eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
170 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . درخدمتم : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ صدای ساعت گوشی طاهره سادات بلند شده بود، از جایش برخاست وآن را قطع کرد _اگر میخواید برای نماز صبح بریم حرم پاشید،حاج اقا گفتند هرکے میخواد بیاد یہ ربع قبل اذان پایین باشه. من اما در شُک خوابے کہ دیده بودم نمیتوانستم تکان بخورم. به حدی صحنہ هاے خواب واضح بود گویی همین الان آنجا بودم. حضور پدرم را احساس میکردم . منظورش از آن حرف ها چه بود؟ رفتن بہ سرداب ؟ کاملا درگیر خوابی که دیده بودم ؛ شدم. بقیہ پایین رفتہ بودند. اتاق ما طبقہ سوم بود .سریع از اتاق خارج شدم و سمت آسانسور رفتم. کنار آسانسور دیدمش . یک دستش توی جیپ پالتویش بود و با دست دیگری با گوشیش ور میرفت. "هوفففف..... بازهم سید طوفان . سیدطوفان اینجا ، سید طوفان اونجا ...سیدطوفان همہ جا .حتے توی خواب هم هستش .انگار قرار نیست من از دست این آدم راحت بشوم." میدانستم هرکدام از ما بخواهد با آسانسور پایین برود ، آن یکے نمیرود چون آسانسورش تنگ بود. با فکرے کہ بہ ذهنم رسید سریع خودم را بہ آسانسور رساندم همان موقع در باز شد و با گفتن این جملہ که : _ببخشید خانم ها مقدم ترند با تمام قوا خودم رو توے آسانسور انداختم و دکمه پایین را زدم. دستش همانجور توی هوا معلق مانده بود و با چشم های گشاد و چهره ای متحیر بہ من زُل زده بود . در بستہ شد دستم را بالا آوردم و با لحن خنده داری گفتم _خدافظ آقاے گردباد ، خدافظ شروع کردم به خندیدن و با خودم گفتم: الان با خودش میگه این دیگه چہ موجودی بود؟ بہ پایین کہ رسیدم سریع خودم را بہ بقیه رساندم.او هم چند دقیقہ بعد از من رسید. اخم هایش در هم بود. چشم چرخاند بہ سمت طاهره سادات سریع رویم را برگرداندم. در طول راه تمام حواسم به خوابم بود. چندبارے طاهره سادات چیزے گفت و من فقط با تکان دادن سر تایید کردم. من کم خواب میدیدم ، آن هم خوابے بہ این عجیبے ! بعد از دعاے ندبہ بہ هتل برگشتیم. در راه هتل دو سه نفر حاج آقا را تا هتل همراهی می کردند. بین صحبتشان چندبار اسم سامرا را شنیدم .فورا خودم را به پشت سرشان رساندم . _حاج آقا اینجا تا سامرا فاصلہ ای نیست بخدا حیفہ یه سر نریم. حاج اقا گفت: میدونم عزیز ولی نمیشہ. میدونید کہ امن نیست. نمیشه جون مسافرا رو به خطر انداخت. یکی از آن مردها گفت:میگم حاجے چند نفر بشیم اینهایی که میخوان برن با مسئولیت خودشون یه سر برن.تا ظهر هم برمیگردیم. حاج آقا سری تکان داد و گفت:بعید میدونم بشه با اقای ثابتے صحبت کنید. مردی میانسال گفت :من خانمم نذر داره میگہ هر جوری شده باید برم. حاج آقا جوابی نداشت بعد از کمی مکث گفت: من نمیدونم با مدیر کاروان صحبت کنید .منم در خدمتتون هستم به هتل رسیدیم. کنجکاو بودم نتیجہ چہ می شود؟ همہ براے ‌خوردن صبحانہ به رستوران هتل رفتیم. بعد از صرف صبحانه، به بهانه استفاده از وای فای به لابے آمدم . نتیجہ هر چہ بود آن جا مشخص میشد. بعد از کلے اصرار و خواهش آقای ثابتے قبول کردند از این جمع سه یا چهار نفره هر کسے که میخواهد با مسئولیت خودش برود و بہ دیگر مسافران هم چیزے نگوید . چهار نفر بودند ، دوخانم و دواقا ، حاج آقا پناهی هم گفت با آنها میرود . همگے باید تعهد میدادند و امضاء میکردند که هر اتفاقے افتاد با مسئولیت خودشان هست. یکے از آن سه نفر به دنبال پیدا کردن ماشین رفت. مردد بودم من هم بروم یا نہ. در آخر دلم را بہ آن خواب گره زدم به سراغ حاج آقا رفتم _سلام حاج آقا با دیدنم سرش را پایین انداخت . _سلام دخترم . _ببخشید عرضے داشتم. از جمع فاصلہ گرفت و گفت: بفرمایید _حقیقتش میخواستم بگم من میخوام با گروه شما بیام سامرا ! ↩️ ....
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 توی سالن رفتم داشتم می رفتم سمت اتاق که در باز شد و ارباب زاده بلند گفت: - غزال محمد تو ماشینم سریع بیاید باید بریم عمارت. سریع وسایل رو جمع کردم از عذرا خانم هم خداحافظ کردم و توی حیاط عمارت رفتم. توی ماشین بود سوار شدم اعصاب ش به شدت خورد بود. محمد ساکت توی بغلم نشست تلفن ش زنگ خورد که سریع برداشت و گفت: - الو ...... - سریع اون پسره ی عوضی حروم خور رو پیدا می کنید برام از زیر سنگ هم شده باید برام پیداش کنید تا شب پیدا نشه نعشه همه اتونو می ریزم تو چرخ گوشت یه کوبیده معرکه از همتون درست می کنم فهمیدییی؟ با داد اخرش من و محمد چسبیدیم به در. محمد که منو محکم گرفته بود و حسابی ترسیده بود. گوشی و قطع کرد که ترسیده گفتم: - ارباب زاده توروخدا اروم باشید محمد خیلی ترسیده. داد زد: - ساکت صدایی از کسی نشنوم. همه ساکت شدیم فقط صدای نفس های عصبی ارباب زاده بود که توی ماشین می پیچید. همین که رسیدیم عمارت سریع پیاده شد و سیگاری روشن کرد. با محمد پیاده شدیم و سریع رفتیم توی عمارت انقدر هول کرده بود اش محمد رو هم نتونستم بیارم. خواستم بریم توی اتاق محمد که تلفن خونه زنگ خورد محمد و پایین گذاشتم و سمت تلفن رفتم برش داشتم و گفتم: - بعله بفرماید؟ صدای عذرا خانم پیچید: - سلام خانوم اش محمد اقا رو نبردین بفرستم ش بیارنش براتون؟ حلال زاده که می گن یعنی همین. در جواب ش گفتم: - اره عذرا خانوم دستت درد نکنه. گوشی و گذاشتم و خواستم برم توی اتاق که ارباب زاده اومد داخل طوری که در به دیوار کوبیده شد و زیر لب با خودش صحبت می کرد: - یه معتاد موفنگی می خواد سر منو پایین بیاره ادمت می کنم از دست من می خوای فرار کنی حروم زاده! نگاهی به ما دوتا که داشتیم بهش نگاه می کردیم انداخت و با لحن خشن ش گفت: - باید بریم شمال بند و بساط نچینین تا من مدارک و بردارم توی ماشین باشید تکرار نمی کنم دیگه سریع اماده بشید. با صدای ارومی گفتم: - می خواید ما نیای.. داد کشید: - گفتم امادههههه شید. منم دو پا داشتم دو تا هم قرض گرفتم سریع رفتم توی اتاق. سریع یه سری وسایل برای محمد برداشتم و ساک خودمم که هنوز بازش نکرده بودم برداشتم و بیرون اومدم از اتاق. همزمان ارباب زاده هم از پله ها اومد پایین نگاهی به ما انداخت انگار چیزی یادش رفت که دوباره رفت بالا. توی حیاط رفتیم و توی ماشین نشستیم. ده دقیقه ای گذشت و نیومد. محمد هم انگار خواب ش می یومد چون ساکت توی بغلم بود و چشاش هی روی هم می رفت با اینکه خواب ش می یومد گفت: - مامانی سوپ چی؟ موهاشو نوازش کردم و گفتم: - نمی تونیم بمونیم که این بادیگارده هم نیاوردش اعصاب بابایی هم فعلا خورده می ریم اونجا برات درست می کنم عزیزم. که همون لحضه بادیگاردی با قابلمه سمت عمارت رفت که در ماشین و باز کردم و صداش کردم: - اقا لطفا قابلمه رو بدید بهم. با صدام برگشت اومد جلو و با سری پایین داد بهم و گفت: - سلام خانوم بفرماید. گرفتم و گفتم: - ببخشید بی زحمت می شه برید توی عمارت سه تا کاسه و قاشق برای من بیارید؟ چشاش گشاد شد و گفت: - یعنی برم داخل عمارت خانوم؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله. مردد گفت: - چشم خانوم. رفت و زود برگشت داد بهم و گفت: - امر دیگه ای نیست خانوم؟ که صدای ارباب زاده هر دوتامونو از جا پروند: - هووووی مردیکه چی می خوای دم ماشین زرزر می کنی؟ اومد و یقعه اشو گرفت که گفتم: - ارباب زاده اش محمد و اورد به خدا. دستشو که بالا برده بود بزنتش پایین اورد و هلش داد عقب و گفت: - خیلی خب برو