eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد رائفی پور 🔸 کسانی که اون دنیا بدون امام زمان محشور میشن... 🤲  🔺 ظهور بسیار نزدیک است
اَندَڪۍ‌صَبر،فَرَج‌نَزدیڪ‌اَست !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹یہ بسیجــے همیشه ی ڪارت عضویت بسیج داࢪه‍ ڪہ سند شهادت شــہ!♥️
آرزوهای امام زمان.mp3
2.67M
🎧🌼~ آࢪزوهاۍ 💠استاد ماندگاری 💚اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج💚
🌟به وقت رمان 🌟
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 چند کیلویی هم انار خریده بود رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: اللحمدلله، این بار خوش قول بودم البته دخترمان خوب دختری بود اگر فردا به دنیا می آمد این بار هم بد قول می شدم. کاسه انار را داد دستم و گفت:بگیر بخور برایت خوب است. کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: چیه ناراحتی؟ بخور برای تو دانه کردم. کاسه را از دستش گرفتم و گفتم:به این زودی می خواهی بروی؟! گفت:مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم گفتم نمی شود نروی؟!بمان دلم می خواهد این بار یک ماهی پیشم باشی. خندید و سوتی زده و گفت: او ... وه... یک ماه گفتم:صمد جان من بمان. گفت: قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!گفتم :نه یادم نرفته برو. من حرفی ندارم اما اقلا این بار یک هفته ای بمان. رفت توی فکر انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: نمی شود دوست دارم بمانم اما بچه هایم را چه کنم؟ مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست ان ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم. التماس کردم صمد جان بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی بمان. سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد خانه های ویران شده زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد گریه کرد صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن صمد زل زد به سمیه و یکدفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: پس چی شد...؟ سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: آن اوایل جنگ یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم بمب ویرانش کرده بود صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسید بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک میزد اما چون شیری نمی آمد گریه می کرد. از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت:حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی.باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. گفتم: خدا رو شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست. کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: قدم الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی. از جنگیدن من سخت تر است. می دانم حلالم کن. هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 لباس هایش را پوشید گفت: دنبال من آمده اند، باید بروم. انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: زود بر می گردم. نگران نباش. صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم سمیه خوابش برد از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است به ساعت نگاه کرد پنج و نیم بود. بلند شدم وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد بغلش کردم و شیرش دادم مهدی کنار خوابیده بود و خدیجه معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند از صبح تا شب توی خانه بودند بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان چیزی برایشان بخرم بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: طفلک معصوم من چقدر گرسنه ای. صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سیمه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: کیه ... کیه؟! صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در میزی گذاشته بودم رفتم پشت در و گفتم کیه؟!کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند صمد بود گفت: منم باز کن. با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: پس چه کار کرده ای ؟!چرا در باز نمی شود. چشمش که به میز افتاد‌گفت: ای ترسو دستش را دراز کرد طرفم و‌گفت: سلام خوبی؟! صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد می گفت : تو خوبی؟! بهتری؟!حالت خوب شده؟! خندیدم و گفتم: خوب خوبم. تو چطوری؟! مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت:زود باشید باید برویم ماشین آورده ام. با تعجب پرسیدم: کجا‌ مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد:میخواهم ببرمتان منطقه دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان شبانه حرکت کردم امدم دنبالتان. بچه ها با خوشحالی دویدند صورتشان را شستند لباس پوشیدند صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: همین کافی است همه چیز آنجا هست فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار. گفتم اقلا بگذار رختخواب ها را جمع کنم صبحانه بچه ها را بدهم. گفت: صبحانه توی راه می خوریم فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم. سمیه را تمیز کردم تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: شما بروید سوار شوید. پتویی دور سمیه پیچیدم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃