eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.3هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ 🌹 مامان بشقاب غذا را جلویم گذاشت . _ بخور اینقدر نخند بہ جاے این بلبل زبونے ها یه کم با خودت فکر کن بیست و شش سالته اینقدر بهونہ هاے الکے برای ازدواج کردن نیار . به حالت احترام نظامی دستم را بالای گوشم بردم و گفتم: _چشم حتما ، شما امر بفرمایید الساعہ اطاعت مے شود. مادر با افسوس سرے تکون داد و گفت: تو درست بشو نیستے حُسنا خانم ! بعد از خوردن غذا ظرفها را توی سینک گذاشتم و مشغول شستن شدم . _راستے احسان برای ناهار میاد؟ _ نه گفت عصر میام سری تکان دادم و گفتم:سربازے هم سربازے هاے قدیم، آقا صبح میره، ظهر میاد خونه، خوبه والا مادر شاکی برگشت و گفت: به جای اینکه خداروشکر کنی داداشت جاش خوبه راحته ، این حرفها رو میزنی؟ خواهر هم خواهرای قدیم حق به جانب گفتم: خب راست میگم دیگه مادر سرش را به افسوس تکان داد و گفت: _تو هم شدی مثل الهام با یادآوری اسم الهام آهی کشید _ چقدر دلم برای ته تغاریم تنگ شده. معلوم نیست چی میخوره، چیکار میکنه. خیلی آرام زیر لب خندیدم و گفتم: ته تغاری خخخخ _دلم نمے خواست بره شیراز با دستکش یک تار موی جلوی چشمم را کنار زدم و گفتم: منم خیلی دلم براش تنگ شده، مامان جان مهم اینه خودش راضیه میگفت دلم میخواد برم شیراز پیش سعدی و حافظ و آب رکناباد مادر موبایلش را برداشت و شماره الهام را گرفت. بعد از تماس با الهام روی صندلی ناهارخوری نشست و با گوشیش مشغول شد. باید یک جوری سر صحبت را دوباره باز می کردم . _مامان من خیلے دلم یہ سفر زیارتے میخواد ، بین ترم که تعطیلم دلم میخواد برم. جوابے دریافت نشد . _مامان خانم با شمام سرش به گوشیش گرم بود، تکانی خورد و گفت: هااا نمیدونم. چی بگم؟ با دایے ات صحبت میکنم سه چهار روزی آخر هفته که من هم تعطیلم بریم مشهد.البته باید ببینم دایے ات هم میتونه بیاد ... نمے دانستم چطور باید بگویم که منظورم مشهد نیست. هر بار کہ صحبتش پیش می آمد ، اتفاقے می افتاد .قبل تر ها اطرافیان میگفتند: چرا نميروے؟ ! می گفتم برای سوختن آماده نیستم. تحمل کربلا رفتن نداشتم .خیلے ها درک نمے کردند و میگفتند این حرفها اَداست . دوست نداشتم ساده بروم . باید آماده می شدم برای درد کشیدن... برای فهمیدن... برای رشد کردن ...برای امتحان شدن ...مبتلا شدن ...مجنون شدن آرے مجنون شدن ... این اواخر کہ خودم را آماده تر کرده بودم وقتے صحبتش پیش می آمد مامان مخالفت میکرد. هربار یک چیزی مانع می شد .الان هم شجره ی ملعونه ای به اسم " داعش".🏴 ↩️ ....
♡﷽♡ 🌹 دستم را فشرد ای بابا روزیِ تو هم میشه حُسنا میگم تو نمیتونے با ما بیاے؟ مامانت بفهمہ با مایے قبول نمیکنہ؟ _حقیقتش نمیدونم. باید باهاش حرف بزنم قبلا که بشدت مخالف بود.تازه مگہ میشہ شما کاراتون رو کردید معلوم نیست جا باشه. _نہ جا کہ هست .محسن گفت جاے خالے دارن. تو یه جورے مامانت رو راضیش کن. فرصت خوبیه باهمیم، باهاش صحبت کن مطمئن نبودم اما برای آن که تلاشی کرده باشم گفتم : باشہ حرف میزنم. ولے بعید میدونم .تو هم دعا کن کمی دیگر صحبت کردیم، خداحافظےکردم و به خانہ برگشتم. با مادر صحبت کردم و او هم مثل همیشہ مخالفت کرد وگفت نا امنه . کلے آسمان ریسمان بافتم که : شهر کربلا امنه و قرار نیست جاهاے ناامن ببرن .خیلے ها دارن میرن و هیچ خبرے نیست. تازه زهرا و داداش و طاهره خانم هم هستند. من تنها نیستم. با این حرف ها زیر بار نرفت کہ نرفت. باید بہ دایے حبیب متوسل میشدم. از وقتے بابا رفت ، با اینکہ فقط هفت سال از من بزرگتر بود ، اما مردانہ پاے زندگے ما ایستاد. مثل یک دوست برایم می ماند. به اتاقش رفتم ، در نیمہ باز بود ، سرم را از لاے در داخل بردم .مشغول کتاب خواندن بود. _مِن الغریب ، اِلے الحبیب سرش را از لای کتاب بالا آورد و گفت: علیک سلام باز چی شده من الغریب راه انداختے؟ مگه نگفتم این جملہ رو نگو .این جمله مختص سیدالشهداست . _سلام ، حالا چہ فرقے میکنه ، منم فعلا غریبم و کسے نداے هل من ناصر منو نمیشنوه . کتاب را بست و گفت:اِه اینجوریاست ؟ لابد ما هم یزدیان هستیم. _اَستغفرالله خودم رو یہ کم لوس کردم و گفتم : نه شما حبیبید دیگه . _خب لوس بازے هاتو بزار کنار بگو ببینم چی میخواے؟ انگشتانم را به هم قلاب کردم و شمرده گفتم: کربلا ... مامان راضے نمیشه.راضیش کن _همین؟! کربلا ؟ منم راضیش کنم؟ _آره دیگه ، هرچے بهش میگم مادرِ من، تنها نیستم با زهرا و داداش اینا هستیم ، میگه نہ کہ نہ . چشمهایش برق زد ، با لبخندی گوشہ لبش کمے نگاهم کرد و گفت : پس تنها نیستے؟زهرا خانم هم هست.باشہ باهاش صحبت میکنم _البتہ زهرا و داداش اینا ... اونها رو جا انداختے . _آره باشه خیره اش شدم و گفتم: عجیبہ سوالی پرسید: چے عجیبہ ؟ _اینکه تا اسم زهرا رو آوردم بہ همین راحتے قبول کردے با مامان حرف بزنے، تو معمولا با شرط و شروط چیزے رو مے پذیری .اونهم کربلا کہ مخالف بودے خانمها تنها برن . _درستہ ولے خیالم راحتہ چون تنها نیستے، زهرا خانم هم هست ،هواتو داره . _آهان حالا یعنے زهرا خیلے میتونہ هواے منو داشتہ باشه . چشمانم را ریز کردم : صبر کن ببینم ، شما چہ گیرے دادے بہ زهرا ؟ جدیدا مشکوک میزنے آقا حبیب! _حبیب نہ و دایے حبیب ، هفت سال ازت بزرگترم .بعد هم پاشو برو نمیتونے از من آتو بگیرے خانم مارپل موقع خارج شدن از اتاق برگشتم و گفتم _من کہ میدونم خیلے وقتہ یہ چیزیت هست حبیب جان ! ولے شما بپا گوشت رو آقا گربہ نبره که بعدا پشیمون میشے.اگر کارے کنے مامان قبول کنہ منم قول میدهم گوشت رو تو آبلیمو برات نگہ دارم. فورا در را بستم . ↩️ ....
♡﷽♡ بالاخره صحبتهاے دايے با مامان نتیجہ داد. باورم نمیشد راهے شدم. فورا به زهرا زنگ زدم وجریان را گفتم . _واے چقدر خوشحال شدم حُسنا دلم روشن بود تو هم میاے لطفا مدارکت رو آماده کن چون ۱۰ روز دیگہ زمان رفتنه . صبح زود مدارکم را به زهرا دادم کہ بفرستند برای نام نویسے. هنوز باورم نمیشد که قرار است به منتهاے عشق سفر کنم. و چه زود خوشے از من گرفته شد. یک روز بعد زهرا زنگ زد. او میگفت و من چیزے نمیشنیدم : _حُسنا باور کن خودم هم ناراحت شدم. خیلی اصرار کردم .خان داداش هم بهشون گفت ، ولی گفتن حتی یک نفر هم جا ندارن .مگر کسے انصراف بده هستے حُسنا ؟ الو .... الو حُسنا ...کجایے؟ در بُهت بودم. _هاا .آره یعنی نہ _ نمیخوام امیدوارت کنم ولی آماده باش شاید کسی کنسل کرد. _چی میگی زهرا؟ اونهم یک هفته قبل از سفر؟ نه بابا بعیده . بهرحال ممنون از تلاش هات اونے کہ باید بخواد ، نمیخواد فعلا خداحافظ حالم بد بود، همانطور کنار تخت روی زمین نشستم . نمیخواهم بگویم چرا؟ چون در عشق چرا معنایی ندارد.باید فکر کنم کجاے کار می لنگد. کجا اشتباه رفتم؟ راه وصل اینقدر ساده و سهل نیست حُسنا خانم. «که عشق آسان نمود اول ولے افتاد مشکل ها» این همه لاف عشق زدے، حال در فراق یار بسوز... بسوز چون شمع ولے به دور از پروانہ تو نباید چیزے میخواستے. تو نباید ادعاے عاشقے مے کردے. قدم زدم و با خودم گفتم: " آره درستہ شما میخواین که من چیزے نخواهم . میدونم سختہ ولی باشہ چیزے نمیخوام" ... تا دو روز حال دلم خوش نبود. کم حرف میزدم. همہ میدانستند این حالتم بخاطر جاماندن از قافلہ کربلایی هاست. با زهرا هم تماسی نداشتم. شاید او هم حال مرا مے فهمید و نمیخواست خلوتم را بهم بزند. روز سوم بعد از کلاس دانشگاه، حوالے ساعت 4 در حیاط دانشکده، سولماز هم کلاسے زهرا را دیدم با هم احوالپرسے کردیم و بہ سمت خروجے راه افتادیم. _خوبے سولماز؟ لبخندی زد و گفت: مرسےخوبم،حُسنا جون راستے حال زهرا چطوره؟ پاش بهتر شده؟ متعجب گفتم:زهـرا؟ پاش چےشده؟ _مگہ خبر ندارے؟ پاش شکستہ! ابروهایم بالا پرید: _چیییی؟ پاش شکسته؟ دور و بر را نگاهی کردم و گفتم: نه کِی پاش شکست؟برای چے؟ ↩️ ....
♡﷽ 🌹 سولماز متاثر گفت: فکر کردم خبر دارے. من دیروز زنگ زدم ببینم کلاس داریم یا نہ کہ زهرا بهم گفت پام شکسته. هیچے از پلہ هاے خونشون میومده پایین ،غذا ببره براے داداشش پاش پیچ میخوره میفتہ. با سر رفتہ تو دیوار، خداروشکر سرش چیزیش نشده ولی مچ پاش شکستہ _ ای وای ... به زهرا و پای شکستہ اش فکر میکنم و به سفرش ... _ میخواست بره کربلا _آره .اینجورے کہ نمیتونہ دیگہ ذهنم درگیر شد .بہ این طلبیدن ونطلبیدن ها فکر میکردم. یعنی بہ این ها میگویند قسمت؟. .. زهرا هم مثل من باید جا بماند؟ خداحافظے کردیم و من بہ سمت ماشین حرکت کردم. شماره زهرا را گرفتم. صدای بوق هاے ممتد تلفن در فضای ماشین پیچید. بالاخره جواب داد: _بله _سلام زهرا، خوبے؟ پات چی شده ؟الان سولماز بهم گفت . _سلام پارسال دوست امسال اشنا؟یه زنگ نزدی بپرسی مردم یا زنده! _من از کجا بدونم آخه! تو نمیتونے مثل آدمیزاد راه برے حتما باید شلنگ تختہ بندازے؟ خب حالا حالت چطوره؟ زهرا از پشت خط، آهی کشید و گفت: ای بهترم _دختر تو میخواستے برے کربلا الان چطورے...؟ صدای محزونش از آن طرف خط بلند شد _آره دیدی چی شد؟ شانس منه آقا منو نطلبید . دلم برایش سوخت. _میخوام بیام پیشت. موقعیت داری؟ تعارف نکن باهام، راستشو بگو _بیا اتفاقا دلم گرفته بیا یه کم با هم حرف بزنیم خداحافظی کردم . سریع به مامان زنگ زدم و اطلاع دادم که پیش زهرا میروم. سر راه کمپوت و چند آبمیوه خریدم. زنگ زدم کہ مادر زهرا در را باز کرد. بعد از احوالپرسی های معمول جویای حال زهرا شدم _بلا به دور، زهرا چطوره؟ من امروز شنیدم. همانطور که راهنماییم میکرد به اتاقش گفت : ممنون دخترم، چی بگم ، موقع ناهار غذا دادم به زهرا ببره برای محسن، اخه خانمش خونه نبود یه وقت صدای داد وگریه ای بلند شد. نفهمیدم چطوری خودم رو رسوندم. باز هم خداروشکر سرش چیزیش نشد. _الهی بگردم ، صدقه بدید، دفع بلا میشه ان شاء الله _بله اتفاقا همون روز هم صدقه دادم دستی به روسریم کشیدم و گفتم: خب اگر نمیدادید احتمالا اتفاق بدتری میفتاد بازهم خداروشکر. در زدم و با بفرمایید زهرا وارد اتاق شدم. روی تخت نشسته بود و روی پایش لب تاپ را گذاشته بود و فیلم تماشا میکرد. _سلام بر خانم دکتر علیلی لبخندش را بزور جمع کردن _علیک سلام ، میبینی حُسنا آخر آه وحسرتت دامن منو گرفت، انداختم پایین، پام شکست. با چشم های گرد نگاهش کردم. _وا به من چه ربطی داره؟ به پایش اشاره کردم _پات چطوره؟ باز بگو دکتر قلابے ، اگر امثال ما نبودیم تو چیکار میکردے؟ گذر پوست بہ دباغ خونه میفتہ زهرا خانم! ↩️ ....
♡﷽♡ 🌹 _آره حتما تو راست میگے . معلوم نیست چہ بلایے سر پاے بدبخت من آورده این ارتوپده درپیت بعد با ناراحتی ساختگی و با گریه الکی گفت : ای وای حُسنا دیدی علیل شدم، دیگه شوهر گیرم نمیاد... با دستم بہ بازوش زدم : _ تو این موقعیت هم فکر شوهری؟ پاشو خودتو جمع کن به جای اینکه بگی از کربلا جا موندم. تازه شم اونے کہ تو رو میخواد با این پاے علیلت هم میخوادت. خیالت راحت زهرا کنجکاو شده بود ،کمی مڪث کرد و گفت: از کجا میدونے؟ شانه ای بالا انداختم و در جوابش گفتم: حالا ... همینجوری یه چیزی گفتم. به سرعت رنگ نگاهش محزون شد _ قسمت منم نبود انگار. تو حکمتش موندم. الان دیگه خیلی ناراحت نیستم. اولش خیلی حالم گرفته شد ولی الان هرچے فکر میکنم قطعا مصلحتی داشته وگرنہ چرا باید دقیقا همین یک هفته قبل از رفتن، من باید اینجوری می شدم. _اگر دوستان دِگَر اندیش بودند میگفتند ای بابا خودت حواست نبوده بی توجهے کردے پات شکسته چه ربطی به خدا و حکمتش داره. زهرا به تأسف سری تکان داد . دستی به زانویش گذاشتم و گفتم: _خب پس فقط داداشت و خانمش میرن؟ _آره، البته طاهره سادات اومد و گفت من بدون تو نمیرم ... گفتم نه شما باید برید. میدونستم تعارف میکنه وگرنه اونها که بادیگارد بعضیــــــا هستند باید برن. بادیگارد بعضیـــــا ، را غلیظ گفت. _بادیگارد بعضیا؟ _آره حرفش برایم عجیب بود _یعنی چی؟ کی؟ _داداش طاهره سادات _ کدوم داداشش؟ _سید طوفان، اونی که خارج بود. نگاهم را پنجره ی اتاقش دادم _ همونی که گفتی نخبه است؟ _آره بورسیه وزارت دفاع بود. با تعجب گفتم _وزارت دفاع؟ _بله تازه یکسالی هست برگشته. _حالا چرا بادیگارد اون بشن؟ صدایش را آرام تر کرد و گفت : بین خودمون باشه، هرچی بهش گفتند که باید بادیگارد داشته باشی قبول نکرده ،الان هم که تصمیم گرفته کربلا بره با داداشم صحبت کردن که از راه دور یه جورایی مواظبش باشند. میدونی که محسن ما تو سپاهه سرم را به تایید تکان دادم. _حُسنا بہ کسے نگی ها لطفا ، سیکرته نبایدهیچکس بفهمه موذیانه لبخندی زدم _نه دیگہ چون تو گفتے منم بہ همہ میگم. شاکی سرش را بلند کرد و گفت:ای بابا چه غلطے کردم گفتم . من نمیدونم چرا این دهان من چفت وبست نداره... خندیدم و گفتم : باشه حالا چون علیل شدی اذیتت نمیکنم ، بہ کسے نمیگم خیالت راحت. و من به اسم عجیبش فکر میکنم طوفــــــــان ... ↩️ ....
♡﷽♡ 🌹 _اسم عجیبی داره، آدم رو یاد گردباد میندازه. سیبی از توی بشقاب جلویش برداشت . گاز زد و گفت: طوفان؟ آره، فکر میکنم خواستن یه اسمی باشہ به طاهره و طاها بیاد گذاشتن طوفان میگم حُسنا کار خدا خیلی قشنگه یکی رو میبره تو اوج و یکی رو میندازه قعر ظلمت _چطور؟ _نمونه اش همین سید طوفان اینجوری نبوده که... کنجکاو نگاهش کردم _اصلا صد وهشتاد درجه تغییر کرد این آدم، قبلا تو قید نماز و این چیزها نَبود... دستم را بالا آوردم _هی هی ...صبر کن . اگر میخوای غیبت کنی پاشم برم؟ به پایم زد و گفت: بشین بابا خوبیشو میخوام بگم تو که نمیشناسیش. زهرا شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن: از این پسرهای روشنفکر بود. به قول تو دگر اندیش های خفن. کسی نمیتونست باهاش حرف بزنه، یه مدت آتئيست شده بود،یه مدت میگفت میخوام خواننده بشم،میرفت تو گروه هاے هنرے، میتینگ هاے سیاسے خلاصه هر روزی یه جریانی داشت. میخواست کلا قید ایرانو بزنه و بره خارج . ارشد امتحان داد و بورسیه وزارت دفاع شد با یکی دیگه از هم دانشگاهیاش رفتند آلمان. اونجا گویا با هم اتاقیش، رفیق جینگ میشن. دوستش از این بچه مذهبی ها بوده، فکر کنم تحت تاثیر اون خیلی متحول شد. موقعی که من دیدمش باور نمیکردم این طوفانه یعنی گذشته اش رو اگر ببینی باور نمی کنے این اونہ ، دوستش اومد رفت سوریہ ، دوماه بعد شهید شد .اینهم خیلے بهم ریخت میخواست بره سوریہ، مامانش هم گفت اگر میخواے من راضے باشم باید زن بگیرے ، میخواست پابندش کنہ که نره، اینهم میگفت زن نمیخوام. یعنے حُسنا اگر قبلا دیده بودیش باورت نمیشد . لباس هاش... دوستاش ، چندبار ازش چیزهایے دیدم کہ... یک تای ابرویم را بالا دادم و چشم هایم را ریز کردم و عمیق نگاهش کردم . _چرا اینجوری نگام میکنی؟ _افاضاتتون تموم شد؟ میگم شماره شناسنامه اش هم لابد بلدی؟ چی میخورده چی میپوشیده؟ چندتا دوست دختر داشتہ زهرا وارفته پرسید: یعنی چے؟ _یعنے اینکہ به من چه طرف کی بوده و چی شده؟ _من میخواستم بگم که کارخدا خیلی قشنگه یه آدمی که گذشته اش... _ببین زهرا جان! تو دارے میرے تو فاز غیبت، اینکه تو گذشتہ چیکار کرده به خودش و خداش مربوطه.شاید از گذشته اش شرمنده باشه. به ما مربوط نیست بله ادمهای زیادی هستند تغییر میکنند. دستش را به سمتم چرخاند _ برو بابا آخوند نقطه گیر. تو زیادی مثبتی. به ترک دیوار هم گیر میدی.انگار من چی گفتم . حالمو بهم زدی حُسنا بلند زدم زیر خنده _ممنون اینهم از محبت شماست _تو که نمیشناسیش کجاش غیبتہ دستی به سرش کشیدم و گفتم: نازی نازی درد داشت حرفم؟ ،حالا شاید یه روز دیدمش _برو بابا همان موقع در زدند . طاهره سادات سرش را از لای در داخل کرد و گفت:اجازه هست؟ زهرا گفت:بفرما طاهره جان بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: چه خبر حُسنا خانم؟ _خبرا که پیش شماست، بسلامتی راهی کربلایید. لبخندی زد و گفت: بله ان شاء الله روزی شما بشه بزودی. خیلی ناراحت شدم نتونستی بیای، راستی بهت خبر ندادن که کسی کنسل کرده یا نه؟ _نه ↩️ ....