eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
جـــوری تـوی فـضای مـجــٰازی کـار کـنید کــھ دشـمــن مـجبور بشـھ شـما رو فیلتــر کنـھ ! نــھ شـمـــا اون هــا رو . . .🚶🏿‍♂!
یهـ‌مولودی‌امام‌حسنـے؏ازآسِیدرضا بفرسـتم‌حال‌دلـمون‌خوب‌بشـھ🤓💚!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهاد تمام میدان های جنگ بود .. ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌ ╔═.🍃🕊.══♥️╗ @Patoghemahdaviyoon ╚═♥️═.🍃🕊.═╝
🕊 رو خودتون جوری کار کنید که اگر یه گناهم کردید ، گریتون بگیره...(:✨ @Patoghemahdaviyoon
| گر تو گرفتـارم ڪنے... ʝơıŋ➘ |❥ @Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
سلام دوستان😊 رمان #امین_و_هانیه بیشتر مورد استقبال قرار گرفت😉 و از امشب در کانال قرار میگیره😍
دوستان عزیز متاسفانه فعلا امکان گذاشتن رمان امین و هانیه نیست به همین خاطر رمان جایگزین میشه((: مطمئنم خوشتون میاد😊 بازم ببخشید ، حلال کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه چی وقتی قبولش ندارید توی ستادش کار میکنید؟😬😂 ۳ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ @Patoghemahdaviyoon🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••°°°🥀°°°••• °°° مجاهد فی سبیل اللّہ بزرگتر از آن است ڪہ گوهر زیبـای عمل خود را بہ عیار زَخارفـــ دنیا محک بزنــد°°° •••🍃 @Patoghemahdaviyoon🍃
🌷| برای کارهای از جان و دل مایه می گذاشت از خواب و خوراکش می زد تا بتواند بهترین را داشته باشد ماه رمضان تا ساعت ۱۲ شب در مسجد می ماند و کارهای فرهنگی می کرد ، سفره افطار، حلقه صالحین و برنامه های مذهبی و .... برای هر کدام از جان و دل مایه می گذاشت |🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @Patoghemahdaviyoon🍃
•🌿❛ ‏آنقدر‌عاشقانه‌براےخدازندگی‌ کنیم‌ڪه‌خداهم‌عاشقانه‌بگوید "وَاصْطَنَعْتُكَ‌لِنَفْسِی" تورابرای‌خودم‌ساخته‌ام... 🦋 ..!❤️ ! ـــــــــــ🥀ـــــــــــ @Patoghemahdaviyoon🍃
♥️🌿… ᵃᵍᵉʰᵃʰᵃᵐᶦʸᵃᵗⁿᵃᵇᶦ-ˢʰᵃᵇᶦ💎 ᵃᵍᵉʰᵇᶦᵏʰᶦʸᵃˡᵇᵃˢʰᶦ-ᵃʳᵒᵒᵐᶦ…⏰ ✨🙃 •|هرچقــدࢪاهمـیت‌ندۍ🚌🦋 •|شادۍ-!🕊💛 •|هرچقــدࢪبیخیـال‌باشے🐥🍭 •|آرومـۍ-!💕✨ @Patoghemahdaviyoon🍃
نام‌این‌ماه‌فقط‌یک‌رمضان‌بودولی چون‌تودرآن‌آمدی‌شدرمضان‌الکریم💚 @Patoghemahdaviyoon🍃
تا میتونید منتشر کنید رفقا😌🦋
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
• . ''هر كه پريشانحالى خويش با ديگران در ميان نهد، تن به ذلت داده است...! :) . •
رمان جدید به نام: *جانم می رود* امیدوارم از مطالعه آن لذت ببرید
*به قلم فاطمه امیری زاده * رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد ــــ کجا میری مهیا ـــ بیرون ـــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت ـــ گفتم کہ بیرون مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه های همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بابایی گفت نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پرس همسایه از کنارش به خودش آمد.. * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
* به قلم فاطمه امیری زاده * به. سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکت ترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ?? زهرا موهای طلاییشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد ـــ قشنگه ـــ اره خیلی زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم پسر مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید