eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
فرمولِ پرواز.mp3
8.92M
- منظور از شب لیلة الرغائب چیه؟ - چجوری باید توی این شب آرزو کنیم؟ - چی باید بخواییم که هم دنیامون داشته باشیم هم آخرتمون؟ - چرا خدا این شب رو درست گذاشته توی ماه رجب، که ماه اختصاصی خودش هست و بنده هاش؟ 🎤 ༺༽
هر شَهیدی.. نِشانیست‌ از ‌یِڪ ‌‌‌راه‌ِ ناتَمام.. ‌ یِڪ‌ فانوس که ‌دارَد‌ خاموش‌ مے‌شَود و حالا ‌تو ‌مانده‌ای یِڪ‌ شَهیدو یِڪ ‌راهِ‌ ناتَمام.. ‌ فانوس ‌را ‌بَردار و راهِ ‌خونین‌ِ شُهدا ‌را ادامه‌ بده..
متن دعای هر روز ماه رجب
حلول ماه رجب و ولادت امام محمدباقر(ع) مبااارک بااد😍😍😍 التماس دعا🥀
جدول مراقبه ماه رجب.pdf
1.66M
جدول‌مراقبه‌رجبیه۱٤٤۳ پرینت‌بگیرید🧡! خیلے‌بدرد‌بخوره:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖐🏼!' +میگفت: اللھم‌اجعلنی‌مِن‌انصارالمھدی! ولی‌... مامانش‌بھش‌میگفت‌فلان‌کارُانـجام‌بده، صدتاخونہ‌اونورتر صدایِ‌غُرغُرکردن‌هاش‌میرفت 🙂💔 ! •⇣•
‹🍪☕️› - - ڪـٰاش‌دَرصَح‌ـٰرآۍمَح‌ـشَر...! وَقتۍِخدِا‌بِپرِسَـد : بَنـدھ‌اِۍمن‌َروزِگـٰآرَت‌رآچِگـٰونھِ‌گذِرَاندے؟! مِھدۍفـٰاطِمھِ‌بَرخـیزدَوبِگویَد: منتـَظر‌مَن‌بودシ...!💔 - -
تو چه کردی با دلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا عیدتونم مبارک ☺😍 کم فعالیت شدینااادیگه حرف دلاتونو نمیگید😓 واینکه نمیدونیم دلیل لفت دادنتون چیه خب اگه مطالب ونمیپسندید وشما ها دوست داریدچیا تو کانال گذاشته بشه بگید ماهم ان شاءالله تاجایی که بتونیم حل میکنیم با لفت دادن که حل نمیشه☹ منتظر نظرات وپیشنهاداتون هستیم🤗😍 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16425404972691
💕به وقت رمان 💕
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم..( قسمت ۶ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 هوا روز به روز سردتر می شد برف های روی زمین یخ بسته بود. جاده های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی آمد. در این بین، صاحب خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می خرید مقداری هم برای ما می آورد اما من یا قبول نمی کردم یا هر طور پولش را می دادم دوست نداشتم دینی به گردنم باشد یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت دیدم پیت تقریبا خالی شده بچه ها خوابیده بودند پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم راگذاشتم آخر صف وایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالاآمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعد از ظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دو دستی بلند کردم و هن هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم عزا گرفتم پیت را که از شعبه بیرون آوردم دیگر نه نفسی برایم مانده بود نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم بالاخره با هر سختی بود خودم را به خانه رساندم مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام و آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم خدا خدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت کنم اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم شام درست می کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت ۷)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 تقریبا هر روز وضعیت قرمز می شد دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند تپه مصلی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند خانه ما می لرزید و گلوله ها که شلیک می شد از آتشش خانه روشن می شد صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها بر دارم و بروم پایین. اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کارکردند این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند مانده بودم چه کار کنم هر کاری می کردم ساکت نمی شدند از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید گفت: قدم خانم شما نمی ترسید؟! گفتم: چه کارکنم. معلوم بود خودش هم ترسیده. گفت: والله صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد هم با این دو تا بچه دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها. گفتم: آخر مزاحم می شویم. بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آن جا سر و صدا کمتر بود به همین خاطر بچه ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بال چادرم را می گرفت و ریز ریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشتت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سرخیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم وقتی به خانه بر می گشتم سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست و شوی خانه ها بودند اما هرکاری می کردم دست و دلم به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفتم بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم خشکم زد صدای خنده بچه ها می آمد یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد پله ها را دویدم پوتین های درب و داغون و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: حتما آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند شاید هم آقا ستار باشد. در را که باز کردم سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خور و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد بازهم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم همان طور که بچه ها بغلش بودند رو به رویم ایستاد و گفت: گریه می کنی؟ً بغض راه گلویم را بسته بود خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: آها فهمیدم دلت برایم تنگ شده، خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری خیلی خیلی زیاد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت ۸ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 هرچه او بیشتر حرف می زد گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: کجا رفته بودی؟ با گریه گفتم: رفته بودم نان بخرم. پرسید: خریدی؟! گفتم: نه نگران بچه ها بودم آمدم سری بزنم و بروم. گفت: خوب حالا تو بمان پیش بچه ها من می روم. اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: نه نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده خودم می روم. بچه ها را گذاشت زمین چادرم را از سرم در آورد و به جا رختی آویزان کرد و گفت: تا وقتی خانه هستم خرید خانه به عهده من. گفتم: آخر باید بروی ته صف. گفت: می روم حقم است دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم باید بروم ته صف. بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید گفتم: پس اقلا بیا لباس هایت را عوض کن. بگذار کفش هایت را واکس بزنم یک دوش بگیر. خندید و گفت: تا بیست بشمری برگشته ام. خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید. فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود باز رفته بود خرید از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟! گفت: به این زودی که نه ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهاریم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازم. بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت گفت: دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: یعنی به من اطمینان نداری دستپاچه شد ایستاد و نگاهم کرد و گفت: نه ... نه ...،منظورم این نبود. منظور این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی. خندیدم و گفتم: چقدر بخور و بخواب. برنج ها را توی سینی بزرگ خالی کرد و گفت: خودم همه اش را پاک می کنم تو به کارهایت برس. گفتم: بهترین کار این است که اینجا بنشینم. خندید و گفت: نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم بیا با هم پاک کنیم. توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: می خواهم بروم سپاه زود بر می گردم. گفتم: عصر برویم بیرون؟! با تعجب پرسید: کجا؟! گفتم: نزدیک عید است می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید لب هایش سفید شد گفت: چی لباس عید؟! من بیشتر از او تعجب کرده بودم گفتم: حرف بدی زدم. گفت: یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم آن وقت جواب بچه ها شهدای را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟! گفتم: حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند تازه ببینند آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«﷽» ✨« قرار🌑 شـــــبانـــــه»✨ ♡نماهنگـــ شـ🌷ـہدایے♡ الهـے عَظُـــــمَ البلاء... خداے من بلا و مصائبـــــ ما بزرگـــــ شد... اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ
😴 اعمال وقت خواب 🌷 برابر با هزار رکعت نماز، به گفته مولاء علی 💫 يَفْعَلُ اللّه ما يَشاءُ بِقُدْرَتِه، وَ يَحْكُمُ ما يُريدُ بِعِزَّتِه 🔸سه مرتبه🔸 📖 سوره ى تكاثر به سفارش امام صادق (ع)، هرکس سوره تکاثر را قبل هنگام خوابیدن بخواند از عذاب قبر در امان باشد. ✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم✨ 🔅أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ. حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ🔅 🌹هدیه پیامبر (ص) به حضرت فاطمه (س) در روز تولدش در هنگام خواب این بود که حضرت فاطمه (س) فرمودند این بهترین هدیه تمام عمرم بود. 1⃣ سه مرتبه خواندن سوره توحید (قل هو الله احد... ) برابر با ختم قرآن است. 2⃣ صلوات بر من و پیامبران پیش از من سبب شفاعت خواهد شد (اللهم صل علی محمد و آل محمد و علی جمیع الانبیاء و المرسلین) 🔸یک مرتبه🔸 3⃣ استغفار برای مومنین سبب خشنودی آنها از تو خواهد شد اللهم اغفرللمومنین والمومنات 🔸یک مرتبه🔸 4⃣ ذکر (سبحان الله والحمدلله ولااله الاالله والله اکبر) 👈 ثواب حج و عمره را دارد.۹ 🔸یک مرتبه🔸 5⃣ وضو گرفتن 👈 ثواب شب زنده داری
التماس دعا🙂