eitaa logo
هواداران پرسپولیس|Persepolis
18.1هزار دنبال‌کننده
113.5هزار عکس
18.7هزار ویدیو
457 فایل
﷽ 🇮🇷 تابع قوانیڹ جمهورےاسلامےایران ❤️⭐️❤️ 🏆 ❤️⭐️❤️ #اتحاد_سرخ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
_هرکاری بگید میکنم فقط التماستون میکنم رضایت بدین.نذارید بابام بشه یک تای ابروشو بالا داد و گفت:-هر کاری؟ بی فکر و گفتم: -هر کاری! که ایکاش لال میشدم و جوابش را نمیدادم پوزخند زد و گفت:- ! دیوانه شده بود قطعا!شوکه با دهن باز نگاهش میکردم! :-چـ... چی؟ دست دیگرش را داخل جيب شلوارش گذاشت و با طعنه گفت: -زنم شو! نه برای تو این عمارت بلکه برای . آسونترش میکنم. باش تا رضایت بدم. 👇⭕️💢⭕️ https://eitaa.com/joinchat/2763194409C7f030e23e3
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
🪓دست برادرم به خون کسی آلوده شد که قرار بود بیاد خواستگاریم. خونوادش میخواستن کنن که با پادرمیونی اهل محل گفتن رضایت میدن به شرطی که منو به عقد پسر کوچیکشون دربیارن.😞 کسی که حتی به چشم همسر بهم نگاه نمیکرد و فقط عقدم کرد تا زجرکشم کنه..😕 به سال نکشید که سرم هَوو آورد و وادارم کرد...👇😓😭💔 https://eitaa.com/joinchat/349241626C26d8f20839 چه بخت سیاه و شومی👆😔
💢سرگذشت زینب 🪓دست برادرم به خون کسی آلوده شد که قرار بود بیاد خواستگاریم. خونوادش میخواستن کنن که با پادرمیونی اهل محل گفتن رضایت میدن به شرطی که منو به عقد پسر کوچیکشون دربیارن و بشم .😞 کسی که حتی به چشم همسر بهم نگاه نمیکرد و فقط عقدم کرد تا زجرکشم کنه..😕 به سال نکشید که سرم هَوو آورد و وادارم کرد...👇😓😭💔 https://eitaa.com/joinchat/349241626C26d8f20839 چه بخت سیاه و شومی👆😔
من زینبم! یه که برعکس هم سن و سالام اصلا به ازدواج فکر نمیکردم. شاگرد ممتاز کلاس بودم و همه تلاشمو میکردم که دانشگاه قبول بشم. روستامون دبیرستان نداشت و من و دوتا از هم روستاییام ۴سال تمام با پسر همسایمون که ماشین داشت هرصبح میرفتیم دبیرستان شهر و ظهر برمی‌گشتیم. با پدرم توافق کرده بود محصولاتش که برداشت شد یک دهمش رو به ایشون بده بعنوان کرایه ماشین. هرسال طبق قرار عمل میکرد تا اینکه سال اخر محصول زمین پدرم بیش از اندازه پربرکت شد و یک دهمش اندازه پول یه ماشین میشد تا کرایه ماشین. پدرم زد زیر حرفش و اندازه هرسال به راننده سهم داد ولی اون با قرادادی که پدرم پاشو امضا کرده بود تونست کل مبلغ درخواستی رو بگیره. همین باعث شد برادرم ازش کینه به دل بگیره. یروز باعصبانیت رفت سراغش و یه ساعت بعد خبر اومد باهم درگیر شدن و برادرم یه چاقو به زده و اونم درجا تموم کرده. خونوادش سفت و سخت تقاضای داشتن تااینکه با پادرمیونی ریش سفیدای روستا شرط گذاشتن که من با پسر کوچیکشون ازدواج کنم تا رضایت بدن. روز عقد داماد به محض ورود به محضر با عصبانیت چادر سفیدو از سرم کشید و گفت ما عزاداریم چادر سیاه سرش کنید. بعد عقد با بهم نزدیک شد و در گوشم چیزی گفت که همونجا از حال رفتم بهم گفت که میخواد...😱😭👇 https://eitaa.com/joinchat/349241626C26d8f20839
من زینبم! یه که برعکس هم سن و سالام اصلا به ازدواج فکر نمیکردم. شاگرد ممتاز کلاس بودم و همه تلاشمو میکردم که دانشگاه قبول بشم. روستامون دبیرستان نداشت و من و دوتا از هم روستاییام ۴سال تمام با پسر همسایمون که ماشین داشت هرصبح میرفتیم دبیرستان شهر و ظهر برمی‌گشتیم. با پدرم توافق کرده بود محصولاتش که برداشت شد یک دهمش رو به ایشون بده بعنوان کرایه ماشین. هرسال طبق قرار عمل میکرد تا اینکه سال اخر محصول زمین پدرم بیش از اندازه پربرکت شد و یک دهمش اندازه پول یه ماشین میشد تا کرایه ماشین. پدرم زد زیر حرفش و اندازه هرسال به راننده سهم داد ولی اون با قرادادی که پدرم پاشو امضا کرده بود تونست کل مبلغ درخواستی رو بگیره. همین باعث شد برادرم ازش کینه به دل بگیره. یروز باعصبانیت رفت سراغش و یه ساعت بعد خبر اومد باهم درگیر شدن و برادرم یه چاقو به زده و اونم درجا تموم کرده. خونوادش سفت و سخت تقاضای داشتن تااینکه با پادرمیونی ریش سفیدای روستا شرط گذاشتن که من با پسر کوچیکشون ازدواج کنم تا رضایت بدن. روز عقد داماد به محض ورود به محضر با عصبانیت چادر سفیدو از سرم کشید و گفت ما عزاداریم چادر سیاه سرش کنید. بعد عقد با بهم نزدیک شد و در گوشم چیزی گفت که همونجا از حال رفتم بهم گفت که میخواد...😱😭👇 https://eitaa.com/joinchat/349241626C26d8f20839