رمان #جانم_میرود
قسمت #نود_وسه
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_امیری_زاده
اولی را دیلیت کرد...
دومی را لمس کرد با خواندن پیام ازعصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت
_اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
_ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
_خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
_اِ خانومم بد دهن نباش
_خانومم ومرض...آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی
_نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
_تو از جونم چی می خوای؟؟
_فقط تورو می خوانم
_احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن... نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم
گوشی رو قطع کرد....
با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود
_شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت....
شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید