🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل یازدهم..( قسمت نهم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
نشست وسط اتاق و گفت: ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پر پر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟ نشستم رو به رویش و با لج گفتم: اصلا من غلط کردم بچه های من لباس عید نمی خواهند. گفت: ناراحت شدی. گفتم: خیلی تو که نیستی زندگی مرا ببینی کی بالای سر من و بچه هایت بودی ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم. عصبانی شد. گفت: این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم وظیفه مان است تکلیف است باید انجام بدهیم بدون اینکه منت سر کسی بگذاریم ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم ما هم درد خانواده شهداییم. بلند شدم و رفتم آن اتاق با قهر گفتم: من که گفتم قبول. معذرت می خواهم اشتباه کردم. بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود بق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم نه حال وحوصله بچه ها را داشتم نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود صمد هنوز برنگشته بود با خودم فکر کردم دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود از دست خودم هم کلافه بودم می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد.
دیگر امیدم ناامید شده بود بلند شدم چراغ ها را روشن کردم وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم همان موقع دلم شکست و گفتم: خدایا غلط کردم، ببخش این چه کاری بود کردم صمد را برگردان. توی دلم غوغایی بود یک دفعه صدای در آمد صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد صمدم برگشته سرجانماز نشسته بودم صمد داشت صدایم می زد: قدم قدم جان! قدم خانم کجایی؟! دلم غنج رفت آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: سلام به خانم خودم. چطوری قدم خانم؟! به روی خودم نیاوردم سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب می شد گفت: ببین چی برایتان خریده ام خدا کند خوشت بیاید و اشاره کرد به دو تا ساک کنار پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم اما تمام حواسم به او بود برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید گفت: یک استکان چای که به ما نمی دهی اقلاً بیا ببین که از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت نمی آید؟! دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: جان صمد بخند. خنده ام گرفت. گفت: حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه. دیدم نه انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها در آورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود که تازه مد شده بود داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: به ... به ، قدم به جان خودم ماه شده ای چقدر به تو می آید. خجالت کشیدم و گفتم: ممنون می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم. دستم را گرفت و گفت: چی می خواهم لباسم را عوض کنم نمی شود باید همین لباس را توی خانه بپوشی مگر نگفتم عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی عید است.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل یازدهم ..( قسمت ۱۰)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
گفتم: آخر حیف است این لباس مهمانی است. خندید و گفت: من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟! تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: بنشین. بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نوام تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیر کارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم دست خودم نبود می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا به اندازه تو دوست نداشته ام گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند اما وقتی فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی چه کنم که جنگ پیش آمد و گرنه خیلی فکرها توی سرم بود اگر بدانی تو منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان. از من ناراحت نشو. درکم خدا. به خدا سخت است این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند.نگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.
به خودم آمد. گفتم: تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم. نفس راحتی کشید و گفت: الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد اما مطلب دیگری که خیلی وقت دلم می خواهد بگویم درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده هر بار که می آیم می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی. زدم زیر گریه، گفتم: صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.
با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: کریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند این ها واقعیت است باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی مکثی کرد و دوباره گفت: این بارهم که بروم دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد مواظب بچه ها باش و تحمل کن. و من تحمل کردم صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد گاهی از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را با خبر کنند. برادرهایش آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل یازدهم ..( قسمت یازدهم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم دلم برای خانه ام پر می زد فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رسانم. خانه همیشه بوی صمد را می داد لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد. به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که هست و سالم است این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود. سال ۱۳۶۱ برای بار سوم حامله شدم نگران بودم فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سربزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود می گفت: وقتی نیستم هوای قدم را داشته باشی. وقتی بر می گشت، می گفت: قدم تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی. اما با این همه هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و ما را ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند آب ها که از آسیاب می افتاد می رفتند. وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستاجری راحت می شوید تابستان می رویم خانه خودمان.
نه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی اید. صمد ما را به قایش برد. گفت: می روم سری به منطقه می زنم و سه چهار روزه بر می گردم. همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم صمد قول داده بود این بار موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد پس باید تحمل می کردم باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم. ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید: گفت الان می فرستم دنبال قابله. گفتم: نه حالا زود است اخمی کرد و گفت: اگر من ندانم کی وقتش است، به چه دردی می خورم؟! رفت و رختخوابی برایم انداخت دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد. خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت سرم را می بوسید و جوشانده های جور و واجور به خوردم می داد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹
هدایت شده از | پـٰاتـوقمهدویـون |
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«﷽»
✨« قرار🌑
شـــــبانـــــه»✨
♡نماهنگـــ شـ🌷ـہدایے♡
الهـے عَظُـــــمَ البلاء...
خداے من بلا و مصائبـــــ ما بزرگـــــ شد...
اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ
فہرستۍازقشنگتریندعاهاۍامشب:)!
#ماه_رجب
اولشازدرعاشقۍواردبشیم😌♥️
ایهاالرئوف...!
#خداۍِطاووسوزیباییش!
مورچهوهمتش🐜
#طوطۍوشیرینزبانیهایش:)😻
مگسووزوزهایش😶☝️🏾
سالیاندرازبزرگمکردی!
ارۍنقشمادرپررنگاستاما....
اگرتونبودۍک:)
منغیرتوکسۍروندارما؛)🙂
#درستهادمبدیم..!
خیلیگناهکردم؛اذیتتمیکنم...!
#ولیبهخداییتقسممنجزتوهیچکسوندارم!
توبهمیکنممیشکنم؛)!
توۍدروغوتهمتمکهماشالایکیم🙂
#ولیخوبیشاینهکجزتوکسیونداریم!
.
.
میدونماونقدگناهکردمکهنمیتونمدعاکنم؛)
ولیچکنمدلموخوشکردمبهلطافتت!
¹خدایمناقاۍزمینواسمونتایماومدنش خیلیگذشته رحمیکنو...💔
²یکیمهستتومملکتنائباقاۍِجهانه؛تنش شادودلشخوشباشه😌♥️
³خیلیادارنمیمیرن؛کروناروازجهانپاککن!
⁴کاریکنمایهننگاهلبیتنباشیم؛)
⁵دوتافرشتهبرامونافریدیتااخرشمراقبشون باش:)🤲🏼♥️
⁶حرملازمیما؛)
⁷مارودورنندازبهدردتمیخوریم🙂🖤