🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت35
گفت«آها،خواستم بگم الان زنگ اتاقتو میزنن؛»
با خنده گفتم«عہ؛جدیدا پیشگویی ام میڪنے؟!»
یڪدفعہ زنگ در اتاق خورد!
یہ شال بلند سر ڪردم و رفتم دم در،راهنماے هتل یہ شاخہ گل قرمز برام آورد و گفت«خانم آزاده یوسفے؟!»
_«بله،خودمم.»
یہ یادداشت از جیبش در آورد و گفت«از طرف آقاے افشین رستمے براے شما فرستاده شده!»
همونجور ڪہ داشتم سعے میڪردم بیشتر بدنم پشت در بمونہ شاخہ گل رو گرفتم و گفتم«ممنون»
درو بستم و گوشیمو برداشتمو گفتم«مسخره!!!
اینڪارا دیگہ چیہ؟!»
با لحن خاصےگفت«بابا اینڪارا رو میڪنم شڪ خیانت بر میدارے،اگہ نڪنم ڪہ دیگہ اوضاعم خیلے خرابہ!»
_«باشہ،باشہ،قطع ڪن دیگه حوصلتو ندارم میخوام برم بخوابم.»
+«چشم فقط قبلش درو باز ڪن بعد بخواب!»
دوباره صداے زنگ در اتاق اومد!
با حرص گوشے رو قطع ڪردم و رفتم ڪہ در رو باز ڪنم،ایندفعه زمان بیشترے براے آماده شدن گذاشتم ڪہ نخوام زور بزنم بدنم پشت در بمونہ!
در رو ڪہ باز ڪردم دیدم همون مهمانداره اس!
یہ جعبہ از تو جیبش در آورد،درشو باز ڪرد گرفت جلوم...
توش حلقہ ے طلا بود.
با اخم نگاهش ڪردمو گفتم«امرتون؟!»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃