eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• سریع تاکسی گرفت. _سلام خانم کجا برم؟! _سلام،لطفا برید چهار راه سیدالشهدا. _چشم. سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و به جانش فکر میکرد. دوران خوش بزرگ شدن و قد کشیدنش مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمان بسته اش می گذشت. ناگهان به یاد خاطره پرویز همسرش و پدر دو فرزندش افتاد. پرویز می گفت:" یکبار که باری برای کاشان بهم خورده بود ،علی هم که دبیرستانی بود گفت بابا منم با خودت ببر،او را همراه خود بردم.در راه بازگشت علی گفت:" بابا،من و جمکران ببر. من هم او را به جمکران بردم.بعد از زیارت ،به چاه نزدیک شدیم تا عریضه ای برای آقا بنویسیم.یک عریضه علی نوشت و یکی هم من.و هر دو را به چاه سپردیم. در راه از علی پرسیدم:" پسرم ،از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف چه خواستی؟! اولش نگفت. بعدها گفت "" بابا من از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف شهادت خواستم😍😌." ادامه دارد.. نویسنده: فاطمه یحیی زاده
🦋یازهرا🦋: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• _خانم،خانم رسیدم چهار راه سیدالشهدا.کجا برم؟! _هیچ جا،همین جا نگه دارید.همینجا حبل الورید بریده شد و خدا نزدیکتر شد. پس از توقف ماشین،و پیاده شدن،با پایی لرزان در کف آسفالت های چهار راه به دنبال یادگاری جانش می گشت. جانِ مادر در همین جا حبل الورید غیرتش بقول جوان های امروزی باد کرد و با خون پاکش ریشه های غیرت و ایمان را آبیاری کرد..انقدر ریشه های غیرت خشکیده ی برخی مردان بی رگ را آبیاری کرد که تمام خون بدنش خالی شد. مادر،با نگاه های ملتمس ان شب نیمه شب شعبان را در جلوی چشمانش مجسم کرد.جانش کتک میخورد و دست آخر یک چاقوی تیز گلوی علی اکبرش را شکافت... _یا زهرا یا زهرا یا زهرا.. علی اکبر جوانش با صورتی غرق به خون با ذکر یا زهرا بر زمین خورد. _ علی علللللللللللللللللللللللللی 😭😭 ان دو دختر از فرصت درگیری جوانها با علی استفاده کرده بودند و فرار کرده بودند. پسر 14ساله ی همراه علی با اینکه گواهی نامه نداشت اما نمی توانست از خون مربی مجاهد و باغیرتش بگذرد ،سریع با موتور ان ضارب جانی را دنبال کرد. و اما علی ِمادر.😭😭 مادر با چشمانی مضطرب اطرافش را نگاه میکرد، رفت و آمد انسانهای مبتلا به ویروس بی تفاوتی را به نظاره نشسته بود . کسی به علی اکبرش توجهی نداشت. تنها کسی که جلو آمد و به علی توجه کرد یک پیرمرد به ظاهر متدین بود اما نه😏او مرده ای بود در میان زندگان. پیرمرد نیامده بود به علی کمک کند بلکه آمده بود تا به زخم نای سوخته اش نمک بپاشد. با حالت تمسخر گفت:" آی جوان، مگه مملکت قانون نداره؟! پلیس نداره؟! تو چکاره بودی؟ حالا خوب شد زخمی شدی؟!: و علی با صدای ضعیفی که گویی از ته چاه در می آمد پاسخ داد:" ببخشید حاج اقا، فکر کردم دختر شما هستند که دارند اذیتشان می کنند. " علی مانده و کف خیابان و شاهرگی شکافته... ادامه دارد..... نویسنده:فاطمه خانم یحیی زاده
🦋یازهرا🦋: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر با چشمانی بارانی به دنبال خون پاک علی اش می گشت .مردمک چشمان مادر با لرزش عجیبی تعداد رفت و آمد ماشین های آن چهار راه را دنبال می کرد،اما اشک اجازه خوب دیدن را از او گرفته ،دلش شکست گوشه ای در کنار همان چهار راه نشست و با خود گفت:" این چهار راه پر از رفت و آمد مردم است،چرا هیچکس جسم غرق به خون و نحیف پسرم را از کف آسفالت برنداشت؟😔😢 چرا به علی اکبرم کمک نکردند ؟! اگر این مردم انقدر بی تفاوت از کنار علی ام نگذشته بودند و زود او را به بیمارستان رسانده بودند شاید الان پاره ی تنم در کنارم بود😭😭،نه زیر خروارها خاک😭😭😭.شاید اگه زود به بیمارستان رسانده بودنش او روز مادر؛ دستم را می بوسید نه من سنگ مزارش را😭😭😭😭... شاید کار علی اشتباه بود!!! شاید باید با شنیدن صدای فریاد و کمک خواستن ان دو دختر، ساکت می شد و ساده از کنارشان می گذاشت و اجازه میداد آن شش جوان بی غیرت گوهر عفت و پاکدامنی ان دو دختر می ربودند. اما نه علی خودش گفت :" وقتی صدای کمک خواستن آن دختران را شنیدم نتوانستم بی تفاوت باشم." ای کاش .... ای کاش،ذکر لب مادر ای کاش و هزار شاید باید شده بود،اما ناگهان همان صدای گرفته در گوشش پیچید:" مامان،من دفاع از ناموس کردم، دفاع از ناموس بر هر مسلمانی واجبه. ☺️" مادر با خود گفت:"اری دفاع از ناموس واجب است،باید امر به معروف و نهی از منکر کرد تا بلای بزرگی نازل نشود.پسرم بهترین کار را کرد،همان کاری که رهبر معظم انقلاب بارها و بارها مردم را به آن توصیه کردند. اما امان از ویروس بی تفاوتی 😏،ای کاش مردم بیخیال و بی تفاوت از کنار هم نگذرند و نسبت به یکدیگر مسئول باشند." مادر،چشمان بارانی اش را برای لحظاتی بست و آن لحظه را تجسم‌کرد که یک ماشین در کنار جسم بی جانِ جانش توقف کرد و راننده ماشین که مسافری از دیار غریب بود علی را بعد از نیم ساعت ماندن در کف آسفالت، سوار کرد و او را به بیمارستان رساند اما چه فایده😔... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی را به اورژانس فلکه سه تهران پارس رساندند،دکترهای بیمارستان بر بالین بی جان و بی رمقش آمدند و به همراهان علی گفتند:" تا نیم ساعت دیگه باید سریع به یک بیمارستان مجهز برای عمل جراحی منتقلش کنید وگرنه 😔.." دانش آموز با چشمانی مضطرب به مربی مجاهدش نگاه کرد و پرسید:" وگرنه چی آقای دکتر ؟! یعنی معلم مهربونم می...میمی.....میمیره😱😭😭😭😭نه نه 😭😭." دکتر با لبخندِتلخی دست به شانه ی نوجوان زد و گفت:" توکل بر خدا پسرم." نوجوان به تمام دوستان علی ،که مسئولین همان هیئت بودند زنگ زد و عاجزانه خواست سریع خودشان را به بیمارستان برسانند و به دنبال یک بیمارستان مجهز بگردند. نگاه مضطرب نوجوان به ساعت بزرگ اورژانس گره خورد،عقربه ها ساعت 12 و 30 دقیقه را نشان میدادند و اگر عقربه بزرگ به عدد12 می رسید طبق حرف دکتر معلم شاد و دلسوزش را برای همیشه از دست میداد و از دیدن چهره ی زیبایش محروم می شد.نفس های نوجوان از شدت نگرانی به شماره افتاده بود. دوستان علی سریع خود را به بیمارستان رساندند و پس از دیدن علی و شنیدن حرف های دکتر سریع به دنبال یک بیمارستان مجهز می گشتند، یک بیمارستان علی را پذیرش نکرد، دو بیمارستان، سه بیمارستان و .. زمان به سرعت می گذشت اما هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرش علی نبود. شاید اوضاع نگران کننده ی جانِ مادر ،برای نام و آوازه ی بیمارستان مجهزشان لطمه ای می زد که از پذیرشش سر باز می زدند. در همین مدت یکی از دوستان علی به مادر او زنگ زد . _سلام خانم خلیلی _سلام بفرمائید _من دوست علی آقا هستم.راستش خانم خلیلی علی آقا....چی شده ...😔..علی آقا..چیزه، ع ع علی .. _علی 😳علی چی؟! اتفاقی افتاده !😱بگین خب.. دوست علی ،نمی دانست چطور خبر این اتفاق را بدهد و مادر را مطلع کند تا خودش را زود به بیمارستان برساند،زبان در دهان می چرخاند اما نمی توانست بگوید. _علی چیشده؟😱😱 اصلا علی با شماست ؟ چرا تا حالا نیومده خونه؟!😱دارین نگرانم می کنین.. جوان چاره ای نداشت بالاخره دیر یا زود مادرعلی باید می فهمید برای پاره ی تنش چه اتفاقی افتاده. جوان نفس عمیقی کشید و به مادر گفت:"علی رو با چاقو زدن، حالش وخیمه الان بیمارستان تهران پارسیم و..." و مادر... دارد.... نویسنده : فاطمه یحیی زاده
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دوست علی گفت:" مادر،علی رو با چاقو زدن حالش وخیمه الان بیمارستان تهران پارسیم...." حال مادر با شنیدن همین جمله *علی رو با چاقو زدن * دگرگون شد،چشمانش سیاهی رفت،احساس کرد در و دیوار خانه دور سرش می چرخند . دوست علی هنوز در حال حرف زدن بود اما مادر،چیزی جز صدایی مثل هو هوی باد نمی شنید. _الو،الو،خانم خلیلی ،خانم خلیلی،صدامو می شنوین؟! خانم خلیلی... گوشی از دست مادر به زمین افتاده بود و مادر با دستانی که می لرزید دست روی قلبش گذاشته بود،انگار همان چاقو ای را که حبل الورید جانش را بریده بودند ،در قلبش فرو کرده بودند. چند ثانیه مادر مات و مبهوت به قاب عکس علی اکبرش روی دیوار خیره شد و صدای دوست علی در گوشش مدام تکرار میشد،:" علی رو با چاقو زدن." سریع گره ی روسری اش را محکم کرد و گفت:" چادر،چادرم کجاست؟! بچه ام بچه ام😱😱😭😭علی ام 😭علی ام." انقدر هول شده بود که حتی فراموش کرده بودچادرش را کجا گذاشته،انگار برای دقایقی آلزایمر گرفته بود. سریع به سمت کمد لباس هایش رفت،چادر را با عجله سر کرد،با پاهایی لرزان و قلبی مضطرب و نگران از خانه خارج شد ،در حالیکه یک طرف چادرش به زمین کشیده می شد. انقدر نگران حال علی بود که انگار مبینا ی هفت ساله اش را فراموش کرد،در خانه را محکم بست و مسیر خانه تا خیابان ی اصلی را دوان دوان طی کرد،سریع یک تاکسی به مقصد بیمارستان گرفت. مادر به بیمارستان رسید،با عجله به قسمت اورژانس رفت. چشمش به دوستان علی افتاد،با چشمانی اشک آلود و دستانی لرزان به آنها گفت:" علی کجاست؟ 😱علی ام کجاست؟ پاره ی تنم چیشده 😭😭😭؟؟" کاسه ی صبرمادر لبریز شده بود،با صدای بلند گریه کرد و عاجزانه خدا را صدا میکرد. شب نیمه شعبان به ساعات بامدادی اش می رسید اما هنوز هیچ بیمارستان مجهزی علی را پذیرش نکرده بودند. دوستان علی مدام پیگیر بودند، 27 بیمارستان او را رد کرده بودند. تا اینکه بیمارستان خصوصی عرفانِ سعادت آباد حاضر به پذیرش علی، به شرط واریز 50 میلیون پول شدند،انگار پولِ چرک دست از نجات جان جانِ مادر واجب تر و مهمتر بود. دوستان علی برای نجات جان دوستشان هر طور که بود پول را فراهم کردند و سرانجام علی در ساعت 5به بیمارستان عرفان انتقال یافت و،به اتاق عمل منتقل شد . و... ادامه دارد... نویسنده:سرکارخانم یحیی زاده
🦋یازهرا🦋: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی در اتاق عمل بود،و مادر و دوستانش در پشت در اتاق عمل نگران و مضطرب فقط اشک می ریختند و خدا را صدا می زدند. مادر قلبش تند میزد، چشمانش از شدت گریه به کاسه ی خون شبیه شده بود،با چشمانی اشک آلود به امام حسین علیه السلام متوسل شد، مادر در خانه ی فیض عظیم، خون خدا که ملائکه در سوگ شهادتش به عزا نشسته بودند رفت،امام حسین علیه السلام را به جوانش حضرت علی اکبر علیه السلام قسم داد:" اقا جان،یا امام حسین علیه السلام، خودتون داغ جوان دیدین آقا 😭😭😭،آقا سخت است داغ جوان دیدین به قربان مظلومیتتون برم امام حسین علیه السلام، منم از دار دنیا فقط همین یک پسر را دارم،😭😭علی فقط به پسرم نیست،علی ام تمام هستی من است،علی زندگیمه 😭😭😭😭😭پاره ی تنمه😭😭آقا جان علی ام رو به شما سپرده ام 😭😭😭،علی ام رو برام نگه دارین😭😭😭😭😭 آقا بحق علی اکبرت_علیه السلام_ علی اکبر من و حفظ کنین😭😭. حسین جانم(علیه السلام ) ح....ح...ح‌‌..." صدای مادر در میان گریه هایش بریده بریده شنیده می شد اما کسی که مخاطب دلِ دردمندش بود خوب ِخوب صدایش را می شنید. دوستان علی هم حالی بهتر از حال مادر نداشتند، هر کدامشان گوشه ای از راهروی بیمارستان و پشت در اتاق عمل ایستاده بودند و اشک در چشم و دعا ذکر لبشان شده بود، یکی دست به دامن حضرت زهرا سلام الله علیها شده بود و دیگری در خانه ی امام رضا علیه السلام رفته و هر کس به امامی برای شفای دوستشان متوسل شده بودند. نوجوانی که شاهد چاقو خوردن معلمش بود به دیوار تکیه زده بود و زانوی غم بغل گرفته بود،و چشمهایش فقط خیره به زمین بود،و گهگاهی اشکی از چشمانش روی گونه هایش سرازیر می شد. استاد علی ،دعای توسل میخواند"یا وجیها عندالله اشفَع لنا عِندالله..یا وجیهاً عند الله اشفع لنا عند الله..." و شانه هایش تکان میخورد و اشک هایش در نور چراغ بالای سرشان مثل الماسی می درخشید و بر زمین می چکید. هیچ کس حالش را نمی فهمید، فقط دعا میخوانند و آه و ناله. تعدادی از دوستان علی به آشنایان و امام جماعت مسجد محله ی خود سپرده بودند که برای حال وخیم علی و شفا یافتنش دعا کنند . تمام این ساعت ها که علی در اتاق عمل بود برای مادر هر ثانیه اش به مدت یکسال نه بلکه صدسال می گذشت. مادر یاد دورانی افتاد که علی را باردار بود و ماه های آخر، هر روز به دنیا آمدن و دیدن پاره تنش را به انتظار می نشست، و با در دلِ نگران و مضطربش با خدا راز و نیاز میکرد:" خدایا؛ تو علی رو 19 سال پیش به زندگی من بخشیدی و هدیه دادی،الان هم علی را به من ببخش و هدیه بده خداااااااا😭😭😭😭." صدای باز شدن در اتاق عمل،به این انتظار کشنده پایان داد. مادر و دوستان علی با نگرانی با عجله به سمت دکترجراح رفتند و جویای حال بیمارشان شدند . دکتر در حالیکه ماسک خود را پایین می کشید و عرق پیشانی اش را پاک میکردگفت:"... ادامه دارد.. نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
🦋یازهرا🦋: دکتر در حالیکه ماسک خود را پایین می کشید و عرق پیشانی اش را پاک میکرد گفت:" خوشبختانه عملش موفق بود." و با لبخندی دوستان علی و مادر را مطمئن کرد. دوستان علی و مادر اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود،و خدا را بابت حفظ کردن و زنده ماندن علی هزاران هزار بار شکر شکر کردند، انگار دیگر خبری از غم و غصه نبود،انگار برای مادر شنیدن اینکه پسرش زنده است و نفس میکشد آبی بود بر آتش اضطراب و نگرانی اش. مادر به سجده شکر رفت و تا نفس داشت خدا را صدا میزد و شکر نعمت هدیه دادن مجدد پاره ی تنش را به جا می آورد و اشک شوق می ریخت. علی بعد از عمل در ICU بود و تنها مادر اجازه داشت بالای سرش بماند. مادر، بالای سر علی اکبر جوانش ایستاده بود، و با هر نگاهی که به چهره ی جانش می کرد خدا را هزاران هزار بار شکر میکرد. علی در کما بود،اما مادر امیدوار بود به قدرت و رحمت خدای منان. مدت زیادی نگذشته بود که خبر چاقو خوردن علی،به تمام دوستان و اساتیدش رسید. مادر در کنار علی بود که پرستاری او را صدا زد. _خانم خلیلی علی آقا مهمون دارن. مادر در حالیکه اشک چشمانش را به سختی و با دستانی لرزان پاک میکرد گفت:" کیه؟ کیه مهمون علی ؟! پرستار گفت :" حاج آقا صدیقی . مادر،با زدن لبخندی به پرستار سعی کرد تا خود را آرام نشان دهد. مادر بیرون اتاق رفت و با حاج آقا صدیقی سلام و احوال پرسی کرد. حاج آقا که از پشت در شیشه ای ICU حال و روز علی را دیده بود رو به سمت مادر علی کرد و گفت:علی مقاومتر از این حرفهاست که براش اتفاقی بیفته ." حاج آقا صدیقی مادر را دلداری می داد اما آهسته اشک های گوشه ی چشمش را پاک می کرد. مادر از حاج آقا بابت آمدن و عیادتش از علی تشکر کرد . دیگر روز به ساعات پایانی خود نزدیک و نزدیک تر می شد و اولین روز بیهوشی علی سپری شد. و حالا در مادر مانده بود و علی و سکوت و آرامش شب. ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• آرامش سحرگاهی فرصت خوبی بود تا مادر کم کم به یاد تنهایی دخترش مبینا در خانه بیفتد اما. صدای در اتاق سکوت و آرامش مادر را در هم شکست. دکتر جراح علی آمده بود تا هم اوضاع مریض بد حالش را بعد از عمل ببیند و هم مادر را از طوفان ویران کننده ای که بر سرش آمده بود با خبر کند. دکتر با لبخند گفت:" سلام مادر،صبحتون بخیر. _سلام آقای دکتر، صبح شما هم بخیر،خدا خیرتون بده، ان شاءالله هر چی از خدا میخوایین بهتون بده . دکتر به نشانه تشکر لبخندی زد و چشمانش را به جوان نحیف که به عشق لبخند مولایش امر به معروف کرده بود دوخت. دکترگفت:" خانم خلیلی،زنده موندن پسرتون اون هم بعد از خون زیادی که در ساعت های اول از بدنش رفته بود واقعا معجزه ی خداست و باید سپاسگزار خدا باشین . مادر با چشمانی لبریز از شوق گفت:" بله آقای دکتر، من هم هر لحظه خدا رو شکر می کنم." دکتر نگاهش را به زمین دوخت،نمی دانست از کجا و چطور شروع کند. نگاه های ناراحت دکتر، مادر را نگران کرد. دکتر گفت:" خانم، شما وضع پسرتون رو قبل از عمل دیدین درسته؟! مادر گفت:" بله. دکتر ادامه داد:" متاسفانه با توجه به خون شدیدی که از پسرتون رفته، عوارضی به وجود اومده که همه آنها در گذر زمان خوب میشن به جز یک مورد." مردمک چشمان مادر از شدت نگرانی لرزید.😨 دکتر با دیدن حال مادر سرش را به نشانه تاسف تکان داد.😔او آمده بود تا مادر را با واقعیت رو به رو کند. مادر خود را برای شنیدن مشکلاتی که برای پاره ی تنش پیش آمده بود آماده کرد.دو کف دستش را بالا اورد ،سرش را به چپ و راست تکان داد و به دکتر فهماند که آماده شنیدن است، اما صدای قطع و وصل شدن نفس هایش دکتر را نگران کرد،اما چاره ای نبود. دکتر گفت:" سکته مغزی ،پسرتون در همون ساعات اولیه حادثه بر اثر خونریزی شدید،دچار سکته مغزی شد،فلج حنجره، فلج سمت چپ فک و دهان ،و...😔" برای لحظاتی سکوتی سنگین حاکم شد،مادر منتظر شنیدن عارضه ای بود که هیچ گاه حل نخواهد شد. دکتر که با نگاه پرسشگر مادر رو به رو شد سرش را پایین انداخت و گفت:" قطع شدن صدا، متاسفانه تارهای صوتی آسیب جدی دیده و قطع شده ،پسرتون دیگه نمی تونن حرف بزنن.😔 " مادر مات و مبهوت شد،یعنی،دیگر نمی توانست مامان گفتن های علی اش را بشنود؟!! 😥 باز سکوت همه جا را فرا گرفت،انگار دیگر حرفی برای گفتن نبود و مادر هم دیگر یارای شنیدن نداشت. دکتر سکوت را شکست :" توکلتون به خدا باشه،ما فقط وسیله ایم." و مادر را با جانش تنها گذاشت .اما مادر..😳 انه ی خود بود. مادر با دیدن دخترش نفس عمیقی کشید و با دستان لرزانش شانه هایش را نوازش کرد. مبینا ترسید 😱.اما سرش را که برگرداند صورت پر چین و چروک و چشمان پر از اشک مادرش را دید. معلوم بود مادر خیلی گریه کرده،چشمانش مثل کاسه ی خون شده بود. بغض کودکانه ای که سه روز تمام گلویش را می فشرد با دیدن مادر ترکید و اشک امانش نداد. مادر،مبینا را در آغوش گرفت‌ و هر دو با صدای بلند گریه کردند. 😭😭😭 مبینا پرسید:" مامان، داداش علی چی شده؟! دلم برای داداشی تنگ شده 😔😭" مادر در حالیکه صورت دخترش را نوازش می کرد و اشک را از روی گونه های خیسش پاک می کرد با لبخند کمرنگی گفت:" داداشی حالش خوبه، طبقه بالا خوابیده ،بیدار شد زود زود میاییم با هم خونه، تو هم جایی نری دختر خوشگلم باشه؟!" مادر دلش گرفت 😔 ای کاش واقعا علی خواب بود و زود بیدار می شد و با شیطنت همیشگی اش می گفت:" دیدین اتفاقی نیوفتاده☺️😁." ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
صدای بسته شدن در اتاق مادر را به خود آورد. مادر؛ اشک می ریخت،روی زمین نشست و سر بر سجده ی شکر گذاشت و به خدا گفت:" خدایا 😭😭😭خدایااااا😭😭😭خدایا شکرت،خوب ازش مراقبت می کنم،تا آخر عمر کنیزشو میکنم ." مادر تند تند خدا را شکر می کرد،انگار برایش فقط زنده بودن پاره ی تنش کافی بود،جگر گوشه اش را هر طور که باشد دوست دارد،چه حرف بزند چه حرف نزند،چه چهار ستون بدنش سالم باشد چه فلج و از اختیارش خارج. خبر چاقو خوردن علی،به گوش یکی از دوستانش که مشهد بود رسید. دوست علی،یک انگشتر شرف الشمسی را به نیت شفای اوبه ضریح و پنجره فولاد امام رضا علیه السلام متبرک کرد و سریع خود را به تهران رساند. علی هنوز در کما بود و قدرت هیچ حرکتی نداشت،حتی دستانش هم کوچکترین تکانی نمی خورد. دوست علی به بیمارستان عرفان آمد،مادر را دید،بعد از سلام و احوالپرسی انگشتر را به او داد تا به انگشتان نحیف و بی حس جانش بیندازد. مادر تشکر کرد و وارد اتاق شد. بعد از بوسیدن انگشتر با بسم الله انگشتر را در انگشت جانش آرام انداخت. چند لحظه ای گذشت،مادر چشمش به انگشتر خیره مانده بود،شاید به لحظه ای فکر می کرد که باید حلقه ی ازدواج پسرش را در دستش می دید اما حالا😔 نه خبری از ازدواج بود و نه چیز دیگری. ناگهان دید انگشتان بی حس و نحیف علی کمی تکان خورد، 😳مادر تعجب کرد،گمان کرد خیالاتی شده اما باز انگشتان دست علی به سمت بالا حرکت کردند. اخم های گره خورده ی مادر،با دیدن این صحنه جای خود را به شکوفه ی لبخند دادند. علی ،امام رضا علیه السلام را خیلی دوست داشت،از طرف دیگر دوست داشت نوجوانها را با امام رضا علیه السلام مانوس کند،همیشه می گفت:" مامان باید کار فرهنگی کنم،باید نوجوانها را به حرم امام رضا علیه السلام ببرم،اگه پای نوجوانها به حرم امام رضا علیه السلام باز بشه و به ثامن الحجج علیه السلام وصل شوند باقیش حله😉😉." مادر،بغض کرد،از اتاق بیرون رفت. دوست علی منتظر ایستاده بود، با دیدن چشمان قرمز مادر پرسید:" چیزی شده حاج خانم؟!" مادر با بغض عجیبی گفت:" همین که انگشتر رو دستش کردم،دستش را تکان داد😥." ادامه دارد.. نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
🦋یازهرا🦋: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر آه عمیقی کشید و به مبینا گفت:" مامان، داداشی چند روز باید اینجا بمونه تا حالش خوب خوب شه،منم باید پیشش بمونم،تو خونه ی مامان بزرگ باش،وقتی داداشی خوب شد باهم میاییم خونه،باشه؟!" مبینا که با دستان کوچکش در حال پاک کردن اشک های مادر از روی گونه هایش بود،سرش را به نشانه تایید کج کرد و با پشت دست چشمان بارانی اش را پاک کرد😢. هنوز مادر و دختر،در کنار هم بودند که ناگهان پرستاری،هیجان زده و خندان گفت:" مژده بدین، مژده بدین😍😍😍" پرستاران دیگر با تعجب گفتند:" چیشده؟! پرستار گفت:" مادر این اقا،خانم خلیلی." پرستاری گفت:" رفتن نماز خونه فکر کنم،چیشده؟!" پرستار که برق خوشحالی در چشمانش می درخشید گفت:"آقا زاده شون به هوش اومده😍، علی آقا به هوش اومده 😍😍😍😍." صدای به زمین افتادن لیوان فلزی در کف سالن فضای بخش را پر کرد،تمام سرها به طرف صدا برگشت. انگار برای یک لحظه تمام افراد ان جا به یک قاب عکس تبدیل شدند،بی حرکت و ساکت. مادر صدای پرستار را شنید،قلبش تندتر از همیشه شروع به تپیدن کرد ولی این بار تپش شدیدقلبش برای خبر خوش بهوش آمدن جانش بود.پاهایش در حالیکه می لرزید آرام آرام تا شد و محکم به زمین کوبیده شدند. اشک شوق گونه هایش را بوسیدند و لبخند مهمان لبهای خشکیده اش شدند. دو پرستار دوان دوان خود را به مادر رسانند،و زیر بغل هایش را گرفتند و از زمین بلندش کردند. مادر چشمانش سیاهی می رفت و در و دیوار بیمارستان دور سرش می چرخید. مادر آرام و آهسته و با کمک دو پرستار خود را به اتاق علی رساند. صدای جیر جیر لولای در اتاق،نگاه خسته علی را به سوی خود کشاند. سیاهی چادر مادر نگاه علی را به خودش خیره کرد اما برایش آشنا نبود.. چند جفت چشم شاهد این لحظه بودند، برخی ها نگران، برخی اشک ریزان و برخی هیجان زده. مادر با پاهای لرزان خود را به علی رساند و نگاه پسر و مادر به هم گره خورد. ادامه دارد..... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر صورتش از شدت گریه خیس خیس بود،دستان لرزان خود را زیر سر تراشیده ی علی برد،انقدر جانش لاغر و نحیف شده بود که تمام سرش در کف دست مادر جا گرفت. مادر یاد آن لحظه ای افتاد که برای اولین بار بعد از 9 ماه انتظار برای به دنیا آمدن جانش او را دید. انگار خدا دوباره علی را برگردانده بود تا صبر مادر را بیازماید. مادر قربان صدقه ی تنها پسرش می رفت:" قربونت برم مامان، علی جانم ،علی جانم😍😭 خدایا شکرت،خدایاا😭" یک علی می گفت و صد علی از لبانش می شکفت. تمام پرستاران اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود. مادر صورت به صورت علی اکبرش گذاشت،صدای نفس های علی و چشمان زیبایش ضربان قلب مادر را بعد آن همه اضطراب و نگرانی تنظیم می کرد. اما 😔 مادر انگار منتظر چیزی بود تا شادی اش تکمیلِ تکمیل شود.در حالیکه با عشق سر علی را در دست لرزانش نگه داشته بود و صورت زیبایش را نگاه می کرد منتظر بود،منتظر شنیدن یک مامان گفتن ساده جانش.حق داشت ،دلش برای صدای پاره تنش تنگ شده بود. اما ناگهان قلبش تیر کشید،دست راستش را روی قلبش گذاشت.انگار یاد چیزی افتاده بود. (قطع شدن صدا، تارهای صوتی به شدت آسیب دیده اند.") این حرف دکتر در گوش مادر می پیچید.😔 اما مادر دلش قرص بود،قرص به اینکه خدا معجزه ی دیگری را نشانش می دهد. مادر در دل گفت:" خدایا راضی ام به رضای تو.." دو هفته گذشت،مادر مثل پروانه به دور شمع وجودش می گشت. دوستان علی هم برایش هیچ کم نگذاشتند،با آنکه بیمارستان دور از محل سکونتشان بود اما هر روز این مسافت طولانی را به شوق دیدن علی طی می کردند. ادامه دارد.. نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده