#تلنگرانه⚠️
میگنآدمها
خیلیشبیهڪتابهاییڪه📚
میخونند؛میشن
خوشابهحالاونڪسڪه
قرآنرافراگیرد
رفیق . . . !
نزارخاڪبخوره
روۍمیز☝️
اگرمیخواۍبندهواقعیباشی
قرآنبخون
عملڪن
بعدشبیهاونۍمیشیڪهخدامیخواد
#پاتوق_مهدویون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شـــــهدا 🌷
#حاج_احـــمد_متوسلیـــان :🌿
🔹 آنهایے ڪه دم از تخــــصص مـــــیزنند بیایند ببــــینند ڪه مـــــا بـــا اللهاڪبر پیش مے رویـــــم!
@patoghemahdaviyoon (:
🌷#زندگیبهسبکشهدا🌷
بهش میگن:
«امید جان میشه کمتر بری هیئت؟!»
اشاره میکنه به پسرش و میگه:
«اگه علی رو یه نفر ازتون بگیره
چه حالی میشید
میگن: «خب معلومه طاقت نمیاریم!»
میگه: «امامحسین(ع) و هیئت رو
از من نگیرید چون طاقت نمیارم..»
🌻#شهیدمدافعحرمامیداکبری🌻
#پاتوق_مهدویون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 🖤♥️
#شهید_ابراهیمهادے 🌸
اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پاتوق_مهدویون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیاکهدنیانیستزندونه🚶♀
Sᴛᴏʀʏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلخوشمکهبودونبودمبراتمهمه
Sᴛᴏʀʏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلدادهیتوأمرویایهرشبی♥️
Sᴛᴏʀʏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سرزمین نا امیدی زندگی نکنید..🤞
Sᴛᴏʀʏ 😎
•
.
یِبچـھمذهبـےهمونقدرکـھبـھرحمت
خـداازبقیـھنزدیڪتره،
بـھچوبخدامخیلـےخیـلےنزدیکتراز
بقیـس..!
- شــٰایدتلنگـر..!
.
•
+استاد شجاعے:
اگر حتے یڪ ڪلمه یڪ روایتـــــ
یڪ حدیثـــــ را در جامعه رواج دهیم
به امام زمان(عجل الله)خدمتـــــ ڪردهایم
و حضرتـــــ ما را فراموش نخواهند ڪرد(:
#اللهمعجللولیکالفرج
#پاتوق_مهدویون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📱~
بچههاتونونذرامامزمان"عج"کنید
+پیشنهادمشاهدھ☺️✌️🏽
#اللهمعجـللولیڪالفـرج♥️🍃
⌈.✨@Patoghemahdaviyoon•.⌋۰
#یاحسین 💔
○° ماھ رمضان داره تموم میشه ارباب
اربعین داغِ حرم را به دلم نگذاری 🥀
#مولایمنحسین🌱
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
⌈.✨ @Patoghemahdaviyoon•.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعه رو دارند میکشند تو دنیـا
مهدے بــیا...
مهدے بــیا...
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#افغانستان_تسلیت🖤
⌈.✨@Patoghemahdaviyoon•.⌋۰
| پـٰاتـوقمهدویـون |
#رمان_جانم_میرود * به قلم فاطمه امیری زاده * #قسمت_سی_ام دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جال
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_سی_ویکم
لب غرید
ـــ لعنت بهت
مهیا گوشه ای ایستاد
پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده
آبی رنگ بودند
ــــ حالتوڹ خوبہ؟؟
مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم
شهاب با تعجب پرسید
ـــ شوڪه برا چے؟
ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه
ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد
با صدای مامو ر سرشان را طرف سروان برگرداندند
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد
ــــ سروان اشکان اصغری
ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه
سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم
یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من
با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد
ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟
ـــ بله درسته
سروان سری تکون داد
ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران
*از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_سی_ودوم
مهیاــ بله
ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد
ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو
پایگاه خواهران
ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه
ـــ نخیر یادم نیست
ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست
مهیا ڪه از دست این سروان خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شماچرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه
سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
ـــ بله در خدمتم
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_سی_وسوم
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما
بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت
ـــ شه.. منظورم آقای برادر
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید
ـــ خواهش میڪنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی منیدونم چی نکن
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود
مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد
ـــ خاڪ تو سرت مهیا
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند
مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست
سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال
ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس
پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و
بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد
ـــ سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند
* #از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامــه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشـید