eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
170 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ نگاهش کہ بہ من افتاد تعجب ڪرد. _خانم حکیمے شما اینجا چیکار میکنید؟چطورے بدون اجازه اومدید؟اقای ثابتے اگر بفهمه ... براے من مسئولیت داره خانم .آخہ چطورے شما ... مشخص بود کلافه شده است. _میدونم الان بهشون زنگ میزنم و خبر میدهم. موبایلم را از کیفم درآوردم و شماره آقاے ثابتے را گرفتم. چندبارے آنتن نداد بالاخره گرفت. وقتی متوجه شد من سامرا هستم خیلی ناراحت و عصبانی بود _اگر اتفاقی بیفته جواب خانواده تون رو چے بدهم ؟چرا بدون اجازه رفتید؟ _فعلا که سالمیم به خانواده ام هم خودم اطلاع می‌دهم که شما بی تقصیرید.نگران نباشید. هرچه فکر کردم تماس گرفتن با خانه هرچند کار خوبی بود اما بہ نگرانیش نمی ارزید. بهتر این بود کہ به دايے پیام بدهم مختصر و کوتاه برایش نوشتم کہ کجا هستم .میدانستم توضیح دادن اضافے کار را خرابتر میکند. داخل حرم شدم، از بدو ورود در درونم انقلابے به پا بود. بعد از خواندن زیارتنامه ، نماز خواندم و بعد از آن "زیارت جامعہ کبیره ". قصد کردم به سمت سرداب بروم . بہ خانم شریفے هم گفتم. او و مادرش هم با من همراه شدند. بہ پله هاے ورودی سرداب کہ رسیدیم همانجا ایستادم .آنہا پایین رفتند اما من روے همان پله اول نشستم. فقط نگاه مے کردم. گویے در این عالم نبودم. زیر لب آرام شروع به زمزمه این شعر حافظ کردم _گر من از باغ تو یک میوه بچینم چہ شود پیش پایے بہ چراغ تو ببینم چہ شود یارب اندر کنف سایه آن سرو بلند گرمن سوختہ یک دم بنشینم چہ شود ... بہ اینجای غزل حافظ کہ رسیدم چشمہایم سوخت و اشکهایم بے اختیار جارے شد. صدايے سکوت مرا شکست: «آخر اے خاتمِ جمشیدِ همایون آثار گر فِتد عکس تو بر نقش نگینم چہ شود» صداے چہ کسے بود؟ از کنارم دو نفر بہ سختے رد شدند ، از پلہ ها پایین رفتند . خوب کہ نگاه کردم حاج آقا پناهے بود و آن یکے سید طو... نهههههه . او بود. یعنے صدایم را شنید؟ محال بود. من بہ قدرے آرام این ابیات را خواندم که صداے خودم را هم بزور می شنیدم. مگر این که ذهنم را خوانده باشد. افکارم را پَس زدم و آرام اذن ورود گرفتم و پایین رفتم. نگاهے کردم بہ سجده افتاده بود و شانہ هایش می لرزید. دلهره داشتم ، یک حالت بیقرارے خاص . من اینجا باید دنبال چہ چیزے باشم؟ بعد از نماز عصر در صحن نشستیم و با خانم شریفے مشغول صحبت بودیم. ناگهان بہ فاصله نزدیک ، صداے چهار انفجار به گوشمان رسید، به قدرے صدا بلند بود کہ زیر پایمان لرزید. سراسیمه خودمان را بہ بیرون حرم رساندیم. بقیہ همسفرها منتظرمان بودند . همهمه اے بہ پا شده بود. نیروهاے نظامے آماده باش کامل بودند و هر کدام بہ سمتے میرفتند. بہ ما کہ رسیدند گفتند خیلے سریع از اینجا دور شوید.یا بہ داخل حرم بروید احتمالا حرم را می بندند. ↩️
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دو ساعتی گذشته بود و خدا خدا می کردم محمد بیدار شه حداقل با اون سرگرم بشم توی این ویلای درندشت. اما نه محمد خواب خواب بود. حیاط خیلی با صفایی داشت این ویلا حالا مگه برم بیرون می خواد چیکارم بکنه؟ تهش دو تا داد بزنه. بلند شدم و اروم در ویلا رو باز کردم. تا بادیگارد ها مشغول بودن من اروم سمت ته عمارت راه افتادم. با دیدن درخت ها و سرسبزی حیاط دلم باز شد. چند تا میوه هم از درخت ها چیدم وای که چقدر خوشمزه و شیرین بود. ای کاش بشه شب اینجا موند و این همه راه اومدیم تا دریا بریم. البته بعید می دونم ارباب زاده با این اعصاب خراب ش و اون نه گفتن من موندگار بشه یا حداقل ما رو دریا ببره! اون وقتا که بابا زنده بود همیشه منو میاورد شمال می دونست دریا دوست دارم می گفت بادیگارد ببرم دریا و هر وقت دلم خواست برگردم اون موقعه چه فکر می کردم روزی قراره این بلا سرم بیاد. کجایی بابا جون چقدر دلم برات تنگ شده نفس غزال. تا تو بودی غزال هیچ غمی نداشت از وقتی رفتی غزال ت تنها و بی کس شده. چقدر دلم می خواد بیام سر مزارت اما حیف که داداشم کاری کرده که فکر کنم تا اخر عمر نتونم بیام پیشت. با شنیدن صدای زد و خورد و ناله های یکی سر جام میخکوب شدم. رد صدا رو دنبال کردم و جلو رفتم که رسیدم به یه در قهوه ای رنگ. نگاهی به اطراف انداختم و درو باز کردم پله ها رو اروم اروم پایین رفتم که رسیدم به یه اتاق بزرگ ارباب زاده و بادیگارد ها اینجا بودن یکی هم به ستون بسته بودن و صورت ش خونی بود. یکم که دقت کردم دیدم داداشمع!فرهاد. نفسم بند اومد سریع پله ها رو دیدم پایین بادیگاردی که داشت مشت توی صورت فرهاد می زد و به عقب هل دادم و جلوی فرهاد وایسادم و جیغ کشیدم: - چیکار می کنی نامرد داغون ش کردی برو عقب خدا لعنتت کنه. متعجب بهم نگاه کرد. برگشتم سمت فرهاد که با چشای درشت شده داشت نگاهم می کرد. با گوشه لباسم خون لب و بینی شو پاک کردم و اشکام ریخت روی صورتم: - داداشی قربونت برم حالت خوبه؟فرهاد خوبی؟ زدم زیر گریه و تند تند خون های صورت شو پاک می کردم. برگشتم سمت ارباب زاده و با گریه گفتم: - تو چقدر ادم نامردی هستی چون بهت گفتم نه رفتی داداش مو گیر اوردی کتک ش می زنی که من بگم اره،؟ واقعا برات متعسفم عوضی. فرهاد با صدای دردناکی گفت: - تو..تو کجا رفتی؟اینجا چیکا..ر می کنی؟ ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و گفت: - تو خواهر فرهادی؟ برگشتم سمت ش و گفتم: - الان داری وانمود می کنی نمی دونی اره؟ برگشتم و دستای فرهاد و باز کردم سر خورد و نشست. فرهاد سرفه ای کرد و گفت: - تو پی..ش این مردک بودی؟...این همون..یه که توی قما..ر تو رو برند..ه شد. خشک شدم! حس کردم قلبم نمی زنه. از جا بلند شدم و عقب عقب رفتم. برگشتم سمت ارباب زاده و بعد فرهاد. باورم نمی شد خودم با پای خودم رفته بودم توی دهن شیر؟ به دیوار تکیه دادم اشکامو پاک کردم و ناباور گفتم: - راست نمی گی مگه نه؟ی..عنی من فرار کردم اما رفتم پیش کسی که دنبال من بود؟فرهاد بگو شوخی می کنی!