| پاتـوق مهـدویون |
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری_زاده #قسمت_صد کنار مهیا نشست. _ مهیا جان، خودت خوب میدونی برا
🔴 #رمان_جانم_میرود
🔹#پارت_صد_و_یکم❣
باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!
بریم مریم!
مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند.
مهران، جلویشان ایستاد.
ـــ یه لحظه صبر کن مهیا...
ـــ اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟!
و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد.
ـــ واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم...
مهران پوزخندی زد.
ـــ تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟!
با تمسخر خندید.
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود.
ـــ چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شانه اش زد.
مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
ـــ شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
ــــ شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش را تر کرد.
ـــ نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الان هم دیگه می خواند برند.
مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت. شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت.
مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود...
موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد.
ـــ سلام چی شد؟!
مهران همناطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت:
ــــ گند زد به همه چی...
ـــ کی؟!
ـــ شهاب.
ڪی؟!
چرا داد می زنی؟!
ـــ تو گفتی شهاب باهاش بود!!!
ـــ آره...
ـــ دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الان؟!
ـــ بیمارستان.
ـــ خب من دارم میام خونت... زود بیا!
ــــ باشه اومدم!
مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود او را یک جا دیده است...
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.