هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
من #گلآرای ی #دختر_خیلی_خوشکل که با پدربزرگم زندگی میکردم. هرچی که یادم میاد تو فقر تمام بودیم. و ی زندگی بخور نمیر داشتیم تا اینکه یروز ی پیرمرد با ی #پسر_خیلی_خوشتیپ با ی ماشین خیلی شیک اومدن جلو خونمون از دیدنشون تعجب کردم اینا با این تیپ و قیافه و ماشین اینجا چیکار میکردن چه صنمی میتونستن با ما داشته باشن!!! در کمال تعجب متوجه شدم که اون اقا دوست قدیمی پدربزرگمه و اون پسر جوونم نوهشه. با کلی خجالت از وضع زندگیمون تعاروفشون کردیم اومدن داخل چند ساعتی نشستن و رفتن. چندروز بعد مجدد برگشتن و منو از پدربزرگم خواستگاری کردن من از اینکه دارم از بدبختی نجات پیدا میکنم رو اَبرا بودم تا اینکه روز عقدم فرا رسید و پسره با عصبانیت تمام کنارم نشست و با خشمی که از صداشم مشخص بود بله رو گفت، بمحض اینکه عقد تمام شد دستمو گرفت و کشید سمت یکی از اتاقا در اتاقو محکم باز کرد و منو با شدت داخل اتاق انداخت و چیزی گفت که از شنیدنش جیغ زدم و از هوش رفتم اون میخواست منو.....😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2792359102C929b83c670