eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
170 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ بیرون کہ آمدیم . همچنان روبنده ام را انداخته بودم. دنبال ماشین می گشتیم کہ آقاے محبے نفس زنان آمد . رو بہ حاج آقا گفت: راننده رفت هرچے اصرار کردم صبرکنه تا... بقیہ برسن ، نماند . گفت پول هم نمیخوام ، ترسید و فرار کرد. حالا تو این اوضاع ماشین از کجا گیرمون بیاد؟ چند نفر بہ سمتمان آمدند و گفتند میخواهند درِ حرم را ببندند . حاج آقا پرسید : تا کِے بسته میمونه ؟ یکی از آن مردان به عربی گفت: هیچے معلوم نیست.تا وقتے مطمئن شدیم اینجا امنه، ممکنہ تا شب شاید هم تا فردا هر کسے چیزے میگفت. من جلو رفتم و گفتم: بهتره دنبال ماشین بگردیم . آخہ بقیہ تو کاظمین منتظرمون هستند .باید برسیم کربلا ... اما سید طوفان سریع گفت _نہ حاجے بهتره بریم داخل ، اینجاها امن نیست. رو به او کردم : _تا کِے بمونیم؟شاید این در تا فردا بستہ باشہ. با تحکم گفت : _تا هروقت لازم باشہ میمونیم . رویم را برگرداندم زیر لب طورے کہ نشنود گفتم :"بروبابا ، تو چیکاره اے؟ " خداراشکر مرا نمیدید . بہ سمتش برگشتم و طوری که مخاطبم حاج اقاست گفتم : حاج آقا خب این چہ کاریہ بگردیم زودتر ماشین پیدا میشہ طوفان با ناراحتی گفت: خانم نمی بینید چہ خبره؟خطرناکہ _خب همہ دارن میرن ‌به سیاهی روبنده ام چشم دوخت و گفت: همہ برن . قرار نیست ما تابع بقیه باشیم _حاج آقا من کہ میگم بریم بازهم او جواب داد _فعلا کسے از شما نظر نخواست. حاج آقا مجبور شد پا در میانی کند. _ اے بابا شما دو نفر رو بزارن تا شب یکے بہ دو میکنید. بذارید ببینم چہ فکرے میشہ کرد؟ حِرصَم گرفتہ بود کہ نتوانستم جوابش را بدهم. کمی از آن ها فاصله گرفتم . یک نفر آمد و با لهجہ عربے غلیظ گفت: ماشین میخواید؟ کجا میخواید برید ؟ فورا گفتم: بغداد ،کاظمین مقدار کرایہ را گفت، قدری زیاد بود اما من از طرف بقیہ قبول کردم. سریع بہ سمتشان رفتم . _حاج آقا ماشین پیدا شد. همہ بہ من نگاه میکردند. اما "او" با تأسف سرش را تکان میداد. "دیدے حالتو گرفتم ؟" بقیہ هم ترجیح دادند بہ کاظمین برگردیم. بہ سمت مینے بوس قراضہ اے کہ پارک شده بود، رفتیم و سوار شدیم. صندلے عقب نشستم و روبنده ام را در آوردم . دلم سبڪ شده بود. شاید باید اول اینجا می آمدم تا براے " آنجا" آماده میشدم. ماشین راه افتاد . گرسنہ بودم از کیفم شکلاتے درآوردم و مشغول خوردن شدم. ↩️ ....
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سمت پله ها رفتم و گفتم: - من باید برم محمد الان بیدار می.. که بادیگارد با اشاره ارباب زاده جلوم وایساد. کم مونده بود پس بیفتم. حس می کردم پاهام توان نگه داشتن وزن مو نداره. روی زمین افتادم و دستامو جلوی صورتم گرفتم و زدم زیر گریه. ارباب زاده روی صندلی نشست و گفت: - خوب!حالا دو تا راه داریم یا اینکه غزال زن من بشه مادری کنه برای بچم که در این صورت من فرهاد و نه تنها می بخشم بهش خونه و کار هم می دم و راه دوم اینکه غزال همسر من نشه و من طلب مو با فرهاد صاف کنم که فقط با کشتن ش طلب من صاف می شه و من رضایت می دم. شکه سرمو بالا اوردم و ناباور نگاهش کردم و لب زدم: - تو این کارو نمی کنی! ارباب زاده گفت: - امتحان ش مجانیه. سرمو بین دستام گرفتم و اشکام دونه دونه روی زمین ریخت. فرهاد با صدای گرفته ای گفت: - این ..کار..و برای ..من می کنی مگه نه ابج..ی؟ با چشای اشکیم بهش نگاه کردم و گفتم: - چرا هیچی ت به بابا نرفته؟بابا کجاست ببینه با دختر یکی یدونه اش چیکار کردی!کجاست بیینه کل مال و منال شو فروختی مواد خریدی کجاست ببینه داداشم روی ناموس خودش شرط بندی کرده؟اخه کی خواهر خودشو می زاره وسط؟فرهاد من خواهرتم می فهمی؟مگه من از مدرسه می یومدم پسری چپ بهم نگاه می کرد تا خون از دماغ و دهن ش سرازیر نمی شد ولش نمی کردی؟کجا رفتته اون غیرتت؟کی انقدر بی شرف شدی فرهاد؟تو به جایی رسیدی که برای زندگی خودت داری منو معامله می کنی اره؟کی با خواهر خودش این کارو می کنی که تو کردی؟ هق زدم و داد کشیدم: - کییییی فرهاد؟ سرشو روی زانوش گذاشت و شونه هاش می لرزید. به ارباب زاده نگاه کردم و گفتم: - توروخدا این کارو نکن خواهش می کنم به برادرم رحم کن اون جوونه تازه 21 سالشه شده. ارباب زاده نگاهی به ساعت ش کرد و گفت: - 2 دقیقه وقت انتخاب داری. سرمو بین دستام گرفتم. چیکار می کردم؟ زندگی خودم یا داداشم؟ اگر می گفتم خودم تا اخر عمر باید با عذاب وجدان سر می کردم مگه من دل اینو داشتم مردن داداشمو بیینم؟ اخ خدا!کل رویاهام یه شبه دود شد رفت هوا. با صدای ارباب زاده بهش نگاه کردم: - خوب کدومو انتخاب می کنی؟ از نرده ی پله کردم و بلند شدم. فرهاد ملتمس بهم نگاه کرد پلکی زدم که اشکام سر خورد پایین و گفتم: - تو که تمام ارزو های منو نابود کردی زندگی رو ازم گرفتی اینم روش من مثل تو دل بدبخت کردن کسی رو ندارم فقط تا عمر داری یادت باشه چیکار کردی با من خوب؟ به ارباب زاده نگآه کردم و گفتم: - زن ت می شم فقط خونه و کار رو بهش نده اول بفرست ش کمپ اگه ترک کرد بعد بهش بده. بلند شد و گفت: - باشه فردا می ریم محضر بعد از رسمی شدن ازدواج مون می فرستمش بره کمپ خودم مراقبشم. سری تکون دادم که رو به بادیگاردش گفت: - بهش برسین. رو به من گفت: - بریم. نگاهی به فرهاد انداختم که باز اشک به چشمام هجوم اورد. دستمو جلوی دهنم گرفتم و بی جون از پله ها بالا رفتم. دستمو به دیوار گرفتم و سعی کردم هق هق مو خفه کنم. ارباب زاده درو بست و نگاهی بهم انداخت و گفت: - بسه اشکاتو پاک کن محمد اینجوری ببینتت می ترسه! هر طوری بود خودمو کنترل کردم و اشکامو پاک کردم. سمت عمارت راه افتادیم که گفت: - چرا بهم دروغ گفتی راجب خانواده ات؟ لب زدم: - دروغ نگفتم فقط نگفتم از دست برادرم فرار کردم چون منو قمار کرده.