم. داشتم از درون می سوختم برای بچه های صدیقه پرپر می زدم اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند. همین که به خانه خواهرم رسیدیم بچه ها که صمد را دیدند مثل همیشه دوره اش کردند مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم صمد مرا که دید انگار فکرم را خواند گفت: کاش سمیه ستار را هم می آوردیم طفل معصوم خیلی غصه می خورد. گفتم: آره ماشالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است فکر نکنم درست و حسسابی بابایش را بشناسد صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
بلند شد و ایستاد و گفت: سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان.شاید این طوری کمتر غصه بخورد. فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند بازی می کردند و می خندید سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود. گفتم: چه خوب شد این بچه را آوردم. با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت. گفتم: تو دیدی چطور شهید شد؟! چشم هایش سرخ شد همان طور که فرمان گرفته بود و به جاده گناه می کرد، گفت: پیش خودم شهید شد جلوی چشم های خودم. می توانستم بیمارش عقب... خواستم از ناراحتی درش بیاورم دستی روی کتفش زدم و گفتم: زخمت بهتر شده. با بی تفاوتی گفت: از اولش هم چیز قابلی نبود. با دست محکم پانسمان را فشار دادم. ناله اش در آمد به خنده گفتم: این که چیز قابلی نیست. خودش هم خنده اش گرفت. گفت: این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار. گفتم: خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی. برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: یک هفته نه بابا. خیلی کمتر دو شبانه روز. گفتم: برایم تعریف کن. آهی کشید : گفت چی بگویم؟! گفتم: چطور شد چطور توی کشتی گیر افتادی؟
گفت: ستار شهید شده بود عملیات لو رفته بود ما داشتیم شکست می خوردیم باید بر می گشتیم عقب خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند شهید یا مجروح شده بودند آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما بر نمی آمد به آن هایی که سالم مانده بود، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود وداع با بچه ها ، وداع با سردار. یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت فریاد زدم چه کاری می کنی؟ مواظب باش.
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: شب عجیبی بود اروند جزر کامل بود با حمید حسین زاده دو نفری باید بر می گشتیم تا زانو توی گل بودیم یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود حالا عراقی ها رد ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود به طرفمان شلیک می کردند گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو نزدیک های صبح بود شب سختی را گذرانده بودیم تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود حسابی تحلیل رفته بودیم. گفتم: پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم ،ستار شهید شده بود و تو زخمی. انگار توی این دنیا نبود حرف های من را نمی شنید حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش راپ رت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد من زیر پوشم را در آوردم و طرف بچه های خودمان نشان دادم. اتفاقا نقشه ام گرفت بچه های خودی من را دیدند گروهی هم برای نجاتمان آمدند اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: حسین آقای بادامی را که می شناسی؟! گفتم: آره چطور؟ گفت: بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد دعای صباح را می خواند آنجا که می گوید یا ستار العیوب ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار ما حواسمان به تو است تو را دادیم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش شب برای نتجاتتان به آب می زنیم.
خندید و گفت: عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود و به جان خودت قدم دو هزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند. گفتم: بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟! گفت: شب ششم دی ماه بود. نیروهای ۳۳ المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند. دوباره خندید و گفت: بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند. کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم در آورد و بوسید .گفت: این را یادگاری نگه دار.
قرآن سوراخ و خونی شده بود با تعجب پرسیدم چرا این طوری شده؟ دنده را به سختی عوض کرد انگارش دستش نا نداشت گفت: اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم می دانم هر چی بود عظمت این قرآن بود تیز از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد باورت می شود. قرآن را بوسیدم و گفتم: الهی شکر صدهزار مرتبه شکر. زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد بعد شاکت شد و تا همدان چیزی نگفت اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم. همین که به همدان رسیدیم ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد با چند بسته پفک و بیکسویت نشست وسط بچه ها آن ها را دور خودش جمع کرد با آن ها بازی می کرد دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت از رفتارش تعجب کرده بودم انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد می بوسید می خندید و با او بازی می کرد فردا صبح رفتیم قایش عصر گفت: قدم می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟ گفتم: تو که می خواهی بروی جبهه مرا برای چی می خواهی ؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و بر می گردم.
گفت: نه اگر تو هم بیایی مادرم شک نمی کند اما اگر تنهایی بروم می فهمد می خواهم بروم جبهه گناه دارد بنده خدا دل شکسته است. همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد نمازش را خواند و گفت: قدم من می روم مواظب بچه ها باش به سمیه ستار برس نگذاری ناراحت شود تا هر وقت دوست داشت نگهش دار. گفتم: کی بر می گردی؟! گفت: این بار خیلی زود.پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: امده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم. شب اول نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم دیدم صمد نیست نگران شدم بلند شدم رفتم توی هال آنجا هم نبود چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد. گفتم: صمد تو اینجایی؟! هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟ گفت: بیا بنشین کارت دارم. نشستم روبرویش سنگر سرد بود گفتم: اینجا که سرد است. گفت: عیبی ندارد کار واجب دارم. بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: وصیتنامه ام را نوشتم لای قرآن است.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت هفتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
ناراحت شدم با اوقات تلخی گفتم: نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها . گفت:گوش کن اذیت نکن قدم. گفتم: حرف خیز بزن. خندید و گفت: به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود. قرآن را برداشت و بوسید گفت: این دستور دین است. آدم مسلمان زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشتم نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود مال و اموالی ندارم اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است اگر بعد از من جسد ستار پیداشد او را کنار خودم خاک کنید. بغض کردم و گفتم: خدا آن روز را نیاورد الهی من زودتر از تو بمیرم.
خندید و گفت: در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار بعد از شهادتم هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد تمرین کن خودت اذیت می شوی ها. اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار برادرش. صمد اما همه بر عکس صدایشان می زدند صمد می گفت: اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد فکر می کنم اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد می خندید و به شوخی می گفت: این بابای ما هم چه کارها می کند.
بلند شدم و با لج گفتم: من خوابم می آید شب بخیر حاج صمد آقا. سردم بود سریدم زیر لحاف سرما رفته بود تو تنم. دندان هایم به هم می خورد از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد رفت نان تازه و پنیر محلی خرید صبحانه را آماده کرد معصومه . خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت داشتم ظرف های شام را می شستم سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند آمد کمکم کرد بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود آن را پوشید خیلی بهش می آمد ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد تا من غذا را آماده کنم به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد گفت: بچه ها ناهارتان را بخورید کمی استراحت کنید عصر با بابا می رویم بازار. بچه ها شادی کردند داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند بچه ها در را باز کردند پدر شوهرم بود نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: آماده ام با هم برویم منطقه. میخواهم بگردم دنبال ستار.
صمد گفت: بابا جان چند بار بگویم تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند منتظریم ان شالله عملیاتی بشود برویم آن طرف اروند و بچه ها بیاوریم. پدرش اصرار کرد و گفت: من این حرف ها سرم نمی شود باید هر طور شده بروم ببینیم بچه ام کجاست؟ اگر نمی آیی بگو تنها بروم. صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: پدر جان با آمدنت ستار نمی آید این طرف اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض می شود یا علی بلند شو همین الان برویم اما می دانم آمدنت بی فایده است فقط خسته می شوی.
پدرش ناراحت شد . گفت: بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم اگر نمی آیی بگو با شمس الله بروم. صمد نشست و با حوصله تمام برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده اما پدرش قبول کنرد که کنرد صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است. پدرش گفت: تنها می روم. صمد گفت: می دانم دلتنگی باشد اگر این طور راضی و خوشحال می شوی من حرفی ندارم فردا صبح می رویم منطقه.
پدر شوهرم دیگر چیزی نگفت اما شب رفت خانه آقا شمس الله. گفت: می روم به بچه هایش سری بزنم. بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده ناراحت شدند صمد سر به سرشان گذاشت. کمی با آن ها باز کرد و بعد نشست به درسشان رسید به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و گناه می کردم یک دفعه متوجه ام خندید و گفت: قدم امروز چه ات شده چشمم نزنی برو برایم اسپند دود کن. گفتم: حالا راستی راستی می خواهی بروی؟ گفت: زود بر می گردم دو سه روزه بابا ناراحت است به او حق بده داغ دیده است.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
او را می برم تا لب اروند جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود بر می گردم. به خنده گفتم: بله زود بر می گردی. خندید و گفت: به جان قدم زود بر می گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان قدر این لحظه ها را بدان.
فردا صبح زود پدر شوهرم آمد سراغ صمد داشتم صبحانه آماده می کردم گفت: دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود گفتم ستار جان حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم رفتم جلو ببوسمش از نظرم پنهان شد. بعد گریه کرد و گفت: دلم برای بچه ام تنگ شده حتما توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد نمی دانم چرا از دستم دلخور بود حتما جایش خوب نیست صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی در آورد با خنده و شوخی گفت: نه بابا اتفاقا خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید. چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: اصلا از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم. بعد رو کرد به من گفت: حتی خانمم هم از دستم ناراحت است مگر نه قدم خانم. شانه بالا انداختم. گفت: هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار. قبول نمی کند یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده باید بدانی شوهرت را می گویند نگویی آقا ستار که برادر شوهرم است چند وقت پیش هم شهید شد. این را گفت و خندید می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم پدرش تند و تیز نگاهش کرد. صمد که اوضاع را این طور دید گفت: اصلا همه اش تقصیر آقا جان ها است این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!
پدر شوهرم با همان اخم و تخم گفت: من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود وقتی شمی الله و ستار به دنیا آمدند رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم آن وقت رسم بود همه این طور بودند بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند تقصیر ثبت احوالی بود اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار.
شمس الله و ستار که دو قلو بودند نمی دانم حواسش کجا بود تاریخ تولد شمس الله را نوشت ۱۳۴۴ مال ستار را نوشت ۱۳۳۷. موقع مدرسه که شد رفتیم اسمتان را بنویسیم گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟ تو را نشان دادیم گفتند این ستار است بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست خیلی بالا پایین دویدم بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم نشد.
صمد لبخندی زد و گفت: آن اوایل خیلی سختم بود معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی بر و بر نگاهش می کردم از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بد جوری گیر کرده بودم. خیل طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. صمد دوباره رو کرد به من و گفت: بالاخره خانم تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار. گفتم: کم خودت را لوس کن مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی. صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: آقا جان بهتر است شما یک دوش بگیری تا سر و حال قبراق بشوی من هم یک خرده کار دارم تا شما از حمام بیایی من هم آماده می شوم. پدر شوهرم قبول کرد من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره.
گفت: قدم نگاهش کردم حال و حوصله نداشت خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود این طور کلافه بودم و عصبی. گفت: یک رازی توی دلم هست باید قبل از رفتن بهت بگویم. با تعجب نگاهش کردم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل شانزدهم ..( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است هر چی گفتم کی اضافه است کسی جواب نداد مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم عصبانی شدم گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم، اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید ما دست تنها ماندیم اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک رو به روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صد کرد رفتم دیدم پایش تیر خورده پایش را با چفیه ام بستم و گفتم: برادر جان مقاومت کن تا نیروها برسند آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود دست هایم سوخته بود دست هایش را باز کرد و نشانم داد هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود قبلا هم آن ها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. گگفت: برایم چای بریز. صدای شرشر آب از حمام می آمد سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند بهت زده به بابایشان نگاه می کردند چای را گذاشتم پیشش گفتم: بعد چی شد؟!
گفت: عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیرا آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش دیدم این بار بازویش را گرفته بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم صورتش را بوسیدم و گفتم: برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند طاقت بیاور دوباره برگشتم وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند یا به اسارت در می آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم دیدم غرق به خون است نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود گفتم: طاقت بیاور با خود بر می گردانمت. یکی از بچه ها به اسم درویشی مجروح شده بود او را هم کول کردم و توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که خواستم ستار را کول کنم و بررگدانم درویشی گفت: حاجی مرا تنها می گذاری؟ تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیر الله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت من برادرتم اول مرا ببر. وضع من بدتر است لحظه سختی بود نمی دانستم باید چه کار کنم.
صمد چای اش را برداشت بدون اینکه شیرین کند سرکشید و گفت: قدم مانده بودم توی دو راهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم گفتم: خداحافظ برادر مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم: چیزی نمی خواهی؟ گفت: تشنه ام. قمقمه ام را در آوردم به او آب بدهم قمقمه خالی بود، خالی خالی.
صمد این را که گفت: استکان چای اش را توی سفره گذاشت و گفت: قدم جان بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد اما باید واقعیت را بداند. گفتم: پس ستار این طور شهید شد؟ گفت: نه داشتم با او خداحافظی می کردم صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند همان بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد توی سنگر سوراخی بود خودم از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب بچه ها می گویند خیر الله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. بعد بلند شد و ایستاد گفتم: بیا صبحانه ات را بخور گفت: میل ندارم بعد از شهادتم این ها را مو به مو برای پدر و مادرم تعریف کن از آن ها حلالیت بخواه اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کرد. بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: بابا جان بلند شوید برویم مدرسه.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل شانزدهم ..( قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
همین که صمد بچه ها را برد پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود صمد برگشنت گفتم: اگر می خواهی بروی تا بچه ها خواب اند برو الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند. صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد بعد هم سمیه و زهرا . صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت مهدی را بوسید بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را زیخت جلویش. همین که سرگرم شد بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید پدر شوهرم توی کوچه بود صمد گفت: برو بابا را صدا کن بیاید تو. پدر شوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود کلافه بود هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: کم مانده بود یادم برود قدم چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها. دیشب خیلی سرد بود برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است. سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود صمد طوری که بچه ها نفهمند به بهانه بردن چهار پله به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت.
چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شد. در را باز کردم، پشت در است. پرسیدم چی شده؟! گفت : دسته کلیدم را جا گذاشتم. رفتم برایش آوردم توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم صورتش را جلو آورد و پیشانی ام بوسید و گفت: قدم حلالم کن این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. تا آمدم چیزی بگویم دیدم رفته نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط . پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم سنگین بود هن و هن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود می لرزیدم بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند پتو را کنار زده بودند و داشتم نگاهم می کردند از پشت پتویی که رفته بود چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود کنار هم قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود.
می گفت: هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند ، این عکس را نشانشان بده. نم دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم یک طوری می شدم دلم می ریخت نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. اصلا با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرو می رفت. بچه ها به شیشه می زدند نمی توانستم بلند شوم همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود دلم ضعف می رفت بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه می کردند همان وقت دوباره چشمم افتاده به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گردیه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد اما توی دلم فریاد می زدم صصمد صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟ هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود به هر زحمتی بود بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم از طرفی دلم برایشان می سوخت به سختی بلند شدم عکس را از روی طاقچه پایین آوردم گفتم: بیایید بابایی ببینید بابایی دارد می خندد. بچه ها ساکت شدند آمدند کنار عکس نشستند مهدی عکس صمد را بوسید سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دت و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم به سمیه گفتم: برای مامان یک لیوان آب بیاور.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل شانزدهم ..( قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم اما باید بلند می شدم بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم سفره صبحانه را جمع می کردم نزدیک ظهر باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدندپنهان از چشم آن ها بلند شدم چادر سر کردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
اسفندماه بود صمد که رفته بود دو سه روزه برگردد بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود از طرفی پدر شوهرم هم نیامده بود عصر دلگیری بود بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند اما هر کاری می کردم دست و دلم به کار نمی رفت با خودم می گفتم: همین امروز و فردا صمد می آید او که بیاید حوصله ام سر جایش می آید آن وقت دو تایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم. یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم باز دلم شور افتاد چرا این کار را کردم چرا سر سال تازه دامن مشکی خریدم بیچاره برادرم دیروز صبح آمد من و بچه ها را برد بازار و لباس عید برایمان بخرد قبول نکردم گفتم: صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند. خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار ناسلامتی من برادر بزرگ تر هستم. هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم. اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگا رنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: خواهر جان میل خودت است اما پیراهنی بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.
گفتم: نه همین خوب است. همین که به خانه آمدم پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه دامن مشکی نمی خریدم دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود گفت: مامان راستی ظهر که رفته بودی نان بخری عمو شمس الله آمد آلبوممان را از توی کمد برداشت یکی از عکس های بابا را با خودش برد. ناراحت شدم. پرسیدم چرا زودنر نگفتی؟! خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: یادم رفت. اوقاتم تلخ شد یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را بر داشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در مهدی با خوشحالی فریاد زد: بابا بابا آمد. نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم تعجب کرده بودم. پدر شوهرم در را باز کرده بود آمده بود تو. برادرم امین هم با او بود. بهت زده پرسیدم : با صمد آمدید؟ صمد هم آمده ؟ پدر شوهرم پیرتر شده بود خاک آلوده بود با اوقاتی تلخی گفت: نه خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. پرسیدم : چطور در را باز کردید ؟ شما که کلید ندارید! پدر شوهرم دستپاچه شد گفت: کلید آره کلید نداریم اما در باز بود . گفتم: نه در باز نبود من مطئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون خودم در را بستم مطئنم در را بستم. پدر شوهرم کلافه بود گفت: حتما حواست نبوده بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند. هر چند مطمئن بودم اما نخواستم توی رویش بایستم پرسیدم پس صمد کجاست؟! با بی حوصلگی گفت: جبهه. گفتم: مگر قرار نبود با شما برگردد آن هم دو سه روزه.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل هفدهم ..( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
گفت منطقه که رسیدیم از هم جدا شدیم صمد رفت دنبال کارهای خودش از او خبر ندارم من دنبال ستار بودم پیدایش نکردم.
فکر کردم پدر شوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده این قدر ناراحت است تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید چطور با برادرم آمده امین که قایش بود خبر دارم که قایش بوده نکند اتفاقی افتاده دوباره پرسیدم راست می گویید از صمد خبر ندارید؟ حالش خوب است؟
پدر شوهرم با اوقات تلخی گفت گفتم که خبر ندارم خیلی خسته ام جایم را بنداز بخوابم.
با تعجب پرسیدم می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است بگذارید شام درست کنم.
گفت: گرسنه نیستم خیلی خوابم می آید جای من و برادرت را بینداز بخوابیم.
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند احوال شینا را از او پرسیدم جواب درست و حسابی نداد توی دلم گفتم: نکند برای شینا اتفاقی افتاده برادرم را قسم دادم گفتم : جان حاج آقا راست بگو.
شینا چیزی شده؟ امین هم مثل پدر شوهرم کلافه بود گفت : به ولله طوری نشده حالش خوب است می خواهی بروم فردا بیاورمش خیالت راحت شود؟
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدر شوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبر بگیرم.
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم این بار نشست کنار تلفن و گفت: بگذار من شماره می گیرم.
نشستم رو به رویش هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد می گفت:مشغول است نمی گیرد انگار خط ها خراب است.
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم انگار حواسش جای دیگری بود زیر لب با خودش حرف می زد هنوز یکی دو شماره نگرفته قطع کرد گفتم اگر نمی گیرد می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند شام شان را می دهم و بر می گردم .
برگشتم خانه برادرم پیش بچه ها نبود رفته بود آن یکی اتاق پیش پدر شوهرم. داشتند تا صدای آهسته با هم حرف می زدند تا مرا ساکت شدند .
دل شوره ام بیشتر شد گفتم: چرا نخوابیدید؟!طوری شده؟!تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید دلم شور می زند.
پدر شوهرم رفت تو جایش دراز کشید و گفت: نه عروس جان. چیزی نشده داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم تعریف خانوادگی است چی قرار است بشود اگر اتفاقی افتاده بود که حتما به تو هم می گفتیم.
برگشتم توی هال باید برای شام چیزی درست می کردم زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مردم دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردم گذشتم دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: تو را به خدا یکی زنگی بزن به حاج آقایتان احوال صمد را از او بپرس.
خانم دارابی بی معطلی گفت: اتفاقا چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم گفت حال حاج آقای شما خوب خوب است گفت حاجی الان پیش ماست.
از خوشحالی می خواستم بال در آوردم گفتم: الهی خیر ببینی قربان دستت پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر.
تا صمد نرفته با او حرف بزنم.
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد.
تلفنشان مشغول است دست آخر هم گفت ای داد و بی داد انگار تلفن قطع شد از دست خانم دارابی کفری شدم خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم و او هم خبردار بود همین که به خانه رسیدم دیدم پدر شوهرم و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود برداشتند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند پدر شوهرم تا مرا دید وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت خوابمان نمی آید آمدیم کمی قرآن بخوانیم.
لب گزیدم از کارشان لجم گرفته بود گفتم چی از من پنهان می کنید اینکه صمد شهید شده قرآن را از پدر شوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: صمد شهید شده می دانم.
پدر شوهرم با تعجب نگاه کرد و گفت: کی گفته
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم قرآن را باز کردم.
وصیت نامه را برداشتم بوسیدم و گفتم :صمد جان بچه هایت هنوز کوچک اند این چه وقت رفتن بود بی معرفت بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل هفدهم ..( قسمت آخر )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: خدایا تو را قسم به این قرآنت همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگرد. ای خدا صمدم را برگردان. پدر شوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده . آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود پدر شوهرم لا به لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد مهدی را بغل کرد او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند اما یک دفعه ساکت شد و گفت: صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من مرد خانه ام مهدی است و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد آن یکی نازش می کرد زهرا با شیرین زبانی بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا صبرمان بده. خدایا چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟! کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند با گریه بغلم می کردند بچه هایم را می بوسیدند خانم دارابی که آمد ناله ام به هوا رفت دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: جگرم را سوزاندی قدم خانم تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم. زار زدم: تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند. خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد بنده خدا نفسش بالا نمی آمد داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه می خوابیدند می رفتم بالای سرشان. یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم گریه کردم نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدم و پا به پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: صمد را آورده اند سپاه. آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمد را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی با شهدای دیگر آمده بود در ماشین را باز کردند تابوت ها روی هم چیده شده بودند برادر شوهرم تیمور کنارم ایستاده بود گفتم: صمد ! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت همدیگر را ندیدیم. آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تابوت را با کمک چند نفر دیگرپ ایین آورد صمد بین آن ها نبود آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: داداش است. برادرها خواهرها پدر و مادرش و حاج آقایم دور تا دور تابوت حلقه زدند دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم این اواخر حالش خوب نبود نمی توانست از خانه بیرون بیاید جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: سهم من همیشه از تو همین قدر بود آخرین نفر ،آخرین نگاه. پدر شوهر و مادر شوهرم بی تابی می کردند از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود این دومین شهیدشان بود برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم نگذاشتند اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم نگذاشتند به زور هلم دادند توی ماشین دیگری . آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلو جلو می رفت تند تند ما پشت سرش بودیم آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم گمش می کردم یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: تو را به خدا تند تر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل آخر ..( قسمت پایانی )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
به باغ بهشت که رسیدیم دویدم گفتم: می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم. چه جمعیتی آمده بود تا رسیدم تابوت روی دست های مردم به حرکت در آمد دنبالش دویدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف بعد از نماز صمد دوباره روی دست ها به حرکت در آمد همیشه مال مردم بود داشتند می بردندش بدون غسل و کفن با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان رفته و دیگر بر نمی گردد. صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود تابوت را زمین گذاشتند صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود جلو رفتم خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم من که این قدر بی تاب بودم آرام شدم یاد حرف پدر شوهرم افتادم که گفت: صمد توی وصیتنامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند. کنارش نشستم یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش ریش هایش خونی شده بود بقیه بدنش سالم سالم بود با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و پیراهن چهار خانه سفید و آبی را پوشیده بود قشنگ و نورانی شده بود می خندید و دندان های سفیدش برق می زد کاش کسی نبود کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: خداحافظ. همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند صمدی که عاشقش بودم او را بردند و از من جدایش کردند سنگ لحد را که گذاشتند و خاک را رویش ریختند یک دفعه یخ کردم آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود خاموش شد پاهایم بی حس شد قلبم یخ کرد امیدم ناامید شد احساس کردم بی آن همه آدم تنهای تنها هستم. بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر. بین یک عده غریبه بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشستم سر خاکش. باورم نمی شد صمد زیر آن باشد زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم نگذاشتند دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند وقتی برگشتم خانه پر از مهمان بود دوستانش می آمدند از خاطراتشان با صمد می گفتند هیچ کس را نمی دیدم هیچ صدایی را نمی شنیدم باورم نمی شد صمد آن کسی باشد که آن ها می گفتند دلم می خواستند زودتر همه بروند خانه خالی بشود من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم تنها ماندیم مهدی سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود هر لحظه هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود اتو کردم و به جا لباسی زدم کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند دستی روی لباس بابایشان می کشیدند پیراهن بابا را بو می کردند می بوسیدند بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: درس بخوانید با هم مهربان باشید مواظب مامان باشید خدا را فراموش نکنید. گاهی می آمد نزدیک نزدیک. در گوشم می گفت: قدم زود باش بچه ها را زودتر بزرگ کن سرو سامان بده زود باش چقدر طولش می دهی باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم زود باش خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذارتوی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم ....
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#پایان💥
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃