🔮خاطره #حاج_اسماعیل_دولابی از اسبسواری
↙️ حاج اسماعیل دولابی نقل میکند: در جوانی اسبی داشتم. وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایهاش به دیوار میافتاد، اسبم به آن نگاه و خیال میکرد اسب دیگری است.
⬅️ به همین خاطر خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند و، چون هرچه تند میرفت، میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرا به کشتن میداد.
⬇️اما دیوار تمام میشد و سایهاش از بین میرفت، آرام میگرفت.
⏺ در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست میخواهد در #جنبههای_دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به نابودی میکشد.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
🆔 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
#خلوتی_با_خدا
✅ خدایا دنیا خیلی شلوغ است خودت میدانی عالمی که در آن زندگی میکنیم خیلی شلوغ است , می خواهم ده دقیقه بشینم خستگیم در برود . شب و روز به کار مشغولم , یا نماز می خوانم یا راه می روم یا برای فردا خیالات میکنم. همه وقت به کار مشغولم.... حتی در خواب هم کار میکنم.
🔺چند دقیقه اجازه بده در محضر تو بشینم. این را با خودتان بگویید و بنشینید و با خدای خودتان خلوت کنید. ممکن است در همین چند دقیقه خلوت کار چند هزار ساله را انجام بدهید . گاهی می بینید خداوند چیزهای بزرگ را در چیزهای کوچک قرار داده است.
📚 #حاج_اسماعیل_دولابی
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
🆔 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
#زرنگ_باش
🌼مرحوم #حاج_اسماعیل_دولابی از علمای برجسته و از بزرگان اهل معرفت، درخصوص انتظار فرج تمثیل زیبائی دارند که نقل آن آموزنده است.
✅آن مرحوم می فرمایند: پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این جا را مرتب کنید تا من برگردم، خودش هم رفت پشت پرده. از آن جا نگاه می کرد می دید کی چه کار می کند، می نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند.
یکی از بچه ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی گذارم کسی این جا را مرتب کند.
یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی گذارد، مرتب کنیم.
🔺اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می کرد همه جا را.
می دانست آقاش دارد توی کاغذ می نویسد. هی نگاه می کرد سمت پرده و می خندید. دلش هم تنگ نمی شد. می دانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی می گفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر می کنم.
آن بچه شرور همه جا را هی به هم می ریخت، هی می دید این خوشحال است، ناراحت نمی شود! وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آقا آمد.
ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.
👌زرنگ باش! خنگ نباش! گیج نباش!
شرور که نیستی الحمدلله! گیج و خنگ هم نباش! نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن...
خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
✳ مؤمن خیلی زیرک است؛ حتی سر شیطان کلاه میگذارد!
🔻 #مؤمن خیلی زیرک و زرنگ است، حتّی سر #شیطان کلاه میگذارد. همه از شیطان فرار میکنند، شیطان از مؤمن میگریزد. همه از آتش میترسند، آتش از مؤمن میترسد و فرار میکند. اگر شیطان به مؤمن حرفی بزند، موجب #رشد مؤمن میشود. همانطور که وقتی شیطان به #حضرت_عیسی علیه السّلام گفت: اگر تو زاهدی، پس چرا بهدنبال کلوخی هستی که برای خوابیدن زیر سرت بگذاری؟ حضرت عیسی علیه السّلام کلوخ را پرت کرد و خاک شد و فرمود: تا زندهام، دیگر کلوخ زیر سرم نمیگذارم. شیطان هم گفت: من هم تا زندهام به مؤمن حرفی نمیزنم!
👤 #حاج_اسماعیل_دولابی
📚 از کتاب #مصباح_الهدی - تألیف استاد #مهدی_طیب
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa