eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4.4هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
8.4هزار ویدیو
170 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . درخدمتم : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سوم..( قسمت ۲ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق ها که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: قدم جان برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده است. چادرم را سر کردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید انگار دنیا را به او داده باشند خندید و ایستاد و سبد را روی زمین گذاشت و گفت: سلام. برای اولین بار جواب سلامش را دادم اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم تمام تنم می لرزید مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود پیغام را به او دادم و گفتم: به خواهرها و زن داداش ها هم بگو. بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم، بین راه دایی ایم را دیدم اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: چی شده قدم؟ چرا رنگت پریده؟ گفتم چیزی نیست عجله دارم می خواهم بروم خانه. دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: پس بیا برسانمت. از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم از توی آینه بغل ماشین صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی ها بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعدپدرم گوسفندی خرید نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوس شدیم، که پدرم کرایه کرده بود گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر بالای کوه بود ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا میرفت. راننده گفت: ماشین نمی کشد بهتر است چند نفر پیاده شوند. من و خواهرها و زن برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرمادوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم آه از نهاد صمد در آمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده باغ کوچکی بود که وقف شده بود چند نفری رفتیم توی باغ. با دیدن البالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: آخ جون آلبالو. صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش. اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: مرخصی هایش تمام شده است. گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد سری هم به خانه ما می زد اما برادرش ستار خیلی تند تند به سراغ ما می آمد هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده است. یک بار هم یک ساعت مچی آورد پدرم وقتی ساعت را دید گفت: دستش درد نکند مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است. کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سوم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم قدم به تو احتیاج دارم تو باید تکیه گاهم باشی. بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مومن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد از خیلی چیزها از خاطرات گذشته از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من آمده و همیشه با کم توجهی من رو به رو می شده اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت: مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری. راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند. ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: دست همه تان درد نکند حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی. وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم. در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها همرونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذر ماه ۱۳۵۷ بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سر به سر صمد گذاشت و گفت: برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل ننینداز. ما به این شوخی خندیدیم، اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند اول ناراحت شدیم و بعد برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطوری به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: بهتر است اول برویم عکس بگیریم. همدان، میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پر آبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه سوار بر اسب ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: بهتر است همین جا عکس بگیریم. بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بودیم، بنشینیم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: اینجا را نگاه کن من نشستم صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀