eitaa logo
پله پله تا خدا
141 دنبال‌کننده
321 عکس
235 ویدیو
7 فایل
یٰا قَریٖبِ لٰا یُبعدُ عَن القُلُوبْ ... حرف‌های نگفته‌ام را از سکوتم بخوان! یک جای دنج برای اهل #دل❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
و 🔺مــردی می خواست را خریداری کند. 🔻غلام گفت: از تو می خواهم این سه شرط را مراعات کنی:  ⏪ هنگامی که وقت نماز شد مرا از انجام نماز جلوگیری نکنی. ⏪روزها در خدمت تو باشم نه شب ها. ⏪برای من یک خانه و اطاق جداگانه ای که هیچ کس به آنجا نیاید تهیه کن. 🔺خریدار گفت: اشکالی ندارد این سه شرط را مراعات می کنم. اکنون این خانه ها را گردش کن، هرکدام را مایل هستی انتخاب کن. 🔻غلام خانه را دیدن کرد، در میان خانه ها یک خانه خرابه ای را انتخاب نمود. 🔺خریدار گفت: چرا خانه و اطاق خراب را برگزیدی؟!  🔻غلام گفت: آیا نمی دانی که خانه خراب، در صورت توجه به خدا آباد و باغستان است؟!  غلام شبها به آن اطاق خلوت رفته و با خدای خود راز و نیاز نموده و گریه ها می کرد . شبی مولای این غلام، مجلس بزم و شراب و ساز و آواز تشکیل داده و گروهی مهمان او بودند. پس از پایان شب نشینی شیطانی و رفتن مهمانان، بلند شد و در حیاط خانه گردش می کرد، ناگهان چشمش به اطاق غلام افتاد، دید نور از آسمان به اطاق غلام سرازیر است و غلام سر به سجده نهاده و با خدای خود می کند و می گوید: 🌼🍃الهی! اوجبت خدمه مولای نهارا و لولاه ما اشتغلت الا فی خدمتک لیلی و نهاری...فاعذرنی ربی🌼🍃 🌸🍃پروردگارا! بر من واجب نمودی در روز خدمت مولای خود را بکنم و اگر در روز بر من خدمت مولایم واجب نبود، شب و روز تو را پرستش می کردم، مرا معذور بدار.🍃🌸 مولا فریفته غلام شد و تا فجر او را نگاه می کرد و صدایش را می شنید. بعد از طلوع فجر دید نور ممتد از آسمان به اطاق غلام ناپدید شد و سقف اطاق به هم پیوست. با شتاب نزد زوجه و زن خود آمد و جریان را گفت و از شگفتی آن، هردو مبهوت و متعجب گشتند. وقتی که شب بعد شد، نیمه های شب مولا و همسرش از اطاق بیرون آمده و دیدند بالای اطاق غلام قندیلی، چراغی، از نور به آسمان کشیده شده و غلام در سجده در حال مناجات است، هنگامی که طلوع فجر شد، غلام را خواستند. 🔻غلام نزد مولا و همسرش رفت. 🔺مولا گفت: انت حر لوجه الله تعالی. تو را در راه خدا آزاد کردیم تا شب و روز و آن کسی خدا که از او عذرخواهی می نمودی باشی، و غلام را از قضیه و جریان دیدنی و شنیدنی خود با خبر کردند. 🔻هنگامی که غلام فهمید که آنها از حالش با خبر شدند، دستهایش را بلند کرد و چنین گفت: 🍃🌺الهی کنت اسالک ان لا تکشف سری و ان لا تظهر حالی، فاذا کشفته فاقبضنی الیک🍃🌺 🌷🍃خدایا! از درگاه تو مسئلت می نمودم که ِسرّ من آشکار نگردد و حالم ظاهر نشود اینک که حال و سر من هویدا نمودی مرگ مرا برسان 🌷🍃 🔸فخز میتا دعایش شد. همانجا افتاد و روحش به سرای جاویدان پرواز کرد. 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa