eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌: بہ‌تو‌‌ڪہ‌سلام‌میدهم دستانم‌جوانہ‌مے‌زنند چشمانـم‌شڪوفہ‌مےدهند وخیالم‌همراه‌با بادبَھارے بہ‌پروازدرمےآید🕊🌸... #اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج @Patoghemahdaviyoon🍃 #پاتوق_مهدویون
! ‏اگه‌درآمدیه‌ناخن‌کاربیشترازیه‌معلمه به‌این‌معنی‌نیست‌پول‌تودرس‌خوندن‌ نیست...به‌این‌معنیه‌که‌مردم‌ازظاهر زشتشون‌بیشترخجالت‌میکشن‌ تامغزخالیشون‼️ @Patoghemahdaviyoon🌱
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
¹²⁸ رفتہ رفتہ وقت ما دارد بہ پایان مے رسد تا ڪہ عمرے هست ناز یار را باید ڪشید...💔 🌱|@Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
-خیلی متشکرم🌱 -علیکم السلام ممنونم خواهش میکنم ، اینو بنده نمیدونم چون نظارت دارم و گاهی فعالیت میک
سلام‌علیکم بزرگوار‌شما‌میتونین‌برای‌ادیت‌از‌برنامه‌های‌پیکس‌ارت‌واینشات‌و‌ویوا‌کات‌ استفاده‌کنین‌و‌برای‌ادیت‌عکس‌از‌برنامه‌متن‌نگار.. بابت‌تاخیر‌درپاسختون‌حلال‌کنین موفق‌باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولدت مبارک داداش❤️😍 دانشگر
البته با یک روز تاخیر 😊
!! ابرازعلاقه‌به‌کسی‌که‌مال‌دنیای‌تونیست "اسراف‌دوست‌داشتن"است. @Patoghemahdaviyoon🌱
•°~☘🕊 برایِ خُـدا باشیم تا↶ نازمان را فقط⇇او بڪشد ناز ڪشیدنِ خُدا↭معنایش شَهادت است...♥️ @Patoghemahdaviyoon🌱
~🕊 ⚘سه روز مانده بود به شهادت حضرت زهرا(س). بعد از نماز صبح زیارت حضرت زهرا(س) را خواند. متعجبانه پرسیدم: مگر امروز روز شهادت است؟ گفت: نزدیک است.. ⚘وقتی رفت ترکش به سرش خورد و بردندش بیمارستان. وقتی شهید شد شب شهادت حضرت زهرا (س) بود. این جا بود که سرّ زیارت پیش از موعدش روشن شد. ✍🏻به روایت همسر (کتاب خط عاشقی) @Patoghemahdaviyoon🌱
! طرف‌توکوچه‌خیابون‌میره‌نگاه به‌نامحرم‌نمیکنه‌چشاش‌پاک‌باشه ولی‌توگوشیش‌فیلم+18می بینه//: @Patoghemahdaviyoon🌱
{♥️🌱} |كَسْبُ الحَرامِ يَبينُ في ‌الذُرّيّةِ | ! فردا مجبوری مواظب حجاب‌ِ دخترت غیرت‌ِ پسرت حیایِ همسرت باشی!! امان از لُقمه‌ےحرام کھ ... 🌱|@Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
"💔🕊" حتی‌نواده‌هات‌زائردارن‌اماتونداری! اینجاماذنه‌هاگنبددارنداماتونداری..💔 🌱|@Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
💔🚶🏿‍♂•• مثل آن شیشه که در همهمه باد شکست ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست!💔 🌱|@Patoghemahdaviyoon
karimi-ha-45.mp3
3.06M
یه مدینه یه بقیع یه بقیع و یه ... حاج محمود کریمی التماس دعا
در هر شهیدی یک خصیصه‌ای، یک اخلاق نیکو و پسندیده‌ای است که اگر ما به آن تاسی کنیم، برای ما می‌تواند رهنمون و هدایت‌گر باشد!
12-h-zeinab-08.mp3
4.46M
• . بگو‌با‌صاحب‌الزمان‌یازینب . حسن‌عطایی|🎤| .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋یازهرا🦋: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر آه عمیقی کشید و به مبینا گفت:" مامان، داداشی چند روز باید اینجا بمونه تا حالش خوب خوب شه،منم باید پیشش بمونم،تو خونه ی مامان بزرگ باش،وقتی داداشی خوب شد باهم میاییم خونه،باشه؟!" مبینا که با دستان کوچکش در حال پاک کردن اشک های مادر از روی گونه هایش بود،سرش را به نشانه تایید کج کرد و با پشت دست چشمان بارانی اش را پاک کرد😢. هنوز مادر و دختر،در کنار هم بودند که ناگهان پرستاری،هیجان زده و خندان گفت:" مژده بدین، مژده بدین😍😍😍" پرستاران دیگر با تعجب گفتند:" چیشده؟! پرستار گفت:" مادر این اقا،خانم خلیلی." پرستاری گفت:" رفتن نماز خونه فکر کنم،چیشده؟!" پرستار که برق خوشحالی در چشمانش می درخشید گفت:"آقا زاده شون به هوش اومده😍، علی آقا به هوش اومده 😍😍😍😍." صدای به زمین افتادن لیوان فلزی در کف سالن فضای بخش را پر کرد،تمام سرها به طرف صدا برگشت. انگار برای یک لحظه تمام افراد ان جا به یک قاب عکس تبدیل شدند،بی حرکت و ساکت. مادر صدای پرستار را شنید،قلبش تندتر از همیشه شروع به تپیدن کرد ولی این بار تپش شدیدقلبش برای خبر خوش بهوش آمدن جانش بود.پاهایش در حالیکه می لرزید آرام آرام تا شد و محکم به زمین کوبیده شدند. اشک شوق گونه هایش را بوسیدند و لبخند مهمان لبهای خشکیده اش شدند. دو پرستار دوان دوان خود را به مادر رسانند،و زیر بغل هایش را گرفتند و از زمین بلندش کردند. مادر چشمانش سیاهی می رفت و در و دیوار بیمارستان دور سرش می چرخید. مادر آرام و آهسته و با کمک دو پرستار خود را به اتاق علی رساند. صدای جیر جیر لولای در اتاق،نگاه خسته علی را به سوی خود کشاند. سیاهی چادر مادر نگاه علی را به خودش خیره کرد اما برایش آشنا نبود.. چند جفت چشم شاهد این لحظه بودند، برخی ها نگران، برخی اشک ریزان و برخی هیجان زده. مادر با پاهای لرزان خود را به علی رساند و نگاه پسر و مادر به هم گره خورد. ادامه دارد..... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر صورتش از شدت گریه خیس خیس بود،دستان لرزان خود را زیر سر تراشیده ی علی برد،انقدر جانش لاغر و نحیف شده بود که تمام سرش در کف دست مادر جا گرفت. مادر یاد آن لحظه ای افتاد که برای اولین بار بعد از 9 ماه انتظار برای به دنیا آمدن جانش او را دید. انگار خدا دوباره علی را برگردانده بود تا صبر مادر را بیازماید. مادر قربان صدقه ی تنها پسرش می رفت:" قربونت برم مامان، علی جانم ،علی جانم😍😭 خدایا شکرت،خدایاا😭" یک علی می گفت و صد علی از لبانش می شکفت. تمام پرستاران اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود. مادر صورت به صورت علی اکبرش گذاشت،صدای نفس های علی و چشمان زیبایش ضربان قلب مادر را بعد آن همه اضطراب و نگرانی تنظیم می کرد. اما 😔 مادر انگار منتظر چیزی بود تا شادی اش تکمیلِ تکمیل شود.در حالیکه با عشق سر علی را در دست لرزانش نگه داشته بود و صورت زیبایش را نگاه می کرد منتظر بود،منتظر شنیدن یک مامان گفتن ساده جانش.حق داشت ،دلش برای صدای پاره تنش تنگ شده بود. اما ناگهان قلبش تیر کشید،دست راستش را روی قلبش گذاشت.انگار یاد چیزی افتاده بود. (قطع شدن صدا، تارهای صوتی به شدت آسیب دیده اند.") این حرف دکتر در گوش مادر می پیچید.😔 اما مادر دلش قرص بود،قرص به اینکه خدا معجزه ی دیگری را نشانش می دهد. مادر در دل گفت:" خدایا راضی ام به رضای تو.." دو هفته گذشت،مادر مثل پروانه به دور شمع وجودش می گشت. دوستان علی هم برایش هیچ کم نگذاشتند،با آنکه بیمارستان دور از محل سکونتشان بود اما هر روز این مسافت طولانی را به شوق دیدن علی طی می کردند. ادامه دارد.. نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده