🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت26
ڪمی مِن مِن گفتم« و طرف دوم فردا میخواد بیاد خواستگاریم!»
لقمہ بابا پرید تو گلوش و شروع ڪرد به سرفہ ڪردن!
سریع یہ لیوان شیر دادم دستش و گفتم «چیشد بابایی؟!»
صداش بلند شد و گفت«چی میگے تو آزاده؟!»
_«مگہ چے گفتم؛»
+«تو خودتم خوب میدونے خواستگارات از الآن دارن تو ڪارخونه من ڪار میڪنن که شیش سال دیگہ بہشون اجازه بدم بیان خواستگاری تک دخترم!
بعد یہ بی غیرتے اومده وسط خیابون بہ تو گفتہ قرار خواستگارے بزار تو اَم ندیده و نشنیده جَستے و گرفتے و گفتے بلند بشہ بیاد خواستگاریت؟!
آزاده دارے راجع بہ ازدواجت صحبت میڪنے!!
بحث ے عمر زندگے!!
اصلا حواست هست؟!
قبلا گفتم..،لازم باشہ دوباره اَم میگم؛
تا ۲۴ سالگیت هیچ خواستگارے حق نداره پاشو تو این خونہ بزاره فہمیدے؟!"
ے قطره اشڪ از چشمام چڪید...
اونم ڪمے اشڪ تو چشماش حلقہ زد..
لحنش آروم تر شد و گفت:
تو دخترمے..،
میوهٔ دلمے..،
چراغ خونَمی..،
نمیتونم دو دستے بذارمت تو زندگے ڪسے ڪہ هیچی ازش نمیدونم!»
گریہ ام شدیدتر شده بود...
تو همون حالت گفتم«بابایی بہ خدا من میشنامش!»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت26
ڪمی مِن مِن گفتم« و طرف دوم فردا میخواد بیاد خواستگاریم!»
لقمہ بابا پرید تو گلوش و شروع ڪرد به سرفہ ڪردن!
سریع یہ لیوان شیر دادم دستش و گفتم «چیشد بابایی؟!»
صداش بلند شد و گفت«چی میگے تو آزاده؟!»
_«مگہ چے گفتم؛»
+«تو خودتم خوب میدونے خواستگارات از الآن دارن تو ڪارخونه من ڪار میڪنن که شیش سال دیگہ بہشون اجازه بدم بیان خواستگاری تک دخترم!
بعد یہ بی غیرتے اومده وسط خیابون بہ تو گفتہ قرار خواستگارے بزار تو اَم ندیده و نشنیده جَستے و گرفتے و گفتے بلند بشہ بیاد خواستگاریت؟!
آزاده دارے راجع بہ ازدواجت صحبت میڪنے!!
بحث ے عمر زندگے!!
اصلا حواست هست؟!
قبلا گفتم..،لازم باشہ دوباره اَم میگم؛
تا ۲۴ سالگیت هیچ خواستگارے حق نداره پاشو تو این خونہ بزاره فہمیدے؟!"
ے قطره اشڪ از چشمام چڪید...
اونم ڪمے اشڪ تو چشماش حلقہ زد..
لحنش آروم تر شد و گفت:
تو دخترمے..،
میوهٔ دلمے..،
چراغ خونَمی..،
نمیتونم دو دستے بذارمت تو زندگے ڪسے ڪہ هیچی ازش نمیدونم!»
گریہ ام شدیدتر شده بود...
تو همون حالت گفتم«بابایی بہ خدا من میشنامش!»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت26
ڪمی مِن مِن گفتم« و طرف دوم فردا میخواد بیاد خواستگاریم!»
لقمہ بابا پرید تو گلوش و شروع ڪرد به سرفہ ڪردن!
سریع یہ لیوان شیر دادم دستش و گفتم «چیشد بابایی؟!»
صداش بلند شد و گفت«چی میگے تو آزاده؟!»
_«مگہ چے گفتم؛»
+«تو خودتم خوب میدونے خواستگارات از الآن دارن تو ڪارخونه من ڪار میڪنن که شیش سال دیگہ بہشون اجازه بدم بیان خواستگاری تک دخترم!
بعد یہ بی غیرتے اومده وسط خیابون بہ تو گفتہ قرار خواستگارے بزار تو اَم ندیده و نشنیده جَستے و گرفتے و گفتے بلند بشہ بیاد خواستگاریت؟!
آزاده دارے راجع بہ ازدواجت صحبت میڪنے!!
بحث ے عمر زندگے!!
اصلا حواست هست؟!
قبلا گفتم..،لازم باشہ دوباره اَم میگم؛
تا ۲۴ سالگیت هیچ خواستگارے حق نداره پاشو تو این خونہ بزاره فہمیدے؟!"
ے قطره اشڪ از چشمام چڪید...
اونم ڪمے اشڪ تو چشماش حلقہ زد..
لحنش آروم تر شد و گفت:
تو دخترمے..،
میوهٔ دلمے..،
چراغ خونَمی..،
نمیتونم دو دستے بذارمت تو زندگے ڪسے ڪہ هیچی ازش نمیدونم!»
گریہ ام شدیدتر شده بود...
تو همون حالت گفتم«بابایی بہ خدا من میشنامش!»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃