🌾🌷🌾🌷🌾🌷
م🕊ــرغ در دهان آن مــرد آب ریخت✅
می نویسند سلطانی بر سر سفره خود نشسته غذا می خورد،
مــ🕊ـرغی از هوا آمد و میان سفره نشست و آن مرغ بریان کرده که جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت.
سلطان متغیر شد، با ارکان و لشکرش سوار شدند که آن مــ🕊ـرغ را صید و شکار کنند.
دنبال مـ🕊ــرغ رفتند تا میان صحرا رسیدند، یک مرتبه دیدند آن مـ🕊ــرغ پشت کوهی رفت.
سلطان با وزراء و لشکرش بالای کوه رفتند و دیدند پشت کوه مردی را به چهار میخ کشیدند و آن مـ🕊ـرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره می کند و به دهان آن مرد می گذارد تا وقتی که سیر شد.
پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب کرد و آورد و در دهان آن مرد ریخت و پرواز کرد و رفت.
سلطان با همراهانش بالای سر آن مرد آمدند و دست و پایش را گشودند و از حالت او پرسیدند؟
گفت: من مرد تاجری بودم، جمعی از دزدان بر سر من ریختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به این حالت اینجا بستند.
این مـ🕊ــرغ روزی دو مرتبه به همین حالت می آید، چیزی برای من می آورد و مرا سیر می کند و می رود.
پادشاه متنبه شد و ترک سلطنت کرد و رفت در گوشه ای مشغول عبادت شد، از دنیا رفت.
منبع👇
✅ قصص الله یا داستان هایی از خدا جلد۱👌
شهید احمد میر خلف زاده , قاسم میر خلف زاده
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
#جوانترها_بخوانند👇😉
🔸 حاج آقا #دولابی میفرمودند :
🌙 شبهای #ماه_رمضان است،
اغلب شما #جوان هستید.
#وضو بگیرید؛
#نماز بخوانید؛
#کم_حرف بزنید؛
کم قصه بگویید!
☝️ این چیزهایی که در تلویزیون نشان میدهند برای #تفریح است یا #برای_بچهها!
شما که روزه دارید، کمتر این و آن را گوش دهید!
کمی به کارهایتان برسید.
🕘 نیم ساعت یا یک ساعت بعد از #نماز در #سجاده بنشینید و
خدا را یاد کنید.
☕️ افطار که کردید،
بدنتان که آرام گرفت ،
به #دعایی،
به #ثنایی،
یک دقیقه #خدا_را_یاد_کنید.
🙂با خودتان #خلوت کنید ،
به #قرآن نگاه کنید ،
یا اینکه #اصلا_ساکت بنشینید ،
این خیلی قیمتی است.👆
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
🔅لحظه های آخر مهمونیه ...
اگه احساسِ جاموندن داری ؛
شاید نمی دونستی، چطور باید از این سفره لقمه گرفت !
هنوز مهمونی پابرجاست!
شرطش رو یاد بگیــر و رزقت رو بردار❗️
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
پله پله تا خدا
#سفره_خدا_پهن_است_اما_دور_آن_هنوز_هم_چقدر_خلوت_است.... 🌼🍃🌺🍃🌸 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Kh
🙌دست های میکائیل از #رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز .
🌎 میکائیل به خدا گفت : خسته ام ، خسته از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر #نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر! خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، #نور است. تو مأمور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند ....
☀️میکائیل #راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته ای دیگر تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها فاش می شوند. پس راز نان و نور هم #فاش شد و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر #چراغ و هر #فانوس و هر #شمعی.
🔥اما آدم، همیشه #شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در #شمع. نه در #ستاره و نه در #ماه .
🌙او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
خداوند به جبرئیل گفت : سفره ای پهن کن و بر آن کلمه #نور و #عشق و #هدایت بگذار
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد
🎁 #سفره_خدا گسترده شد از این سر #جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند؛ از وسط #سفره گذشتند و بر کلمه نور و عشق و هدایت پا گذاشتند.
👥 آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و #لقمه_ای_نور برداشت. و جهان از #برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی #تکه_ای_عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از #هدایت نوشید و هر که او را دید چنان #سرمست شد که تا #انتهای_بهشت دوید.
#سفره_خدا_پهن_است_اما_دور_آن_هنوز_هم_چقدر_خلوت_است....
🌼🍃🌺🍃🌸
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
پله پله تا خدا
🌸 نامه ای به خدا 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
📚داستانی بسیار جالب از عاقبت توکل به خدا👌
✅نامه واقعی به خدا
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود.
بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
📜مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
🔹اینجانب بنده ی شما هستم.
📌از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
📌در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد"مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
🔍بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی.
🖊نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گویند،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
🔅صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه.
✉️نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند.
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
📌این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
🌸یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
💫ایمان به خدا
📌روزی حاکم #نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین #کشاورزی دید.
#حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
#روستایی_ بی نوا با ترس و لرز در مقابل #تخت_ حاکم ایستاد.
🌾به دستور حاکم لباس #گران_ بهایی بر او پوشاندند.
🌹حاکم گفت یک #قاطــر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
🔹حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
🔸همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
🔻حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک #شب_بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا #حاکم_نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد ...
از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه #خدا_بینهایت_بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ زیبای شکر به شکرانه و بهانه یک #ماه_بندگی
▶️ با صدای زیبای غلامرضا صنعتگر
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مسلمانان! مسلمانی چه شد؟!!
نحوه برخورد شیخ رجبعلی خیاط با مستأجرش...
🔻الان اگه مستاجر صاحب فرزند بشه، صاحب خونه یه پولی هم میاره رو کرایه خونه😏
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾اَلَم یَعلَم به اَنَّ الله یَری🌸
🎋هیچ عاشقی مثل خدا به معشوقش اینقدر ابراز علاقه نکرده🌺
#خدا
#مناجات_با_خدا
#مناجات_نامه
#توبه
#پشیمانم
#الهی_العفو
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
🌷از حال من با خبر است🌷
وقتی که نمرود حضرت ابراهیم علیه السلام را در آتــ🔥ـش انداخت، ملائکه آسمان ها به گریه در آمدند.
جبرئیل عرض کرد خدایا! در روی زمین یک نفر تو را پرستش می کرد و حالا دشمن بر او مسلط شده است.
📌خطاب شد:
من هر وقت بخواهم او را اعانت و یاری می کنم.
📌ملائکه عرض کردند، پروردگارا پس اذن بده ما به یاری او بشتابیم.
از طرف حضرت حق خطاب شد بروید، اگر اذن داد او را یاری کنید.
ملکی که موکل آب💦 بود آمد، ملائکه ای که موکل باد و خاک و آتــ🔥ـش بودند آمدند عرض کردند:
ای ابراهیم اجازه بده تو را نجات دهیم و دشمنان تو را هلاک کنیم.
حضرت ابراهیم اجازه نداد.
جبرئیل آمد عرض کرد: ای ابراهیم آیا حاجتی داری⁉️
حضرت ابراهیم فرمود: حاجتی دارم ولی به تو ندارم.
جبرئیل گفت: به آن کس که داری بگو.
حضرت ابراهیم فرمود:
🌺حسبی من سئوالی علمه بحالی🌸
🔹ما کار خود بیار گرامی گذاردیم 🍃
گر زنده سازد بکشد رأی رأی اوست 🍂
🔹ارباب حاجتیم و زبان سئوال نیست 🍃
از حضرت کریم تمنا چه حاجت است 🍂
🔸فرمود: او خودش از حال من مطلع است، غافل نیست.
✨افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد✨
خطاب شد:
ای آتـ🔥ــش بر ابراهیم سرد و سلامت شو.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
📌شیطان از خدا یک جواب شنید.
✳️ شیطان به خدا عرض کرد: من چند فقره بحث و عرض دارم ولی از اظهار او می ترسم خطاب شد مترس و سئوال کن.
🔹عرض کرد:
1⃣ من اعتراف و اقرار دارم بر اینکه خدای من قادر و عالم و حکیم است در افعال خود. او می دانست قبل از ایجاد من که چه می کنم چرا مرا خلق کرد؟
2⃣ این که چرا مرا امر کردی بر طاعت و عبادت خود و حال آنکه از اطاعت من نفعی به تو نمی رسید و چیزی بر خدائی تو نمی افزود و از نافرمانی من چیزی از سلطنت و خدائی تو کم نمی شد.
3⃣ اینکه من ملتزم به طاعت و معرفت شدم چرا مرا امر کردی به سجده آدم؟
4⃣ این که چرا مرا به واسطه سجده نکردن لعنت کردی؟ و حال آنکه سالها بندگی کردم و به محض اینکه گفتم: غیر تو را سجده نمی کنم به من خشم کردی.
5⃣ اینکه چرا مرا در بهشت راه دادی که آدم را فریب دهم و اغواء کنم.
6⃣ اینکه عداوت مرا با آدم می دانستی چرا مرا بر اولادش مسلط گردانیدی؟
7⃣ اینکه چرا تا قیامت مهلت دادی؟ اگر مرا هلاک کرده بودی همه راحت بودند.
این هفت بحث را کرد و یک جواب شنید:
خطاب شد: 👇
ای شیطان، مرا حکیم می دانی؟
شیطان گفت: 👈بله.
خداوند فرمود: پس تمام این بحث های تو بی جا است.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
مرغابی کوچک پا به پای مادر شنا می کرد و تمام کارهایش را تقلید ،
🌱گویی می دانست که در این دنیای مواج باید الگویی داشت تا جان سالم به در برد ....
ولی من از او خیلی جلوترم ، خیلی!
او مادرش را الگو گرفت و من
بهترین مادر دنیا را
کسی که از نابینا هم رو میگرفت .❤️🍃
احسنت بر این تربیت ...
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
🌷نـ👀ــگاه به بنده ضعیف ما بکنید🌷
🎯 روایت دارد نیمه شبی،
(اگر شب مـ🌙ــاه رمضان باشد دیگر بهتر) مؤمن که سر به سجده گزارد،
در سجده خوابش ببرد
از عالم اعلی ندا بلند می شود:📢
ای ملائکه نـ👀ــگاه به بنده ضعیف ما بکنید.
🌸 یعنی ای ملائکه! اگر تمام شما در حال سجده باشید تضاد در وجود شما نیست،
👈اما این مؤمن ما چُرت و خستگی دارد،
مع الوصف ببینید چطور خواب بر چشمش حرام کرده، از بستر بلند شده، به در خانه آمده است.
👈ببینید چگونه ما را می خواند، شما بگوئید با او چگونه معامله کنم؟
💬می گویند: «پروردگارا! مغفرتک» بیامرزش.
ندا می آید: آمرزیدیم، دیگر به او چه بدهیم؟خدا کریم است، دستگاه هم وسیع است.
💬 عرض می کنند: «پروردگارا! جنتک» بهشتش بده.
ندا می رسد: بهشتش نیز دادیم، دیگر چه بدهیم؟
🔸حاصل روایت آن است که ملائکه می گویند: پروردگارا دیگر ما بالاترش را نمی فهمیم. بالاتر از بهشت نمی دانیم.
ندا می رسد ما خودمان می دانیم،
✅ «جمال آل محمد صلی الله علیهم اجمعین» را نشانش می دهیم.
✅ فاصله بین او و اهل بیت را برمی داریم،
✅ مظهر جمال خود را به او نشان می دهیم.
💕 یا ارحم الراحمین💕
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
🌹باید بندگی خدا کرد👌
🎯ابومنصور سامانی وزیر سلطان طغرل بود.
عادت داشت پس از نماز صبح بر سر سجاده نشیند و دعا کند تا آفتـ☀️ــاب طلوع کند. آنگاه به خدمت سلطان می رفت.
صبحگاهی از طلوع آفتـ☀️ــاب برای امر مهمی سلطان، کسانی را به طلب وزیر فرستاد.
🎯آنان آمدند و او را به حضور خواندند وزیر چون ادعیه و ذکرهایش تمام نشده بود به فرمان شاه التفات نکرد و به دعا و مناجات ادامه داد.
🎯آنان نزد سلطان آمده وی را از عدم توجه وزیر آگاه کردند.
👤وزیر چون دعایش تمام شد به خدمت سلطان آمد.
🔹سلطان با نهایت خشم و غضب گفت:
تو را چه شده که به گفته ما اعتناء نمی کنی و چون فرمان ما به تو رسد تاخیر می اندازی؟
👤وزیر گفت:
شاها، من بنده خدایم و چاکر شما. تا از بندگی خدا فارغ نشوم به چاکری نتوانم پرداخت.
این کلمه در سلطان چنان اثر کرد که گریان شده و وزیر را تحسین نمود و گفت:
🍃بندگی خدا را بر چاکری ما مقدم دار تا به برکات آن سلطنت ما پابرجا باشد.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
🌺خداوندا این عمل برای رضای تو است🌺
پهــلوانی به نام پوریا به تمام شهرها رفته و با پهلوانان دست و پنجه نرم کرد و بر همه غالب شده بود.
آینه ای سر زانو بسته بود که این علامت آن است که هنوز به زمین نخورده است.
وقتی به اصفهان وارد شد، با همه پهــلوانان کشتی گرفته و آنان را به زمین زد و همگان بازوبند او را مهر کردند.
نوبت به پهــلوان دربار رسید.
اعلام عمومی صادر شد.
تمام مردم شهر برای دیدن قهرمانان روز جمعه در میدان شاه اصفهان (میدان امام فعلی) حاضر شدند. شب جمعه فرارسید.
ادامه در پست بعدی👇👇👇
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
🌹پوریا که در یکی از اطاق های میدان منزل داشت، کنار اطاق نشست. پیرزنی را دید که یک ظرف حلوا در دست گرفته به مردم می داد و می گفت:
حاجتی دارم دعا کنید. آنگاه مقابل پوریا رسید.
پوریا از پیرزن سئوال کرد، پیرزن چه حاجت داری؟
پیرزن گفت: پسرم پهــلوان پایتخت است، قرار شده فردا با پهلوانی که تمام پهــلوانان را به زمین زده کشتی بگیرد.
چون اداره زندگی چند نفر زن و بچه با اوست، نذر کردم که پسرم از دست او زمین نخورد که در نتیجه حقوقش قطع بشود.
پوریا قدری حلوا خورد و سپس پیرزن رفت.
🕗روز موعد رسید. سلطان برای مشاهده در محل نمایش زورآزمائی قهرمانان در جایگاه مخصوص قرار گرفته. مردم ازدحام کردند.
پهلوانان در وسط میدان ایستادند.
پوریا دست پهــلوان پایتخت را گرفته، حرکتی داد، دید متاسفانه هیچ تاب و مقاومتی ندارد.
زمین کوبیدن او احتیاج به زور ندارد.
آنگاه پیرزن یادش آمد که زمین خوردن این پهــلوان باعث بریدن نان چندین نفر خواهد شد، با خود گفت:
پوریا تو قهرمان را به زمین زدی، امروز برای خدا از دست این پهــلوان به زمین بخور.
چنانچه او را به زمین بزنی با ناله آن پیرزن چه می کنی؟
شروع کرد کشتی گرفتن که یک مرتبه خود را به زمین انداخت.پهــلوان پایتخت روی سینه اش نشست و با زانو به سینه او می زد.
در آن هنگام گفت: خداوندا این عمل برای رضای تو است، از من بپذیر.
پس از مرگ ، پوریا هم برای یک مجاهده با نفس، آثارش جاوید و برای همیشه نام پوریای ولی باقی است.
🔸وَالَّذینَ جاهَدوا فینَا لَنَهْدیَنَّهُم سُبُلَنا وَ اِنَّ الّلهَ لَمَعَ المُحْسِنینْ.
🔹 و آن افرادی که درباره ما جد و جهد نمایند ما حتماً آنان را رد راه های خودمان هدایت خواهیم کرد و یقینا خدا با نیکوکاران است.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khoda
🔸كلام كوتاه
#معلم_زندگی🌹
🏝نه هیچ انسانی دوست توست و
🏖نه هیچ انسانی دشمن توست؛
🎯بلکه هر انسانی معلم توست.
🔸پس غرور و تعصب را کنار بگذار
و آنچه را که هر انسانی باید به تو آموزش دهد یاد بگیر.
🔰تا تمام درسهایت را بیاموزی و آزاد و رها شوی.
👈رنج برای پیشرفت انسان ضروری نیست ؛
👈رنج حاصل تخلف از قانون معنویت است.
✍اما تنها عده اندکی از انسانها می توانند روح خفته خود را بدون رنج برخیزانند.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
🏝 #تقسیم_هستی 🏝
🏖روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد.
⛱خداوند چنین گفت: چیزی از من بخواهید هرچه باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خداوند بخشنده است . و هر کسی چیزی طلبید.
یکی بــــــالی برای پریـــدن
دیگری پایی برای دویـــ👣دن
یکی جثـــ👨⚖ـه ای بزرگ خواست
آن یکی چشـــ👀ـمانی تیز .
یکی دریـ🌊ــــا را طلب کرد
و آن یکی آسمـــان را.
🏜 در این میان کرمی کوچک جلو آمد رو به خدا کرد و گفت : خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم . نه چشمانی تیز نه جثه ای بزرگ نه بالی ، نه پایی، نه آسمان و نه دریا تنها کمی از خودت را به من ارزانی دار و بس ! و خدا کمی
نــ☀️ــور به او داد . نام او کـــ🐛ــرم شب تاب شد .
🏡خدا گفت : آن که نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیـــ☀️دی که گاهی زیر بـــ☘ـرگـی کوچک پنهان می شوی ! و رو به دیگران کرد و گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک #بهترین را خواست . زیرا که از خدا جز خدا نباید طلبید
#روز_تون_سرشار_از_یاد_خدا
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
چرا #پروردگارت را #عبادت نمی کنی⁉️
🎯 هنگامی که در آفریقای غربی #جنگ واقع شد، عده زیادی در این #جنگ کشته شدند.
🔸پس از پایان #جنگ راهبی که در آن نواحی بود از #صـومعه خویش بیرون آمد و چشمش به مـ👨🚀ـردی افتاد که مانند مُرده ای بر روی زمین خوابیده است.
🔹نزدیک او رفت. پس از دقت زیاد او را زنده یافت و با زحمت فراوان به #صــومعه خودش منتقلش کرد.
🔸مدتی به معالجه او اشتغال داشت تا اینکه بهبودی حاصل نمود.
🔹راهب در مدت معالجه بنا به عادت خود و رسوم مذهبی شبانه روز را به نماز و دعا و مناجات می گذرانید.
🔸ولی سـ👩🚀ــرباز مجروح پس از بهبودی هم هیچ گونه عملی از اعمال دین را انجام نمی داد.
🔹روزی راهب پرسید: تو چرا #پروردگارت را عبادت نمی کنی⁉️
🔸سرباز جواب داد: آیا #پروردگار موهومی را که وجود ندارد #عبادت کنم؟
🔹راهب از شنیدن این سخن ساکت شد و هیچ نگفت تا مدتی گذشت.
🔸یک روز برای گردش از #صومعه خارج شدند و در میان بیابان قدم می زدند.
چشـ👀ـم راهب بر اثر قـ👣ـدم های حیوانی افتاد.
🔹پرسید: این چه اثری است؟
🔸سرباز جواب داد: محل پای حیوانی است.
🔹راهب گفت: در این بیابان من حیوانی ندیده ام.
🔸سـ👩🚀ــرباز مجروح جواب داد: غیرممکن است همین اثر کافی است در اینکه ثابت کند قطعاً در اینجا حیوانی بوده و از این محل عبور کرده است.
🔹راهب گفت: اثر پائی بر وجود حیوان دلالت می کند،
آیا این آثار بدیعه و این مخلوقات محیرالعقول و این ک🌎رات درخشان و ستارگان فروزان و رفت و آمد شـ🌗ـب و روز بر قادری توانا و صانعی حی و دانا دلالت نمی کند؟
🔸سـ👩🏭ــرباز مجروح شرمنده شد و ایمان آورد و از حسن راهنمائی راهب تشکر کرد.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa