eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
170 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . درخدمتم : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 برگشتم طرفش خندیدمو ولے نگار گفتم:«ولی خوب بلدے غول بیابونیارو تو ده دقیقہ فرشتہ ڪنیا!» بچہ بہ خودش گرفت و با لبخند خیییلییے بازے گفت:«قابلے نداشت عسلم!» نگار از اون دستہ افراد بود ڪہ مامان خدابیامرز، تا زنده بود هے میڪوبیدش تو سرم! با این فڪر ے لحظہ دلم براے مامان تنگ شد و بہ لباس تنم با تامل بیشترے نگاه ڪردم.. نگار گفت:«چی شده؟!» گفتم:«هیچی، بیا بریم بیرون عزیزم، بقیه منتظرن!» دوباره گفت:« باشہ عسلم» با خنده گفتم:"با همین فرمون پیش برے من اگر شڪرڪم بزنم تعجب نمیڪنم!" بعد دوتایی با هم زدیم زیر خنده و از پلہ ها رفتیم پایین.. وقتی رسیدیم پایین پلہ ها همه دست زدن و سوت ڪشیدن و این حرفا.... بعدشم ڪیڪ رو بریدمو ڪادوهارو گرفتم.... شام رو ڪہ خوردیم ڪم ڪم مهمونا خداحافظی ڪردن و رفتن... اون شب تا ساعت ۱ نصفہ شب، نزدیڪ ده تا ڪاغذ نوشتمو پاره ڪردم..؛ ڪہ فردا چجورے بحث ازدواجم با افشین رو پیش بابا مطرح ڪنم! آخرشم بہ هیچ نتیجه اے نرسیدم و همونجا خوابم برد!..... 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 برگشتم طرفش خندیدمو ولے نگار گفتم:«ولی خوب بلدے غول بیابونیارو تو ده دقیقہ فرشتہ ڪنیا!» بچہ بہ خودش گرفت و با لبخند خیییلییے بازے گفت:«قابلے نداشت عسلم!» نگار از اون دستہ افراد بود ڪہ مامان خدابیامرز، تا زنده بود هے میڪوبیدش تو سرم! با این فڪر ے لحظہ دلم براے مامان تنگ شد و بہ لباس تنم با تامل بیشترے نگاه ڪردم.. نگار گفت:«چی شده؟!» گفتم:«هیچی، بیا بریم بیرون عزیزم، بقیه منتظرن!» دوباره گفت:« باشہ عسلم» با خنده گفتم:"با همین فرمون پیش برے من اگر شڪرڪم بزنم تعجب نمیڪنم!" بعد دوتایی با هم زدیم زیر خنده و از پلہ ها رفتیم پایین.. وقتی رسیدیم پایین پلہ ها همه دست زدن و سوت ڪشیدن و این حرفا.... بعدشم ڪیڪ رو بریدمو ڪادوهارو گرفتم.... شام رو ڪہ خوردیم ڪم ڪم مهمونا خداحافظی ڪردن و رفتن... اون شب تا ساعت ۱ نصفہ شب، نزدیڪ ده تا ڪاغذ نوشتمو پاره ڪردم..؛ ڪہ فردا چجورے بحث ازدواجم با افشین رو پیش بابا مطرح ڪنم! آخرشم بہ هیچ نتیجه اے نرسیدم و همونجا خوابم برد!..... 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 برگشتم طرفش خندیدمو ولے نگار گفتم:«ولی خوب بلدے غول بیابونیارو تو ده دقیقہ فرشتہ ڪنیا!» بچہ بہ خودش گرفت و با لبخند خیییلییے بازے گفت:«قابلے نداشت عسلم!» نگار از اون دستہ افراد بود ڪہ مامان خدابیامرز، تا زنده بود هے میڪوبیدش تو سرم! با این فڪر ے لحظہ دلم براے مامان تنگ شد و بہ لباس تنم با تامل بیشترے نگاه ڪردم.. نگار گفت:«چی شده؟!» گفتم:«هیچی، بیا بریم بیرون عزیزم، بقیه منتظرن!» دوباره گفت:« باشہ عسلم» با خنده گفتم:"با همین فرمون پیش برے من اگر شڪرڪم بزنم تعجب نمیڪنم!" بعد دوتایی با هم زدیم زیر خنده و از پلہ ها رفتیم پایین.. وقتی رسیدیم پایین پلہ ها همه دست زدن و سوت ڪشیدن و این حرفا.... بعدشم ڪیڪ رو بریدمو ڪادوهارو گرفتم.... شام رو ڪہ خوردیم ڪم ڪم مهمونا خداحافظی ڪردن و رفتن... اون شب تا ساعت ۱ نصفہ شب، نزدیڪ ده تا ڪاغذ نوشتمو پاره ڪردم..؛ ڪہ فردا چجورے بحث ازدواجم با افشین رو پیش بابا مطرح ڪنم! آخرشم بہ هیچ نتیجه اے نرسیدم و همونجا خوابم برد!..... 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃