eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
170 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . درخدمتم : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ هرچہ تلاش کردم بہ صدایشان توجہ نکنم نشد. محبے گفت: سید فکر کن شوهر خواهر گرامے پاشہ ببینہ اے دل غافل جا تره و بچہ نیست.چه حالے میشہ بنده خدا . و دوباره همگے خندیدند. از شهر کہ خارج شدیم .نگرانیم برطرف شد . دوباره بہ یاد خواب عجیبم افتادم . چرا دارم میرم سامرا؟ اصلا بہ خواب هم اعتبارے هست؟سید طوفان چرا باید باشد؟ در حال خودم بودم کہ آقاے محبےروبہ او کرد و گفت : با اجازه حاج آقا ... آقا سید بسم الله تا نرسیدیم مستفیضمون کن . از او انکار و از محبے اصرار . بالاخره اصرار آقاے محبے نتیجہ داد . شروع به خواندن کرد. عجب صدایے داشت . بہ یاد حرفهاے زهرا افتادم .میخواست خواننده بشود و حالا ... از خوانندگے به مداحے. این طوفانِ روزگار چه سِیرے را گذرانده . این صدا خیلے برایم آشنا بود. نمیدانستم کجا صدایش را شنیده ام . بہ مغزم فشار آوردم ...صداےمداحے توے مسیر ، دعاے کمیل... آره خودش بود. آنقدر با سوز و حال خواند کہ همه را به گریہ انداخت. حال من بدتر از همہ . چادرم را به دهان گرفتم تا صداے هق هقم بلند نشود. در طول راه حاج آقا با راننده عربے صحبت میکرد . تاحدودے من هم متوجہ صحبت هایش شدم . اینجور کہ راننده میگفت مرقد مطهر دو امام عزیزمون از شهر جداست.جالب اینڪہ با وجود دو امام شیعہ اکثر مردم سامرا سنے هستند . داعش چندبار بہ این نزدیکے آمده . و حتے در بین مردم نفوذے هم دارد. سامرا زادگاه سرکرده داعش ابوبکر البغدادی ست. نباید بدون راه بلد وارد شهر شد .خطرناک است. بالاخره بہ حرم رسیدیم . پشتِ سرِ بقیہ از ماشین پیاده شدم.حاج آقا با آقایان صحبت میکرد .توصیہ هاے امنیتے کرد و اینکہ از هم دور نشویم ، بعد از نمازعصر هم بیرون از حرم بایستیم . همہ پشت سر حاج اقا راه افتادیم .سید طوفان یک لحظہ برگشت و نگاهے بہ عقب کرد .با دیدن منے کہ سرتاپایم مشکے بود، نگاه عجیبے کرد و سرش را برگرداند. بہ ورودے که رسیدم بخاطر اینکہ حاج آقا متوجہ بشود من هم با آنہا هستم . ازکنارش رد شدم و گفتم : _برای همہ چیز ممنون حاج آقا ، التماس دعا او کہ متوجہ صدایے کنارش شد سرش را بالا آورد و نگاهے کرد. جز خانمے سیاه پوش چیزے ندید. بہ آقاے محبے اشاره کرد و گفت : این خانوم با ما بودند؟ _بلہ حاج آقا کہ تازه متوجہ شده بود یک مسافر دیگر هم در ماشین بوده و او ندیده بہ سمتم آمد و گفت : ببخشید شما چطورے با ما اومدید؟ روبنده ام را بالا زدم و گفتم : اونے که دعوت میکنه ،خودش راهش رو هم نشون میده ... ↩️ ....
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 با صدایی که عصبی تر شده بود گفت: - دقیقا چرا؟ منم با عصبانیت گفتم: - من چطور می تونم همسر کسی بشم که هیچ علاقه ای بهش ندارم؟ گفت: - شاید علاقه به وجود اومد. منم گفتم: - خوب ما می گیم من به شما علاقه مند شدم اما شما که نیستی فردا شاید شما به یکی دیگه علاقه مند شدی راحت منو کنار می زارین. یکم فکر کرد و گفت: - من توی محضر توی دفترنامه ازدواج رسمی ثبت می کنم هیچ زنی رو بعد از تو نمی گیرم اگر من زن گرفتم تو می تونی طلاق بگیری خوبه؟ دستمو به سرم گرفتم و گفتم: - نه بازم جواب من منتفیه. نفس شو فوت کرد و عصبانیت شو روی پدال گاز خالی کرد. خیلی زود رسیدیم شمال جلوی یه ویلا که دقیق کنار دریا بود. ارباب زاده بوقی زد که در توسط بادیگارد ها باز شد و عده ی زیادی بادیگارد اینجا بود. چه خبره؟ ماشین و نگه داشت و گفت: - پیاده شو محمدم برو داخل. سری تکون دادم و پیاده شدم. در عقب و باز کردم و محمد و بغل کردم و سمت عمارت رفتم. وقتی خواستم برم داخل شنیدم که یکی از بادیگارد ها گفت: - ارباب زاده پیداش کردیم. داخل رفتم و دیگه نفهمیدم چیو گفتن. محمد و روی مبل خابوندم و خودمم روی مبل نشستم. کاری نداشتم انجام بدم پس یکم تی وی نگاه کردم اما همش فکرم پیش حرف های ارباب زاده بود. من واقعا نمی تونستم باهاش ازدواج کنم!