_هرکاری بگید میکنم فقط التماستون میکنم رضایت بدین.نذارید بابام #قصاص بشه
یک تای ابروشو بالا داد و گفت:-هر کاری؟
بی فکر و گفتم: -هر کاری!
که ایکاش لال میشدم و جوابش را نمیدادم
پوزخند زد و گفت:- #زنم_شو!
دیوانه شده بود قطعا!شوکه با دهن باز نگاهش میکردم! :-چـ... چی؟ دست دیگرش را داخل جيب شلوارش گذاشت و با طعنه گفت: -زنم شو! نه برای #خانمی تو این عمارت بلکه برای #کُلفتی.
آسونترش میکنم. #خونبس باش تا رضایت بدم.
#ادامهی_رمان 👇⭕️💢⭕️
https://eitaa.com/joinchat/2763194409C7f030e23e3
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
🪓دست برادرم به خون کسی آلوده شد که قرار بود بیاد خواستگاریم. خونوادش میخواستن #قصاص کنن که با پادرمیونی اهل محل گفتن رضایت میدن به شرطی که منو به عقد پسر کوچیکشون دربیارن.😞
کسی که حتی به چشم همسر بهم نگاه نمیکرد و فقط عقدم کرد تا زجرکشم کنه..😕
به سال نکشید که سرم هَوو آورد و وادارم کرد...👇😓😭💔
https://eitaa.com/joinchat/349241626C26d8f20839
چه بخت سیاه و شومی👆😔
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
💢سرگذشت زینب
🪓دست برادرم به خون کسی آلوده شد که قرار بود بیاد خواستگاریم. خونوادش میخواستن #قصاص کنن که با پادرمیونی اهل محل گفتن رضایت میدن به شرطی که منو به عقد پسر کوچیکشون دربیارن و بشم #خونبس.😞
کسی که حتی به چشم همسر بهم نگاه نمیکرد و فقط عقدم کرد تا زجرکشم کنه..😕
به سال نکشید که سرم هَوو آورد و وادارم کرد...👇😓😭💔
https://eitaa.com/joinchat/349241626C26d8f20839
چه بخت سیاه و شومی👆😔
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
من زینبم! یه #دختر_روستایی که برعکس هم سن و سالام اصلا به ازدواج فکر نمیکردم. شاگرد ممتاز کلاس بودم و همه تلاشمو میکردم که دانشگاه قبول بشم. روستامون دبیرستان نداشت و من و دوتا از هم روستاییام ۴سال تمام با پسر همسایمون که ماشین داشت هرصبح میرفتیم دبیرستان شهر و ظهر برمیگشتیم. با پدرم توافق کرده بود محصولاتش که برداشت شد یک دهمش رو به ایشون بده بعنوان کرایه ماشین. هرسال طبق قرار عمل میکرد تا اینکه سال اخر محصول زمین پدرم بیش از اندازه پربرکت شد و یک دهمش اندازه پول یه ماشین میشد تا کرایه ماشین. پدرم زد زیر حرفش و اندازه هرسال به راننده سهم داد ولی اون با قرادادی که پدرم پاشو امضا کرده بود تونست کل مبلغ درخواستی رو بگیره. همین باعث شد برادرم ازش کینه به دل بگیره. یروز باعصبانیت رفت سراغش و یه ساعت بعد خبر اومد باهم درگیر شدن و برادرم یه چاقو به #قلبش زده و اونم درجا تموم کرده. خونوادش سفت و سخت تقاضای #قصاص داشتن تااینکه با پادرمیونی ریش سفیدای روستا شرط گذاشتن که من با پسر کوچیکشون ازدواج کنم تا رضایت بدن.
روز عقد داماد به محض ورود به محضر با عصبانیت چادر سفیدو از سرم کشید و گفت ما عزاداریم چادر سیاه سرش کنید. بعد عقد با #چشمای_پرخون بهم نزدیک شد و در گوشم چیزی گفت که همونجا از حال رفتم بهم گفت که میخواد...😱😭👇
https://eitaa.com/joinchat/349241626C26d8f20839
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
من زینبم! یه #دختر_روستایی که برعکس هم سن و سالام اصلا به ازدواج فکر نمیکردم. شاگرد ممتاز کلاس بودم و همه تلاشمو میکردم که دانشگاه قبول بشم. روستامون دبیرستان نداشت و من و دوتا از هم روستاییام ۴سال تمام با پسر همسایمون که ماشین داشت هرصبح میرفتیم دبیرستان شهر و ظهر برمیگشتیم. با پدرم توافق کرده بود محصولاتش که برداشت شد یک دهمش رو به ایشون بده بعنوان کرایه ماشین. هرسال طبق قرار عمل میکرد تا اینکه سال اخر محصول زمین پدرم بیش از اندازه پربرکت شد و یک دهمش اندازه پول یه ماشین میشد تا کرایه ماشین. پدرم زد زیر حرفش و اندازه هرسال به راننده سهم داد ولی اون با قرادادی که پدرم پاشو امضا کرده بود تونست کل مبلغ درخواستی رو بگیره. همین باعث شد برادرم ازش کینه به دل بگیره. یروز باعصبانیت رفت سراغش و یه ساعت بعد خبر اومد باهم درگیر شدن و برادرم یه چاقو به #قلبش زده و اونم درجا تموم کرده. خونوادش سفت و سخت تقاضای #قصاص داشتن تااینکه با پادرمیونی ریش سفیدای روستا شرط گذاشتن که من با پسر کوچیکشون ازدواج کنم تا رضایت بدن.
روز عقد داماد به محض ورود به محضر با عصبانیت چادر سفیدو از سرم کشید و گفت ما عزاداریم چادر سیاه سرش کنید. بعد عقد با #چشمای_پرخون بهم نزدیک شد و در گوشم چیزی گفت که همونجا از حال رفتم بهم گفت که میخواد...😱😭👇
https://eitaa.com/joinchat/349241626C26d8f20839