eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
170 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . درخدمتم : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ حاج اقا فورا سرش را بالا آورد و گفت : نمیشہ دخترم میدونید ڪہ خطرناڪه امڪان نداره _میدونم حاج اقا ولے من باید برم اونجا ... حاج اقا جدی گفت: ببین دخترم شما تنهایید من نمے تونم قبول ڪنم یه خانم تنها بخواد با ما بیاد با بغض گفتم : حاج اقا من... من خواب دیدم ، دیشب خواب دیدم. من هرجورے شده باید برم. خواهش میڪنم حاج آقااصرار مرا که دید گفت: چے بگم.آخہ دست من نیست. مطمئنم آقاے ثابتے قبول نمیڪنند. _باهاشون صحبت کنید لطفا حاج اقا پناهے ، آقاے ثابتی را صدا زد و اوهم به جمع دو نفره ما پیوست . آقاي ثابتے بہ هیچ عنوان قبول نمیکرد.هرچہ اصرار کردم فایده نداشت.میگفت زنگ بزن اگر خانواده تون اجازه دادند قبولہ. زنگ زدن به خانہ فایده اے نداشت. باید فڪر دیگہ اے میڪردم. بہ سمت خانم شریفے و مادرش ڪہ قرار بود بہ سامرا بروند رفتم. ساعت حرکت را ازآنہا پرسیدم واز هتل بیرون زدم. از ڪیفم روبنده مادرم را درآوردم و آن را بہ سرم بستم. اطراف هتل شروع بہ قدم زدن ڪردم. حدودا نیم ساعت بعد ماشین وَن زرد رنگی ڪنار هتل ایستاد.طولے نڪشید کہ مسافرها بیرون آمدند. هنوز حاج آقا نیامده بود. فورا خودم را بہ آنہا رساندم .در حال سوار شدن بودند. روبندم را بالا زدم تا خانم شریفے مرا ببیند . _ اِه اومدے دنبالت میگشتم. _بلہ ممنون با استرس فراوان نگاهے بہ پشت سر انداختم هنوز کسے بیرون نیامده بود.بعد از سوار شدنِ آنہا ، من هم فورا سوار ماشین شدم و خودم را درعقب ترین صندلے ماشین جا کردم. روبنده ام را انداختم .استرس داشتم نمیدونستم چہ میشود ؟ با خودم زمزمه کردم : از پنجره حاج آقا پناهے را دیدم که با آقاے ثابتی به سمت ماشین می آمدند .در دلم دلهره ی عظیمے بہ پا بود. شروع کردم به صلوات فرستادن . حاج آقا سوار شدند و بعد آقاے ثابتے دم در ماشین روبہ آقایان گفت :تا ساعت ۲ ظهر خودتون رو برسونید .خداحافظے کرد و در را بست. حاج آقا کمے سرش را به عقب متمایل کرد و گفت :همہ هستند؟ _بلہ _خب بسم الله ماشین راه افتاد و من نفس راحتے کشیدم. از هتل کمے کہ دور شدیم یکے از مسافران کہ محبے نام داشت ،مردے حدودا ۴۰ سالہ رو بہ حاج آقا کرد و گفت : حاج آقا بہ راننده بگو نگہ داره...یہ لحظہ ...یہ لحظه نگہ دار حاج اقا به راننده گفت و ماشین ایستاد . ماشین متوقف شد. آقاے محبے بہ بیرون اشاره کرد ، حاج آقا سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت: _بَهههه آقاے مهندس زمینِ بہ هوا، کجا میرے اخوے تنها تنها؟برسونیمت. ڪنجکاو شدم بہ چہ کسے مے گوید "مهندسِ زمین بہ هوا" سرم را ڪج کردم و بیرون را نگاه کردم . سید طوفـــان بود ... _سید تنهایی ، رفیقت کجاست؟ _خوابوندمش اومدم هواخورے . هر دو خندیدند. سید پرسید: شما کجا میرید بسلامتے ؟ حاج اقا گفت: _ ما ان شاء الله داریم میریم سامرا باهم کمےصحبت کردند ،چند دقیقہ بعد سوار ماشین شد . جلو روے تڪ صندلی، کنار حاج اقا نشست . یعنے او هم با ما می آید؟ و من همچنان بہ خوابم فکر میڪنم ... ↩️ ....
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 توی ماشین نشست برگشت سمتم و گفت: - خوش ندارم با بادیگارد ها حرف بزنی تهدید زور تقاضا هر چی می خوای اسم شو بزار بار بعدی که این اتفاق بیفته عواقب ش پای خودت فهمیدی؟ اخه مگه من چی گفتم به اون بادیگارد؟ لب زدم: - به خدا فقط اش رو اورد و من بهش گفتم بره از داخل قاشق و بشقاب بیاره. دستشو بالا برد و گفت: - هیسس من نگفتم چیز بدی گفتی گفتم بدم میاد با مردای دیگه همکلام بشی فهمیدی؟ سری تکون دادم و باشه ی ارومی گفتم. محمد به هر دوتامون نگاه کرد و با لبای برچیده ای گفت: - دعوا می کنید؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه عزیز دل من حرف می زنیم. روی یه پام نشوندمش و در قابلمه رو باز کردم براش ریختم بقیه وسایل و گذاشتم عقب. قاشق و پر کردم و سمت دهن ش بردم با هیجان دهنشو باز کرد و خورد بهش نگاه کردم تا بیینم خوشش اومده یا نه. یهو دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد و گفت: - واییی مامانیییی خیلی خوشمزه است. لبخندی زدم و ارباب زاده هم نگاهی بهش انداخت و حرکت کرد. دو تا کاسه خورد و بعد توی بغلم لم داد و گفت: - خوابم میاد مامانی قصه بگو. دستمو دورش حلقه کردم و با اون دستمم موهاشو نوازش کردم و گفتم: - خوب یکی بود یکی نبود ... براش قصه تعریف کردم که خیلی زود خواب ش برد. ارباب زاده زد کنار بهش نگاه کردم بیینم چی شده! خم شد سمتم محمد و بغل کرد و بعد خم شد روی صندلی عقب خوابوندش. لب زدم: - توی ساکم چادرم هست در بیارید بندازید روی محمد هوا سوز داره. همین کارو کرد بعد نشست و دوباره حرکت کرد. یکم که گذشت با سوال یهویی ش جا خوردم: - هر چی بخوای به نام ت می کنم می خوام بشی مادر رسمی محمد. به بیرون نگاه کردم و گفتم: - می شه لطفا این بحث و فعلا کنار بزارید چون من اگه دوباره بگم نه شما عصبانیت الان تونو روی من خالی می کنید. لب زد: - سر تو خالی نمی کنم چرا قبول نمی کنی؟همه ارزوشونه جای تو باشن زن من بشن کلی ثروت گیرشون میاد خانومی می کنن توی اون عمارت! لب مو جویدم و گفتم: - من مثل بقیه نیستم!شاید اونا با مادیات خوش باشن اما مادیات خونه انچنانی پول و ثروت و طلا و این چیزا منو خوشحال نمی کنه! نفس شو فوت کرد و گفت: - اها بعد ویژگی های تو چیه؟ دستامو توی هم گره زدم و گفتم: - کسی که باهاش ازدواج می کنم مذهبی باشه مهربون باشه خوش اخلاق باشه منم دوست داشته باشه که شما هیچ کدومو نداری! با مسخرگی گفت: - عشق و اینا که همش کشکه اما درباره مهربونی خیلی خوب قول می دم باهات مهربون برخورد کنم. به جلو نگاه کردم و گفتم: - عشق کشک نیست یعنی شما همسر اول تونو دوست نداشتید که باهاش ازدواج کردید؟ پوزخندی زد و گفت: - معلومه که نه!من یه خانزاده ام طبق رسم باید با دختر عموم ازدواج می کردم اون موقعه خیلی جوون بودم فکر می کردم مثل این سریال ها با هم عاشقانه زندگی می کنیم اما بعد ازدواج نه من علاقه ای به اون داشتم نه اون به من هیچی مون مثل هم نبود گفتیم بچه باشه همه چی حل می شه البته من گفتم شیدا موافق نبود اما برای اینکه از دست من خلاص بشه و بتونه راحت به گند کاری هاش برسه باردار شد محمد بی مادر بزرگ شد به محمد شیر نمی داد می گفت هیکلم خراب می شه و از این مزخرفات یاد ندارم اصلا بالای سر محمد بوده باشه کل زندگیم دنبال این بودم دایه برای محمد پیدا کنم اما هیچ کدومو محمد دوست نداشت چون مثل مادر باهاش برخورد نمی کردن و از قضا از تو خوشش اومده و من می خوام از خوشی همیشگی باشه برای پسرم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - من گفتم که دایه پسرتون می مونم اما همسر شما نمی شم!