eitaa logo
پله پله تا خدا
141 دنبال‌کننده
316 عکس
231 ویدیو
7 فایل
یٰا قَریٖبِ لٰا یُبعدُ عَن القُلُوبْ ... حرف‌های نگفته‌ام را از سکوتم بخوان! یک جای دنج برای اهل #دل❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
و باز هم داستانی که این تک بیت شعر را به زیبایی معنی می کند با خدا باش و پادشاهی کن👏👏 🌸 حضرت موسی (ع) از کنار باغی می گذشتند که مرد جوانی از ایشان برای خوردن سیب به باغ دعوت کردند. حضرت وارد باغ شدند و از عظمت و وسعت و نعمت‌های باغ در حیرت فرو رفتند. 🌸حضرت موسی از چگونگی دست یافتن به این باغ سوال کرد. آن جوان گفت: من زمان مرگ پدرم چیزی نداشتم و پدرم انسان نیکوکار و اهل بخشش بود. زمانی که از دنیا می رفت به من گفت: پسرم من درست است مال دنیای زیادی از خود باقی نمی‌گذارم ولی خدای بزرگی دارم که تو را به او و امید و کرمش می‌سپارم. 🌸پدرم از دنیا رفت در حالی که از او به من فقط 5 سکه طلا ارث رسیده بود. با این 5 سکه در بازار می‌رفتم ، مرد ثروتمندی را دیدم که از مرد فقیری باغی خریده بود که چشمه آن خشک شده بود و ثروتمند به زور می‌خواست باغ را پس بدهد ولی فقیر نداشت. باغ را به 20 سکه خریده بود ولی به 5 سکه پس می‌داد که فقیر هیچ در بساط نداشت. 🌸جلو رفتم و 5 سکه دادم و خریدم تا آبروی آن مرد فقیر را حفظ کنم. همه مرا مسخره کردند و گفتند: باغی که چشمه آن خشک شده است ، بیابان است. 🌸چون به باغ رسیدم ، دست به دعا برداشتم که خدایا از فضل خود بی‌نیازم کن. صبح دیدم سنگ بزرگی که در وسط باغ بود، کنار رفته و چشمه‌ای پدید آمده است. 🌸این معجزه در شهر پیچید و آن مرد ثروتمند مرا راضی کرد به 100 سکه که آن باغ را بفروشم. من فروختم. بعد از چند روز سنگ برگشت و چشمه خشک شد و آن مرد ثروتمند مجبور شد به 10 سکه آن باغ را به من بفروشد. من خریدم. 90 سکه داشتم که مالکان باغ‌های مجاور باغ من، مرا انسان درویش مسلکی دیدند و باغ‌های خود از ترس خشکسالی ، ارزان به من فروختند و من که لطف خدا را در قبال نیت خیر دیده بودم، همه را به امید خدا خریدم و بعد از چند روز دوباره چشمه جوشان شد و این همه باغ به خاطر 5 سکه ارث پدری و توکل پدرم در زمان مرگش به خداست. 🌸ندا آمد ای موسی(ع) به بیابان برو. مردی دید که تا گردن در ماسه خود را پنهان کرده بود، علت را پرسید. 🌸مرد گفت: پدر من ثروتمندترین مرد شهر بود، زمان مرگش من گریه می کردم ، مشتی بر گردن من کوبید و گفت: فرزند، مرد ثروتمندی چون من گریه نمی‌کند، حتی خدا هم به تو چیزی ندهد، پدرت آن قدر باقی گذاشته است که 10 نسل کاری نکنید و بخورید. 🌸سالی نکشید همه ثروت من بر باد رفت و اکنون دو سال است حتی لباسی بر تن هم ندارم و از ترس طلبکاران در ماسه‌های بیابان از شرمم پنهان شده‌ام. شب‌ها در تاریکی چون حیوانات بیرون می‌روم و شکاری می‌کنم و روزها برای حفظ بدنم از سرما در ماسه‌ها پنهان می‌شوم. ندا آمد ای موسی (ع) 🌸آن جوان صاحب باغ بی‌کرانه، نعمت من برای پدری بود که کار نیک کرد و بخشش به خاطر من به فقرا نمود و زمان مرگش جز چشم امید به کرم من چیزی در بساط نداشت. 🌸و این‌که می‌بینی، سزای کسی است که ثروت خود را نبخشید و سهم فقرا را نداد به امید این که فرزندانش بعد او از ثروت او بی‌نیاز شوند. 🌸به آن جوان صاحب باغ بگو، پدرت با من معامله کرد و من کسی هستم که یا با بنده‌ام تجارت نمی کنم و رهایش می کنم و یا اگر تجارت کنم، چه بخواهد چه نخواهد، غرق نعمتش می‌کنم،👌👌 🌸حتی هر چه را می‌بخشم او ببخشد، باز از سیل رحمت و ثروت من نمی‌تواند خود را رها سازد😍😍 🌸و به این جوان هم بگو، دیگر بر ثروت هیچ‌کس تکیه نکند و توبه کند و یقین کند جز من کسی نمی‌تواند ببخشد چنانچه جز من کسی هم نمی‌تواند بگیرد.👌👌 🌸نیز ، بداند اگر توبه نکند، بادی می‌فرستیم تا ماسه‌ها را از کنار بدن او بردارد، تا از سرما بمیرد. آن‌گاه قدرت پوشاندن خود را حتی نخواهد داشت. 📚 جلد ۵ 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
🔰به کجا دارم می روم!!! ◀️روزی انیشتین در امریکا با قطار در حال مسافرت بوده که مامور قطار برای دیدن بلیت سر می رسد، ⏺اما انیشتین هر چه که می گردد بلیت را پیدا نمی کند. ⬅️مامور که این وضع را می بیند، می گوید:  🔸"حضرت استاد! کیست که شما را نشناسد و یا شک کند شما بلیت نگرفته اید. 🔹نیازی به نشان دادن بلیت نیست".  و از کوپه او دور می شود. 🔸انیشتین سری به نشانه تشکر تکان می دهد.  مامور بعد از تمام کردن کوپه های دیگر این واگن، نگاهی به عقب می اندازد و متوجه می شود انیشتین همچنان در حال گشتن است. ⬅️برمی گردد و می گوید:  "پروفسور انیشتین! گفتم که شما را می شناسم و نیازی به بلیت نیست، چرا باز هم نگرانید؟"  💠انیشتین جواب می دهد:  "این هایی که گفتی خودم هم می دانم، دنبال بلیت هستم ببینم به کجا دارم می روم‼️ ♻️نکند در باد مقام و جایگاه فعلی مان مسیراصلی مان را گم کنیم و ندانیم از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت...✅ 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
🐣پسربچّه ای پرنده ی زیبایی داشت. او به آن پرنده بسیار دلبسته بود. حتّی شبها هنگام خواب ، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید. اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند از پسرک حسابی کار می کشیدند. هر وقت پسرک از کار خسته می شد و نمی خواست کاری را انجام دهد او را تهدید می کردند که الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرک با التماس می گفت : نه ، کاری به پرنده ام نداشته باشید هر کاری گفتید انجام می دهم . 🐤تا اینکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد که برود از چشمه آب بیاورد. و او با سختی و کسالت گفت : خسته ام و خوابم میاد. برادرش گفت : الان پرنده ات را از قفس رها می کنم ، که پسرک آرام و محکم گفت : خودم دیشب آزادش کردم و رفت ! حالا برو بذار راحت بخوابم . 🔰پسر بچه با آزادی پرنده اش، خودش هم آزاد شد . ✅  این حکایت ، حکایت همه ی ما است . تنها فرق ما ، در نوع پرنده ای است که به آن دلبسته ایم . پرنده ی بسیاری پولشان ، پرنده ی  بعضی قدرتشان ، پرنده ی برخی موقعیّتشان ، پرنده ی پاره ای زیبایی و جمالشان ، پرنده ی عدّه ای مدرک و عنوان آکادمیک و حوزوی شان ،  و خلاصه پرنده ی جمعی شیطان و نفس ،  هر کسی را به چیزی بسته اند. و ترس  رها شدن از آن ، سبب شده تا دیگران و گاهی نفس امّاره ی خودمان از ما بیگاری کشیده و ما را رها نکنند . ✅ به همین جهت قرآن کریم سوره (اعراف /١٥٧) پیامبر (ص) را آزاد کننده معرفی می کند و می فرماید : او آمده است تا شما را از همه ی وابستگی ها آزاد کند و مزه آزادی واقعی را به شما بچشاند . 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
و باز هم داستانی که این تک بیت شعر را به زیبایی معنی می کند با خدا باش و پادشاهی کن👏👏 🌸 حضرت موسی (ع) از کنار باغی می گذشتند که مرد جوانی از ایشان برای خوردن سیب به باغ دعوت کردند. حضرت وارد باغ شدند و از عظمت و وسعت و نعمت‌های باغ در حیرت فرو رفتند. 🌸حضرت موسی از چگونگی دست یافتن به این باغ سوال کرد. آن جوان گفت: من زمان مرگ پدرم چیزی نداشتم و پدرم انسان نیکوکار و اهل بخشش بود. زمانی که از دنیا می رفت به من گفت: پسرم من درست است مال دنیای زیادی از خود باقی نمی‌گذارم ولی خدای بزرگی دارم که تو را به او و امید و کرمش می‌سپارم. 🌸پدرم از دنیا رفت در حالی که از او به من فقط 5 سکه طلا ارث رسیده بود. با این 5 سکه در بازار می‌رفتم ، مرد ثروتمندی را دیدم که از مرد فقیری باغی خریده بود که چشمه آن خشک شده بود و ثروتمند به زور می‌خواست باغ را پس بدهد ولی فقیر نداشت. باغ را به 20 سکه خریده بود ولی به 5 سکه پس می‌داد که فقیر هیچ در بساط نداشت. 🌸جلو رفتم و 5 سکه دادم و خریدم تا آبروی آن مرد فقیر را حفظ کنم. همه مرا مسخره کردند و گفتند: باغی که چشمه آن خشک شده است ، بیابان است. 🌸چون به باغ رسیدم ، دست به دعا برداشتم که خدایا از فضل خود بی‌نیازم کن. صبح دیدم سنگ بزرگی که در وسط باغ بود، کنار رفته و چشمه‌ای پدید آمده است. 🌸این معجزه در شهر پیچید و آن مرد ثروتمند مرا راضی کرد به 100 سکه که آن باغ را بفروشم. من فروختم. بعد از چند روز سنگ برگشت و چشمه خشک شد و آن مرد ثروتمند مجبور شد به 10 سکه آن باغ را به من بفروشد. من خریدم. 90 سکه داشتم که مالکان باغ‌های مجاور باغ من، مرا انسان درویش مسلکی دیدند و باغ‌های خود از ترس خشکسالی ، ارزان به من فروختند و من که لطف خدا را در قبال نیت خیر دیده بودم، همه را به امید خدا خریدم و بعد از چند روز دوباره چشمه جوشان شد و این همه باغ به خاطر 5 سکه ارث پدری و توکل پدرم در زمان مرگش به خداست. 🌸ندا آمد ای موسی(ع) به بیابان برو. مردی دید که تا گردن در ماسه خود را پنهان کرده بود، علت را پرسید. 🌸مرد گفت: پدر من ثروتمندترین مرد شهر بود، زمان مرگش من گریه می کردم ، مشتی بر گردن من کوبید و گفت: فرزند، مرد ثروتمندی چون من گریه نمی‌کند، حتی خدا هم به تو چیزی ندهد، پدرت آن قدر باقی گذاشته است که 10 نسل کاری نکنید و بخورید. 🌸سالی نکشید همه ثروت من بر باد رفت و اکنون دو سال است حتی لباسی بر تن هم ندارم و از ترس طلبکاران در ماسه‌های بیابان از شرمم پنهان شده‌ام. شب‌ها در تاریکی چون حیوانات بیرون می‌روم و شکاری می‌کنم و روزها برای حفظ بدنم از سرما در ماسه‌ها پنهان می‌شوم. ندا آمد ای موسی (ع) 🌸آن جوان صاحب باغ بی‌کرانه، نعمت من برای پدری بود که کار نیک کرد و بخشش به خاطر من به فقرا نمود و زمان مرگش جز چشم امید به کرم من چیزی در بساط نداشت. 🌸و این‌که می‌بینی، سزای کسی است که ثروت خود را نبخشید و سهم فقرا را نداد به امید این که فرزندانش بعد او از ثروت او بی‌نیاز شوند. 🌸به آن جوان صاحب باغ بگو، پدرت با من معامله کرد و من کسی هستم که یا با بنده‌ام تجارت نمی کنم و رهایش می کنم و یا اگر تجارت کنم، چه بخواهد چه نخواهد، غرق نعمتش می‌کنم،👌👌 🌸حتی هر چه را می‌بخشم او ببخشد، باز از سیل رحمت و ثروت من نمی‌تواند خود را رها سازد😍😍 🌸و به این جوان هم بگو، دیگر بر ثروت هیچ‌کس تکیه نکند و توبه کند و یقین کند جز من کسی نمی‌تواند ببخشد چنانچه جز من کسی هم نمی‌تواند بگیرد.👌👌 🌸نیز ، بداند اگر توبه نکند، بادی می‌فرستیم تا ماسه‌ها را از کنار بدن او بردارد، تا از سرما بمیرد. آن‌گاه قدرت پوشاندن خود را حتی نخواهد داشت. 🔸 جلد ۵ 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa