#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت هفتم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
اواخر خرداد ماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیچ می رفت. و احساس خواب آلودگی می کردم یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان خانم دارابی و رفتم درمانگاه.
خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه آزمایشی انجام داد و گفت: اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید گفت:
شما که حامله اید.
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم.
دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: یا امام زمان.
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: عزیزم چی شده؟!
مگر چند تا بچه داری.
با ناراحتی گفتم: بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.
دکتر دستم را گرفت و گفت: نباید به این زودی حامله می شدی. اما حالا هستی.
به جای ناراحتی بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی.
از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.
گفتم: خانم دکتر یعنی واقعا این آزمایش درست است؟!شاید حامله نباشم.
دکتر خندید و گفت: خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملا صحیح و دقیق است.
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم نه من دیگر تحمل کهمخ شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد او برایم حرف میزد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم چادرم را روی صورتم کشیدم های های گریه کردم کاش خواهرم الان کنارم بود کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود ای خدا آخر چرا؟ تو که زندگی مرا می بینی می دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی کسی چطوری میتوانم از پس این همه کار و بچه بر بیایم. خدایا لا اقل چاره ای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم.
وقتی خوب سبک شدم رفتم خانه.
بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی میخواستم بچه ها را بیاورم خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد ماجرا را پرسید اول پنهان کردم اما آخرش قضیه را به او گفتم دلداری ام داد و گفت:
قدم خانم ناشکری نکن دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.
با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم.
پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم.
گریه می کردم و با خودم می گفتم: تا این پیراهن هست من حامله می شوم.پاره میکنم تا خلاص شوم.
بچه ها که نمی دانستند چه کار میکنم هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت هشتم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
خانم دارابی که دلش پیش من مانده بود با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید نشست و کلی برایم حرف زد از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارایی آرامم می کرد بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.
چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام که دید گفت: این چیزه ناراحتی ندارد خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان درد بی درمان نداده نعمت داده باید شکرانه اش را به جا بیاوریم زود باشید حاضر شوید می خواهیم جشن بگیریم خودش لباس بچه ها را پوشاند حتی سمیه را هم اماده کرد و گفت: تو هم حاضر شو.
می خواهیم برویم بازار. اصلا باور کردنی نبود صمدی که هیچ وقت دست هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار هر چند بی حوصله بودم اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند راضی بودم. رفتیم بازار وظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید آن هم به سلیقه خود بچه ها. هرچه گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد می گفت کارت نباشد می خواهیم جشن بگیریم. آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دکیر تمام شد لب گزیدم که یعنی کم آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدامیان را نمی شنید با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه دیگر ظهر شده بود رفت از بیرون ناهار خرید و آورد بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را با ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت حس قشنگی داشتم فکر می کردم چقدر خوشبختم زندگی چقدر خوب است اصلا دیگر ناراحت نبودم به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید نشست بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: به به قدم خانم چه بوی خوبی راه انداختی. خندیدم و گفتم: آبگوشت لیمو است. که خیلی دوست داری بلند شد و گفت: آن قدر خوبی که امام رضا( ع) می طلبدت دیگر. با تعجب نگاهش کردم با ناباوری پرسیدم: می خواهیم برویم مشهد. همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد می گفت: می خواهید بروید مشهد؟!
آمدم توی هال و گفتم: تو را به خدا اذیت نکن راستش را بگو. سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم و توی قضیه را در آوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. گفتم: پس تو چی؟! موهای سمیه را بوسید و گفت: نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه. گفتم: نمی روم ب هم برویم یا اصلا ولش کن من چطورها با این بچه ها بروم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت نهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
سمیه را زمین گذاشت و گفت: اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام باید بروی برای روحیه ات خوب است خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.
گفتم: شینا که نمی تواند بیاید خودت که میدانی از وقتی سکته کرده مسافرت برایش سخت شده به زور تا همدان می آید آن وقت این همه راه نه شینا نه.
گفت: پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی. گفتم: ولی چه خوب می شد خودت می آمدی .
گفت: زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا بکن. بگو امام رضا شوهرم را آدم کن. گفتم: شانس ما را می بینی. حالا هم که تو همدانی من باید بروم.
یک دفعه از خنده ریسه رفت گفت: راست می گویی ها!اصلا تو باید این خانه باشی یا من.
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند.
توی سالن بزرگی نشسته بودیم سمیه بغلم بود و مهدی را مادر شوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: خانم محمدی را جلوی در می خواهند.
سمیه را دادم به مادر شوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود با نگرانی پرسیدم:چی شده؟!
گفت: اول مژدگانی بده.
خندیدم و گفتم: باشد برایت سوغات می آوردم.
آمد جلوتر و آهسته گفت: این بچه که توی راه است قدمش طلاست. مواظبش باش.
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد می گفت: اصلا چطور است اگر دختر بود اسمش را بگذاریم قدم خیر.
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید به همین خاطر بعضی وقت ها سر به سرم می گذاشت.
گفتم: اذیت نکن جان من زود باش بگو چی شده؟!
گفت: اسممان برای ماشین در آمده.
خوشحال شدم. گفتم: مبارک باشد.
ان شالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: الهی آمین.
خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد وقتی دوباره برگشتم توی سالن با خودم گفتم: چه خوب صمد راست می گوید این بچه قدر خوش قدم است اول که زیارت مشهد برایمان درست شد حالا هم که ماشین خدا کند سومی اش هم خیر باشد. هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: خانم محمدی را جلوی در کار دارند.
صمد ایستاده بود جلوی در گفتم: ها چی شده؟!سومی اش هم به خیر شد؟!
خندید و گفت: نه دلم برایت تنگ شده بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.
خندیدم و گفتم: مرد خجالت بکش مگر تو کار نداری؟
گفت: مرخصی ساعتی می گیرم
گفتم: بچه ها چی؟!
مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد. گفت: می رویم تا همین نزدیکی آرامگاه بابا طاهر و بر می گردیم.
گفتم: باشد تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا تا من هم به مادرت بگویم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت دهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.
سمیه را بغل کردم مهدی هم دستش را داد به مادر شوهرم.
خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما مشهد بیایند شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده است.
توی محوطه که رسیدیم دیدم صمد ایستاده آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: قدم مرخصی ام را گرفتم اما حیف نشد.
دلم برایش سوخت گفتم: عیب ندارد برگشتنی یک شب غذا می پزم می آییم بابا طاهر.
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: قدم کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.
گفتم: حالا مرا درک می کنی؟!ببین چقدر سخت است.
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شوند ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود و بچه ها گریه می کردند.
می خواستند با ما بیایند اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود هر کاری می کردم گریه نکنم نمی شد.
سرم را بر گرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر روز پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و به دنبال اتوبوس می دود.
همان طور که صمد می گفت شد زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم . نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تو برویم هتل. نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم.
یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم ضریح یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لا اله الا الله گویان وارد حرم شدند.
چند تا تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند.
نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادر شوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها.
همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد اما هر کاری می کردم نمی توانستم برایش دعا کنم حرفش یادم افتاد که گفته بود: خدایا آدمم کن. دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن.
از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد نگاه کردم و غم عجیبی که ان صحنه داشت دگرگونم کرد همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم
دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم گفتم: یا امام رضا
خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی جلوی پایم بگذار. هر کاری کردم توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم، انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بد جوری فشار می آوردند به هر سختی بود خودم را در دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آمدم بچه ها را از مادر شوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم خریدیم و آمدیم هتل.
روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: « خانم محمدی! شما زودتر از ما برگردید همدان. هول برم داشت. سرم گیچ رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! زن که فهمید بد جوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعا شوکه شده بودم به پت پت افتادم و پرسیدم: مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...
زن دستم را گرفت و گفت: نه خانم محمدی. طوری نشده. اتفاقا حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم کمی حالم جا آمد. فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سرکوچه که رسیدیم دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها در آمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشست. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: می گویند زن بلاست الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.
زودتر از آن چیزی که فکرش می کردم کارهایش درست شد و به مکه مشرف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم:بی انصاف لا اقل این یک جا مرا با خودت ببر. گفت: غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. رفتن و آمدنش چهار روز طول کشید تا آمد و مهمانی هایش را داد ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت بی تاب تر می شد می گفت: دیگر دارم دیوانه می شوم پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند باید زودتر بروم. بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و بر می گشت. تابستان گذشت پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال ۱۳۶۴ بود. بار آخری که به مرخصی آمد گفم: صمد این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها. قول داد اما تا آن روز که ماه آخر باری داری ام بود نیامده بود. شام بچه ها را که دادم طفلی ها خوابیدند اما نمی دانم چرا خوابم نبرد رفتم خانه همسایه مان خانم دارابی. خیلی با هم عیاق بودیم چون شوهر او هم در جبهه بود راحت تر با هم رفت و آمد می کردیمم اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم اتفاقا شب مهمان داشت و خواهرش پیشش بود یک دفعه خانم دارایی گفت : فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید حالت خوب است؟! گفتم: خوبم ،خبری نیست. گفت: می خواهی با هم برویم بیمارستان؟! به خنده گفتم: نه این دفعه تا صمد نیاید بچه دنیا نمی آید. ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان با خودم گفت فکر نکنم خانم دارایی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم لباس و وسایل بچه ها را آماده گذاشتم. بعد رفتم بخوابم. اما مگر خوابم می برد کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد خوشحال شدم گفتم حتما صمد است اما صمد کلید داشت رفتم و در را باز کردم خانم دارابی بود گفت: صدای آژیر آمبولانس شنیدم فکر کردم دردت گرفته دنبالت آمده اند.
گفتم نه فعلا که خبری نیست. خانم دارابی گفت: دلم شور می زند امشب پیشت می مانم.
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعا درد دارد سراغم می آید یک ساعت بعد حالم بدتر شد طوری که خانم دارابی رفت خواهر شوهرش را از خواب بیدار کرد آورد پیش بچه ها گذاشت.ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه یکی از اتاق را تمیز می کرد یکی به بچه ها می رسید یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم.
عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید ناراحت شد به ترکی گفت: دختر عزیز و گرامی بابا چرا این طور به غریبی افتادی عزیز کرده بابا تو که بی کس و کار نبودی.
بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده گفتند مریضی شیناهم حالش خوب نبود نتوانست بیاید همان شب حاجآقایم رفت دنبال برادر شوهرم آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند خانم او را آورد پیشم بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
یک هفته ای گذشته بود شینا حالش خوش نبود نمی توانست کمکم کند می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش بر نمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و سر خانه و زندگی شان. فقط خانم شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: حاج آقایتان پشت تلفن است با شما کار دارد.
معصومه زن آقا شمس الله کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه.
گوشی تلفن را که بر داشتم نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: قدم جان تویی؟!
گفتم: سلام.
تا صدایم را شنید مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید به همین خاطر پشت سر هم می گفت: تو خوبی؟ سالمی حالت خوب است؟
من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند خجالت می کشیدم بگویم: آره بچه به دنیا آمده. می گفتم من حالم خوب است. تو چطوری؟ خوبی؟ سالمی
معصومه با ایما و اشاره می گفت:
بگو بچه به دنیا آمد بگو.
از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: حاج آقا مژده بده بچه به دنیا آمد قدم راحت شد.
صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر گفته بود:
خودم را فردا می رسانم. از فردا صبح چشمم به در بود تا صدای تقه در می آمد به هول از جا بلند می شدم و میگفتم: حتما صمد است آن روز که نیامد هیچ هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رفت روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود صبح زود بنده خدا می آمد کمکی به من می کرد بعد می رفت سراغ کارهای خودش گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آن روز صبح خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم آمد، نشست کنارم و کمی درد و دل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود از طرفی خیلی هم برایشان مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا در می آمد. گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: حاجی ما را باش فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.
صمد گفت: راست می گوید: نمیدانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم بالاخره در را باز کردیم. همین که توی اتاق آمدند صمد رفت سراغ قنداقه بچه آن را برداشت و گفت: سلام خانمی یا آقا؟! من بابایی ام مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند منم. بعد به من نگاه کرد چشمکی زد و گفت: قدم جان ببخشید مثل همیشه بد قول و بی معرفت و هر چه تو بگویی. فقط خندیدم چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: سفارش ما را پیش خواهرت بکن.
برادرم به خنده گفت: دعوایش نکنی گناه دارد. بچه ها که صمد را دیده بودند مثل همیشه دوره اش کرده بودند همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید می گفت: اسمش را چی گذاشتید گفتم: زهرا تازه آن وقت که فهمید بچه پنجمش دختر است گفت : چه اسم خوبی یا زهرا.
سال ۱۳۶۵ سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی مادرپنج تا بچه قدو نیم قد بودم دست تنها از پس همه کارهایم بر نمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی در پی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت معصومه کلاس اولی بود به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند اغلب وقت ها که از خواب بیدار می شدم تا ساعت ده یازده شب سرپا بودم به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم. دی ماه آن سال عملیات کربلای ۴ شروع شد از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم از صبح که از خواب بیدار می شدم بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد چند روزی بود مادر شوهرم پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نقل زبانش یا صمد و یا ستار بود. یک رروز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم شنیدیم کسی در می زند بچه ها دویدند و در را باز کردند آقا شمس الله بود از جبهه آمده بود ناراحت و پکر. فکر کردم حتما صمد چیزی شده. مادر شوهرم ناله و التماس می کرد اگر چیزی شده به ما هم بگو. آقاشمس الله از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او آرام ریز ریز گفت: قدم خانم ببین چی می گویم گفت: نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد. دست و پایم یخ کرده بود تمام تنم می لرزید تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم یا حضرت عباس صمد طوری شده؟ آقا شمس الله بغض کرده بود سرخ شد آرام و شکسته گفت: ستار شهید شده. آشپزخانه دور سرم چرخید دستم را روی سرم گذاشتم نمی دانم چه بگویم لب گزیدم فقط توانستم بپرسم؟ کی؟! آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: تو را خدا کاری نکن مامان بفهمد. بعد گفت: چند روزی می شود باید هر طور شده مامان را ببریم قایش. بعد از آشپزخانه بیرون رفت نمی دانستم چه کار کنم.به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ...
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آقا شمس الله از توی هال صدایم زد زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادر شوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود تا مرا دید گفت:
می خواهم بروم قایش سری به دوست و آشنا بزنم شما نمی آیید؟!
می دانستم نقشه است به همین خاطر زود گفتم: چه خوب خیلی وقته دلم میخواهد سری به حاج آقایم بزنم دلم برای شینا یک ذره شده مخصوصا از وقتی سکته کرده خیلی کم طاقت شده می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و بر می گردم.
بعد تند تند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم ساکم را بستم یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: آماده ام.
توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادر شوهرم چیزی بگویم این غصه ها را که توی خودم می ریختم.می خواستم خفه شوم. به قایشکه رسیدیم دیدم اوضاع مثل همیشه نیست انگار همه خبر داربودند جز ما به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند مادر شوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: چی شده بچه ها طوری شده اند؟!
جلوی خانه مادر شوهرم که رسیدیم ته دلم خالی شد در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند بنده خدا مادر شوهرم دیگه دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده.
دلداری اش می دادم و می گفتم: طوری نشده شاید کسی از فامیل فوت کرده همین طور که توی حیاط رسیدیم صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود به طرفمان دوید خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار میزد و می گفت:
قدم جان حالا من و سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟
سمیه دو ساله بود هم سن سمیه من.
ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود مادر شوهرم که دیگر ماجرا را فهمیده بود همان جلوی در از حال رفت کمی بعد انگار همه روستا خبر دار شدند توی حیاط جای سوزن انداختن نبود زن ها به مادر شوهرم تسلیت می گفتند پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.
خانه پر از مهمان بود دویدیم توی حیاط صمد آمده بود با چه وضعیتی لاغر و ضعیف با موهای ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم یا جلو بروم و چیزی بگویم خودم را پشت چند نفر قایم کردم چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دودید طرف صمد گریه می کرد و با التماس می گفت:
آقا صمد ستار کجاست؟ آقا صمد داداشت کو؟!
صمد نشست کنار باغچه دستش روی صورتش گذاشت انگار طاقتش تمام شده بود های های گریه می کرد دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجه میزد و التماس می کرد:
آقا صمد مگر تو فرمانده ستار نبودی من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه با گریه افتادند صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: سمیه!لیلا بیایید عمو صمد آمده باباتان را آورده
دلم برای صمد سوخت می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این هم غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم برای صمد ناراحت بودم دلم برایش می سوخت غم بچه های صدیقه را می خوردم دلم برای صدیقه می سوخت صمد خیلی تنها شده بود صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم می دانستم از هر وقت دیگر تنهاتر است چرا هیچ کس به فکر صمد نبود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
نمی توانستم یک جا بایستم دوباره به حیاط رفتم. مادر شوهرم رو به روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود گریه می کرد و می پرسید: صمد جان مگر من داداشت را به تو نسپردم! صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد مردها آمدند زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهر شوهر و مادر شوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق. از بین حرف هایی که این و آن می زدند متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به خاطر همین مادر شوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: صمد چرا بچه ام را نیاوردی؟ آخر شب وقتی خانه خلوت شد صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست دست او را گرفت و بوسید و گفت: مادر جان مرا ببخش من می توانستم ستارت را بیاورم اما نیاوردم. چون به جز جسد ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی مادام اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم می گفت و گریه می کرد تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: انگار صمد مجروح شده صمد مجروح شده بود اما نمی گذاشت کسی بفهمد رفت و لباسش را عوض کرد خواهرش می گفت: کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد. با این حال یک جا بند نمی شد هر چه توان داشت گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود روز سوم بود در این روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم با هم رو به رو شده بودیم اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن محبت ها کند آن وقت بچه های صدیقه ببنینند و غصه بخورند. عصر روز سوم، دختر خواهر شوهرم آمد و گفت: دایی صمد باهات کار دارد. انگار برای اولین بار می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد قلبم تاپ تاپ می کرد طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: خوبی بچه ها کجا هستند؟ گفتم: خوبم بچه ها خانه خواهرم هستند تو حالت خوب است؟ سرش را بالا گرفت و گفت: الهی شکر. دیگر چیزی نگفتم نمی دانستم چرا خجالت می کشم احساس گناه می کردم. با خودم می گفتم: حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم. صمد هم دیگر چیزی نگفت داشت می رفت اتاق مردانه برگشت و گفت: بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده .
بعد از شام صدایم کرد طوری که صدیقه متوجه نشود آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد تویک وچه و گفت: چرا می دوی؟ گفتم: نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد. آهی کشید و زیر لب گفت: ای ستار ستار. کمرم را شکستی به خدا. با آنکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم: مگر خودت نمی گفتی شهادت لیاقت می خواهد خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت خوش به حالش.
صمد سری تکان داد و گفت: راست می گویی به ظاهر گریه می کنم اما نه دلم آرام است فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه خودم را بخورم. داشتم از درون می سوختم برای بچه های صدیقه پرپر می زدم اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند. همین که به خانه خواهرم رسیدیم بچه ها که صمد را دیدند مثل همیشه دوره اش کردند مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم صمد مرا که دید انگار فکرم را خواند گفت: کاش سمیه ستار را هم می آوردیم طفل معصوم خیلی غصه می خورد. گفتم: آره ماشالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است فکر نکنم درست و حسسابی بابایش را بشناسد صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
بلند شد و ایستاد و گفت: سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان.شاید این طوری کمتر غصه بخورد. فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند بازی می کردند و می خندید سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود. گفتم: چه خوب شد این بچه را آوردم. با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت. گفتم: تو دیدی چطور شهید شد؟! چشم هایش سرخ شد همان طور که فرمان گرفته بود و به جاده گناه می کرد، گفت: پیش خودم شهید شد جلوی چشم های خودم. می توانستم بیمارش عقب... خواستم از ناراحتی درش بیاورم دستی روی کتفش زدم و گفتم: زخمت بهتر شده. با بی تفاوتی گفت: از اولش هم چیز قابلی نبود. با دست محکم پانسمان را فشار دادم. ناله اش در آمد به خنده گفتم: این که چیز قابلی نیست. خودش هم خنده اش گرفت. گفت: این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار. گفتم: خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی. برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: یک هفته نه بابا. خیلی کمتر دو شبانه روز. گفتم: برایم تعریف کن. آهی کشید : گفت چی بگویم؟! گفتم: چطور شد چطور توی کشتی گیر افتادی؟
گفت: ستار شهید شده بود عملیات لو رفته بود ما داشتیم شکست می خوردیم باید بر می گشتیم عقب خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند شهید یا مجروح شده بودند آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما بر نمی آمد به آن هایی که سالم مانده بود، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود وداع با بچه ها ، وداع با سردار. یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت فریاد زدم چه کاری می کنی؟ مواظب باش.
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: شب عجیبی بود اروند جزر کامل بود با حمید حسین زاده دو نفری باید بر می گشتیم تا زانو توی گل بودیم یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود حالا عراقی ها رد ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود به طرفمان شلیک می کردند گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو نزدیک های صبح بود شب سختی را گذرانده بودیم تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود حسابی تحلیل رفته بودیم. گفتم: پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم ،ستار شهید شده بود و تو زخمی. انگار توی این دنیا نبود حرف های من را نمی شنید حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش راپ رت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد من زیر پوشم را در آوردم و طرف بچه های خودمان نشان دادم. اتفاقا نقشه ام گرفت بچه های خودی من را دیدند گروهی هم برای نجاتمان آمدند اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: حسین آقای بادامی را که می شناسی؟! گفتم: آره چطور؟ گفت: بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد دعای صباح را می خواند آنجا که می گوید یا ستار العیوب ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار ما حواسمان به تو است تو را دادیم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش شب برای نتجاتتان به آب می زنیم.
خندید و گفت: عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود و به جان خودت قدم دو هزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند. گفتم: بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟! گفت: شب ششم دی ماه بود. نیروهای ۳۳ المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند. دوباره خندید و گفت: بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند. کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم در آورد و بوسید .گفت: این را یادگاری نگه دار.
قرآن سوراخ و خونی شده بود با تعجب پرسیدم چرا این طوری شده؟ دنده را به سختی عوض کرد انگارش دستش نا نداشت گفت: اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم می دانم هر چی بود عظمت این قرآن بود تیز از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد باورت می شود. قرآن را بوسیدم و گفتم: الهی شکر صدهزار مرتبه شکر. زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد بعد شاکت شد و تا همدان چیزی نگفت اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم. همین که به همدان رسیدیم ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد با چند بسته پفک و بیکسویت نشست وسط بچه ها آن ها را دور خودش جمع کرد با آن ها بازی می کرد دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت از رفتارش تعجب کرده بودم انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد می بوسید می خندید و با او بازی می کرد فردا صبح رفتیم قایش عصر گفت: قدم می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟ گفتم: تو که می خواهی بروی جبهه مرا برای چی می خواهی ؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و بر می گردم.
گفت: نه اگر تو هم بیایی مادرم شک نمی کند اما اگر تنهایی بروم می فهمد می خواهم بروم جبهه گناه دارد بنده خدا دل شکسته است. همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد نمازش را خواند و گفت: قدم من می روم مواظب بچه ها باش به سمیه ستار برس نگذاری ناراحت شود تا هر وقت دوست داشت نگهش دار. گفتم: کی بر می گردی؟! گفت: این بار خیلی زود.پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: امده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم. شب اول نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم دیدم صمد نیست نگران شدم بلند شدم رفتم توی هال آنجا هم نبود چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد. گفتم: صمد تو اینجایی؟! هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟ گفت: بیا بنشین کارت دارم. نشستم روبرویش سنگر سرد بود گفتم: اینجا که سرد است. گفت: عیبی ندارد کار واجب دارم. بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: وصیتنامه ام را نوشتم لای قرآن است.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت هفتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
ناراحت شدم با اوقات تلخی گفتم: نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها . گفت:گوش کن اذیت نکن قدم. گفتم: حرف خیز بزن. خندید و گفت: به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود. قرآن را برداشت و بوسید گفت: این دستور دین است. آدم مسلمان زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشتم نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود مال و اموالی ندارم اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است اگر بعد از من جسد ستار پیداشد او را کنار خودم خاک کنید. بغض کردم و گفتم: خدا آن روز را نیاورد الهی من زودتر از تو بمیرم.
خندید و گفت: در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار بعد از شهادتم هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد تمرین کن خودت اذیت می شوی ها. اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار برادرش. صمد اما همه بر عکس صدایشان می زدند صمد می گفت: اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد فکر می کنم اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد می خندید و به شوخی می گفت: این بابای ما هم چه کارها می کند.
بلند شدم و با لج گفتم: من خوابم می آید شب بخیر حاج صمد آقا. سردم بود سریدم زیر لحاف سرما رفته بود تو تنم. دندان هایم به هم می خورد از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد رفت نان تازه و پنیر محلی خرید صبحانه را آماده کرد معصومه . خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت داشتم ظرف های شام را می شستم سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند آمد کمکم کرد بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود آن را پوشید خیلی بهش می آمد ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد تا من غذا را آماده کنم به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد گفت: بچه ها ناهارتان را بخورید کمی استراحت کنید عصر با بابا می رویم بازار. بچه ها شادی کردند داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند بچه ها در را باز کردند پدر شوهرم بود نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: آماده ام با هم برویم منطقه. میخواهم بگردم دنبال ستار.
صمد گفت: بابا جان چند بار بگویم تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند منتظریم ان شالله عملیاتی بشود برویم آن طرف اروند و بچه ها بیاوریم. پدرش اصرار کرد و گفت: من این حرف ها سرم نمی شود باید هر طور شده بروم ببینیم بچه ام کجاست؟ اگر نمی آیی بگو تنها بروم. صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: پدر جان با آمدنت ستار نمی آید این طرف اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض می شود یا علی بلند شو همین الان برویم اما می دانم آمدنت بی فایده است فقط خسته می شوی.
پدرش ناراحت شد . گفت: بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم اگر نمی آیی بگو با شمس الله بروم. صمد نشست و با حوصله تمام برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده اما پدرش قبول کنرد که کنرد صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است. پدرش گفت: تنها می روم. صمد گفت: می دانم دلتنگی باشد اگر این طور راضی و خوشحال می شوی من حرفی ندارم فردا صبح می رویم منطقه.
پدر شوهرم دیگر چیزی نگفت اما شب رفت خانه آقا شمس الله. گفت: می روم به بچه هایش سری بزنم. بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده ناراحت شدند صمد سر به سرشان گذاشت. کمی با آن ها باز کرد و بعد نشست به درسشان رسید به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و گناه می کردم یک دفعه متوجه ام خندید و گفت: قدم امروز چه ات شده چشمم نزنی برو برایم اسپند دود کن. گفتم: حالا راستی راستی می خواهی بروی؟ گفت: زود بر می گردم دو سه روزه بابا ناراحت است به او حق بده داغ دیده است.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃