🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
❤️ #بیراهه
🍃#پارت21
ولے در نہایت بعد از ڪلے ڪل ڪل بین عقل و قلبم...
بہش لبخند زدمو با آرامش خاصے گفتم:«از طرف من..... آره»
دستشو گذاشت رو پیشونیش، موهاے روشنشو داد عقب، سرشو برد بالا برد دور خودش چرخید و داد زد:«خدایااااا شڪرت!!»
یڪدفعه چرخید طرفم دستاشو باز ڪرد..!
تازه دوریالیم افتاد میخواد چیڪار ڪنہ!.
خودمو عقب ڪشیدم!دستمو گذاشتم روسینش و پس زدم و گفتم:«آهاے عمو.....هنوز نہ بہ داره.. نہ بہ باره..؛بذار دست نخورده بمونم!»
خندیدو گفت:«باشہ فرشتہ من!»
از خوشحالی دلم هیری ویری رفت!
دریافت این حجم بالاے محبت برام هنوزم ڪمے مبہم بود و همین تشنہ ترم میڪرد ڪہ در ڪنارش باشم!
ڪنار افشینے ڪہ عاشقم بود و عاشقش بودم..
ڪسے ڪہ بعد از فوت مامان مثل آب، آتیش داغ دلمو خاموش ڪرد...
دلم لڪ زده بود بی خجالت در آغوشش آروم بگیرم..
🍁به قلم بانو.ح.جیم
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♡﷽♡
#پارت21☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
نیم ساعتی که گذشت ، ناگهان صداے ترکیدن چیزے بلند شد.
راننده ماشین را نگہ داشت . لاستیک عقب سمت راست پنچر شده بود.
.آقایان پیاده شدند و بہ راننده براے پنچرگیرے کمک کردند.
خانم شریفے دست کرد توے کیفش ، چند تا کیک در آورد. یکی از آنہا را رو بہ من گرفت.
_اینو بخور تا برسیم ضعف نکنے
_ممنون زهره خانم
درهمان حین سید طوفان داخل شد و نشست.
زهره خانم بہ اون هم ڪیک تعارف کرد .
نگاهش بہ جلو بود.صدایش بلند شد و من گوش هایم را تیز کردم ببینم چه می گوید؟
_لجبازے بعضے افراد ، آدماے دیگہ رو بہ رنج میندازه ...اگر مونده بودیم تو حرم الان اینجورے وسط این بیابون گرفتار نمیشدیم.
خواستم جوابش را بدهم ولی منصرف شدم.
کَل کَل کردن تو این شرایط آن هم با این آقا صحیح نبود.
زهره خانم نگاهے بہ من کرد و لبخندے زد .
_ این چیزا پیش میاد پسرم . اتفاقا خوبہ که داریم میریم اینجورے زودتر بہ بقیہ میرسیم.
از این جانب دارے زهره خانم خوشم آمد.
ماشین درست شد همہ سوار شدند.
همین کہ خواستیم حرکت کنیم یک ماشین کنار جاده ایستاد و دو نفر با لباس نظامے از آن پیاده شدند.
بہ سمت مینے بوس آمدند.
دلهره گرفتم.
بہ راننده گفتند:
اینجا نا امن هست . ما پشت سرتون میایم تا از این منطقہ خارج بشید.
یک جورایے محافظ مان بودند.
منتها جلو ماشین حرکت کردند و ما پشت سرشان.
نمے دانم چرا دلشوره داشتم ، یک جور حالت تهوع .
شاید ۲۰دقیقه نگذشته بود کہ یک وانت تویوتا سفید رنگے از بغلمان رد شد و صداے شلیک تفنگ بلند شد.
همه فریاد زدند
_یاقمر بنے هاشم
_یاحسین
یکے صدا زد :
_بخوابید رو زمین
تا آن روز از تنها چیزهایے کہ ترسیده بودم ، تاریکے بود و بعضے از حشرات .
اما اینجا فراتر از ترس بود.
ماشین جلویے ما متوقف شد و بالتبع مینی بوس هم ایستاد .
خم شدم زیر صندلے ، تمام بدنم میلرزید
فقط صداے گلوله میشنیدم .
توی دلم دعا میخواندم تا قدرے آرام شوم .اما هرچه میگذشت به ترسم افزوده میشد.
چندتا تیر بہ بدنہ مینی بوس خورد. شیشہ بالاے سرم فرو ریخت و خورده شیشه ها روی سر و صورتم پاشید.
جیغ بلندی کشیدم.
سرم را پایین انداختم.
نمیدانم قسمت جلو ماشین و سمت مردها چه خبر بود.
چند دقیقه ای کہ گذشت صداے شلیک قطع شد. آرام سرم را کہ بالا آوردم دو مرد کہ بہ صورتشان چفیه عربے بسته بودند بہ سمت ماشین نظامی جلویے رفتند و داخلش را گشتند.
صداے داد حاج آقا پناهی را شنیدم
_ یا حسین
طوفان داد زد و گفت:
حاج آقا عمامه و لباستو دربیار ...حاجیییییے اگر ببینند این لباسو ...حاجییییییے
اما حاج اقا ممانعت میکرد. عمامه و قبای حاج اقا را بزور کشید و به زیر صندلے پرتشان کرد.
طوفان نگاهی به عقب کرد و گفت: خانمها سرتون رو بالا نیارید.
همونجا بمونید.هیچکس بالا نیاد
یعنے اینجا آخر دنیاست؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#پارت21♨️
کفشم رو پوشیدم و از مسجد زدم بیرون، داشتم به سمت خونه میرفتم که یه پسر جوون جلومو گرفت:
_ ببخشید خانوم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
نگاهی به پسره کردم ناخودآگاه تپش قلبم از ترس رفت بالا، من و این پسره این وقت شب! اینجا! وای خدا نکنه مزاحم باشه نه قیافهشهم شبیه مزاحما نیست پسره که مکث منو دید کارتی از توی جیبش درآورد و جلوم گرفت.
نوشته بود "سرگرد امیر علی حسینی"
پس این آقا پلیس بود وقتی فهمیدم پلیسه حس اطمینانی بهم دست داد ولی مردد بودم، پسر که تردید منو دید گفت...
بیا ببین چی بهش گفت😬😱👇🏼
عشق پلیسی ها بیان اینجا👣
الان پاک میشه😱
https://eitaa.com/joinchat/240910496C8c0692c569
ژانر🎭
#پلیسے👨✈️ #عاشقانہ💍 #مذهبـــے