eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8.3هزار ویدیو
174 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
4.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| الی متی أحار فیڪ یا مولای... ╔═.🍃🕊.═♥️═╗ @Patoghemahdaviyoon ╚═♥️═.🍃🕊.═╝
✍🏼 یکی از صلوات‌های مجرب در گرفتن حاجات، صلوات به فاطمه زهرا س می‌باشد که باید ۵۳۰ مرتبه بگوید↯ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَه وَاَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها (وَالسِر الْمُسْتَوْدَعَ فیها) بِعَدَدِما اَحاطَ بِهِ عِلْمُكَ
• . فࢪهنگ جون دادن پاے علے تقدیر مونه..!
زندگیت‌سخت‌شده..؟! ..:)💔
+یہ‌نشدن‌هایۍهست کہ‌اولش‌ناراحت‌میشۍ.. ولی‌بعدا‌میفھمی‌چہ‌شانسۍ اوردی‌کہ‌نشد! خداحواسش‌بھت‌هست‌کہ‌اگہ تومسیرش‌باشۍبھتریناروبرات رقــم‌میزنہ....:)!
اگہ‌دیدۍشیطون‌باهات‌کارۍنداره بدون‌صراط‌مستقیم نـامستقیم‌شده..:/💔
خدایا..! بہ‌توپناه‌میبرم‌ازبۍفایدگی...:)💔
33.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°💚🔗✨✿ +یادامام‌وشھدا...😂📿 🎥' 🌿' ╔❁•°•♡•°•❁╗ @Patoghemahdaviyoon ╚❁•°•♡•°•❁╝
| پاتـوق مهـدویون |
Part 93 #تنها_میان_داعـش نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم
Part 94 قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپاره- ای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به شدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله ای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری می- لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :»نرجس نمیتونم جواب بدم.« نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :»میتونی کمکم کنی نرجس؟« ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانی ام به سمتش پَر کشیدم :»جانم؟« حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یک جمله جا نمیشد