🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت34
_«نہ دیوونہ!یعنے تا اونجا میرسونمت؛»
سرمو به نشونہ مثبت تڪون دادم و گفتم«آها باشہ.»
حرڪت ڪرد و رفت دم در یہ هتل شیک برام اتاق گرفت و بعد خداحافظے ڪرد رفت.
رفتم یہ دوش گرفتم لباسامو عوض ڪردم خوابیدم تو رخت خواب،یڪدفعہ یہ عالمہ فڪر و خیال هجوم آورد بہ سرم!
اینڪہ نڪنہ دروغ گفتہ باشہ..،
نڪنہ بخواد گیرم بندازه از بابام باج بگیره..،
دیگہ داشت سرم درد میگرفت ڪہ گوشیم زنگ خورد،افشین بود!
گوشے رو برداشتم گفتم«بلہ؟! سلام؟! خوبم،خوبی؟!ڪارے داشتے؟!»
_«الو، سلام ،خوبم ،خوبه خوبی،راحتے؟!»
بعدشم ڪلی روش خندید..!
+«آره راحتم فقط افشین یہ سوال میپرسم صادقانہ جوابمو بده!»
_«بلہ؟چیشده؟!»
+«افشین،تو ڪہ نمیخواے یہ وقت بہم خیانت ڪنے؟!»
بہت زده گفت:«آزاده خوبی؟!اینا چیہ میگے؟!ظاهرا تنہایی باعث شده فڪر و خیال بزنہ بہ سرتا!!!»
نفسے عمیق از سر اطمینان ڪشیدم و گفتم:«برو ببینم بابا! حالا تو چیڪار داشتے زنگ زدے؟!»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃