✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍یکی از بستگان بانوی تیز و فهمیدهای بود، شوهر خسیسی داشت که حتی اجازه سوارشدن به ماشین را هم به او نمیداد.اما آن زن همیشه میگفت: شوهرم همیشه اصرار دارد من پیاده نروم و ماشین را سوار شوم. ولی من حوصله رانندگی ندارم و نمیخواهم تنبل شوم و برای سلامتی خودم علاقه به پیادهروی دارم.حتی به دروغ میگفت: زمان مسافرت هم وقتی همسرم از من میخواهد رانندگی کنم، سعی میکنم به زور پشت فرمان بنشینم. روزی حقیر از ایشان سوال کردم که من میدانم موضوع چیست؟ چرا شما به دروغ از شوهرتان تعریف میکنید و حقیقت را وارونه جلوه میدهید؟ این بانوی فهمیده بعد از طفرهرفتن، واقعیت را گفتند.
گفتند: من اگر حقیقت را بگویم که شوهرم به من ماشین نمیدهد، از او بد نگفتهام! بلکه از خودم بد میگویم و خبر ندارم، چرا که شنونده چنین تصور میکند که من برای او ارزشی ندارم یا انسان دست پاچلفتی هستم و...دوم اینکه شنونده پی به وجود شکاف محبت و تفاهم میان من و همسرم میبرد و احتمال مداخلات بیجای حسودان و تنگنظران در زندگی ما وجود دارد و دوستان هم از این موضوع ناراحت میشوند.
روزی دختر خانوادهای را دیدم که طلاق گرفته بود و مادرش پیش همه میگفت: من به این دختر نصیحت کردم با این پسر ازدواج نکند او لایق زندگی نیست. اما گوش نکرد....به آن مادر گفتم: مادر در هنگام شکست فرزند خودت، هرگز خودت را کنار نکش و او را تنها نگذار و بدان با گفتن این جملات در ذهن شنونده، دختر خودت را یک دختر سرسری و سربههوا که از والدین حرفشنوی ندارد، معرفی میکنی و خودت خبر نداری.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی یک عالمِ صاحبِ کرامتی نشسته بودند؛ یکی از شاگردانش که پیش استاد بود، از ایشان پرسید: استاد چگونه به این علوم بزرگ دست یافتی؟ آیا برای شاگردان شما هم چنین چیزی ممکن است؟!
استاد فرمودند: بله ممکن است، فقط بشرط آنکه از آن استفاده شخصی نکنید و حیطه آسایش خود آن علوم را قرار ندهید.شاگرد اصرار کرد و استاد انکار! تا بالاخره بعد از اصرار زیاد شاگرد، استاد قبول کرد، علوم بزرگ و ماورایی را به او یاد دهد.
تا یک روز استاد به سفر رفت. وقتی از سفر برگشت دید شاگردش کنار آب نشسته و با چشم از آب ماهی میگیرد؛ و چون با چشم انجام میشد ماهی زیادی از آب گرفت و بهسرعت در سبد انداخت تا سبد پر شد؛ بعد هم آنها را برد و فروخت و پول دریافت کرد.
او روزانه مبالغ زیادی از این طریق پول بدست میآورد.استاد که شرط گذاشته بود؛ تا چشمش به چشم شاگرد افتاد نیروی چشم شاگرد خنثی شد و علم خود را استاد پس گرفت.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ شیخ شهریار کازرونی 120 سال به سلامت عمر کرد و در تمام طول عمر خود مریض نشد.
روزی بر بسترِ بیماری٬ برای دعا حاضر شد که بیمار، پسر دوست او بود.مریض گفت: ای شیخ این انصاف است که تو چهل سال از من بزرگتری ولی من از تو پیرتر و در شرف مرگم؟ عدالت خدا کجاست؟ شیخ گفت: عدالت خدا را زیر سوال بردی مرا خشمگین کردی و باید پاسخ تو را بدهم تا از دوست خود دفاع کرده باشم.
120 سالی که خداوند به من عمر عنایت کرده، بیش از 90 سالش را در راه او و عبادت و یادگیری علم و تربیت مردان دین و کمک به نیازمندان صرف کردهام ولی تو در این 60 سال فقط برای خودت خوردی و خوابیدی و مال جمع کردی و لذت دنیا بردی. خدا ایام عمری را که در طاعت او برای او تلاش کنی بر عمر تو میافزاید. تو برای خود زندگی کردی ولی من برای او! میخواهی بین من و تو فرقی نباشد که بگویی آنگاه خدا عادل است؟؟
فرض کنیم یک شرکت بزرگ در تهران، در شهرستان نمایندگی دارد که اجارهی آن نمایندگی و هزینههای آن را میدهد، اگر این شرکت سودی نداشته باشد و فقط فکر درآوردن خرج خودش باشد و به شرکت اصلیاش بهرهای نرساند، طبیعی است که به زودی بسته میشود.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد و به او میگفتند: گناه نکن! میگفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمیسوزاند؛ من باورم نمیشود او از مادر مهربانتر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد.
گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمیشود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس)
مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️ روزی با خودرو با یکی از دوستان به اطراف شهر رفتیم. برگشتنی دو نفر را هم که در راه مانده بودند سوار کردیم.
با دوستم درمورد توکل به خدا آرام حرف میزدیم و میگفتم که اگر به خدا توکل کنیم هیچ مشکلی در زندگی نداریم و تمام بدبیاریهای ما از گناهانمان است و...
مطمئن بودم آن دو نفر هم حرفهای ما را هرچند آرام حرف میزدیم ولی میشنیدند و شاید به خیال خودشان که از درون ما خبر نداشتند، گمان میکردند ما انسانهای پاکی هستیم.
بر خلاف انتظار دیدم در مسیر افسر راهنمایی ایستاده است و ما را دید کفگیرش بالا رفت. کنار زدم به ناگاه متوجه شدم هیچیک از مدارکم همراه من نیست. وحشتناک ناراحت شدم و در دلم گفتم: خدایا تو مرا خوب میشناسی که چه گنهکاری هستم ولی این دو نفر نمیشناسند، ما هم در راه از فضل تو گفتیم، این دو نفر ببینند من جریمه شدم، به صدق حرفهای من شک خواهند کرد، و مطمئنم به کلام حق تو بدبین خواهند شد، مرا اینجا مؤاخذه نکن تا در ایمان این دو نفر شک بهخاطر ضعف من ایجاد شود. در این زمان بود که افسر گفت: مدارک. تا خواستم بگویم... در آن کنار تصادف عجیبی شد و افسر گفت: برو مسیر را باز کن....
💠 نفس سردی کشیدم و داستان را به مسافران گفتم تا ایمانشان به خدا قویتر شود.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍دو غلام در رکاب سلطان برای شکار به دامن صحرا رفتند. سلطان چون شکار کرد تیر و کمان به غلام داد تا آنان هم شکاری کنند.
یکی از غلامها وقتی تیر و کمان به دست گرفت، به ناگاه بالای درخت متوجه شد کلاغی که در لانه خود نیست جوجهاش در لبه لانه آویزان شده و صدایش بلند است.
غلام تیر و کمان بر زمین نهاد و بالای درخت رفت و جوجه کلاغ را در لانهاش نهاد. آن غلام دیگر به او میگفت: فرصت شکار از دست مده که شاه اکنون آهنگ رفتن کند.
غلام چون از درخت پایین آمد، سلطان فرمان رفتن داد و غلام را فرصت شکار نشد. در راه غلام دیگر که آهویی شکار کرده بود به غلام نخست گفت: فرصت شکار، حیف از دست دادی!!!
غلام گفت: من به حال تو افسوس میخورم که فرصت شکار از دست دادی و کار خیری را فرصت سوزاندی، شکار آهو همیشه هست، ولی شکار جوجه کلاغی که نیاز به کمک دارد و احسان است، شاید همیشه نباشد.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی میفروشد نقل میڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بیسابقهای از من خواست.
گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره میخواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول میدهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی میڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه میڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون میگویند: دختر بیجهاز مانند روزه بینماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و...........
💢 در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعتهای غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا میشود. ڪسی ڪه بتواند این بدعتها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
#یک_داستان_یک_پند
✍چندین دهۀ قبل در عروسیها مانند امروزه ارکستر و خواننده نبود. در آذربایجان برخی مطربان بودند که سازی بر گردن میآویختند و میزدند و خودشان هم میخواندند که به آنها در زبان محلی عاشق میگفتند.
یکی از این عاشقها، فردی به نام عاشق قادر بود که در کنار او جوانی به نام محمد هم تنبک مینواخت. مجلس که تمام میشد عاشق قادر با محمد از مجلس خارج میشدند.
روزی عاشق قادر به محمد گفت: چند درصد از مبالغ برداشتی را به تو بدهم؟! محمد جوان جملهای گفت و برای همیشه در دل عاشق قادر رفت. او گفت: استاد من که باشم و چه کرده باشم که سهمی از دسترنج تو در تلاش تو بر خود معین کنم؟! همه کاره مجلس تویی و همه برای ساز و صدای توست که تو را دعوت میکنند. مرا تنبکی بر دست است که اگر نزنم هم چیزی از مجلس تو کم نمیکند. اگر من هم تنبک نزنم کسی هست که نیاز شد، سطلی به دست گیرد و با چنگ به آن زند و صدایی در آوَرد....
این داستان بر آن ذکر کردم که حقتعالی میفرماید: "وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ" بر کار خیری که میکنی هرگز منت بر من و خلایق من مگذار و آن را زیاد نبین.
به عبارت بهتر ای انسان! اگر کار خیری به تو عنایت شد بدان از جانب من بود برای بخشش گناهانات و تقربات به من؛ بدان مرا کار ناقصی در خلقتام نبود که تو را نیازمند تکمیل آن خلق کرده و آن کار به تو سپرده باشم.
همانا داستان محمد، داستانِ تواضع و خشوع در برابر خداوند است که مرتبهای عظیم بر بنده نزد خالق میبخشد.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
#یک_داستان_یک_پند
✍در روستایی در ماه رمضان سیلی آمد و گندمزار پیرمرد کشاورزی را برد.
پیرمرد ناراحت شده و یک کوزه آب برداشت و با یک کلنگ به پشتبام مسجدِ روستا رفت. آب را از کوزه خورد و با کلنگ بخشی از سقف مسجد را ویران کرد و گفت: «خدایا! برای تو روزه بودم، روزهات را خوردم و خانۀ تو را خراب کردم تا تو خانۀ مرا دیگر خراب نکنی و بدانی خانه خرابی تا چه اندازه سخت است....»
یک سال سقف مسجد سوراخ بود. سال بعد گندمزار آن مرد دو برابر محصول داد.
⛈پسر پیرمرد گفت: «پدرم یاد دارم سال گذشته سیل گندمهایمان را برد، رفتی و سریع سقف مسجد را سوراخ کردی، حالا که محصول را همان خدا دو برابر داده و جبران سال گذشته شده است، چرا یادت نمیافتد که بروی و از خدا تشکر کنی و سقفی را که پارسال سوراخ کردی، مرمت و درست کنی؟؟؟ ای پدر! الحق که انسان بسیار در برابر نعمتهای خداوند ناسپاس است.»
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پیرمردی بود که هرگز خودکار به دست نمیگرفت و همیشه با مداد مینوشت. روزی نوهاش پرسید: چرا به این اندازه، مداد را دوست دارید؟ پدربزرگ گفت: سه ویژگی در مداد است، که در خودکار نیست.
نخست: مداد این فرصت را میدهد که اگر اشتباه نوشتی و به اشتباه خود پی بردی، زود با پاککن آن را پاک کنی. خدا هم به انسان فرصت میدهد که اگر اشتباهی کرد سریع توبه کند تا گناهش پاک شود.دوم: در زیبا نوشتن مداد، هرگز نوع و رنگ و زیبایی چوب نقشی ندارد و مهم مغزی است که درون مداد است؛ و برای خدا هم، زیبایی و رنگ و نوع پوست انسان مهم نیست، زیبایی درون انسان مهم است.
ویژگی سوم مداد این است که یک خودکار، شاید جوهر داخل لولهاش خشک شود و تو را گول بزند و زمان نیازت ننویسد ولی مداد، مغزش خشک نمیشود و هرگز تو را فریب نمیدهد و تو را در روزهای سخت، تنها نمیگذارد. اگر با خدا رو راست باشی، خدا نیز با تو رو راست است و هرگز در سختیها و مشکلات تو را تنها نمیگذارد.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍دوستی نقل میکرد، پدر بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود.
دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد.
گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فرو نکنیم.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در کتاب کلیله و دمنه آمده است، دو موش پنیری پیدا کردند ، یکی گفت: من تقسیم می کنم، دیگری گفت، من تو را به عدالت قبول ندارم. آن موش گفت: حال که تو مرا قبول نداری من هم تو را قبول ندارم.
تصمیم گرفتند از گربه ای کمک بخواهند تا پنیر را تقسیم کند، نزد گربه رفتند، گربه پنیر را گرفت و دو نیم کرد و در ترازویی گذاشت. یک طرف سنگین تر بود از آن طرف خورد. طرف دیگر سنگین شد، از آن طرف خورد و... این قدر ادامه داد تا از پنیر دو تکه کوچک ماند. موش ها راضی شدند که دیگر تقسیم نکند. گربه خشمی گرفت و گفت: بعد این همه زحمت پس حق الزحمه من چی می شود؟!!!!
دو موش از ترس جان خود بدون این که از پنیر بزرگ مزه ای کرده باشند، دو دستی تحویل گربه داده برگشتند.
نتیجه اخلاقی این که، وقتی خود می توانیم مشکل خود را حل کنیم به دیگران که بالاتر هستند نسپاریم، چرا که دیگران نیز در این حل و فصل خیر خود را حساب خواهند کرد. اگر با همسر خود اختلافی داریم در داخل خانه حل کنیم چرا که هر چقدر مراجعه ما به افراد دیگر شود، احتمال حل شدن مشکل ما کمتر می شود
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مرحوم ملا احمد نراقی (ره) صاحب کتاب "معراجالسعاده" در جوانی فرزندی داشت که بسیار دوستش میداشت. روزی فرزندش در بستر بیماری و مرگ افتاد و هیچ درمانی بر او اثرساز نشد. ملا احمد را تاب دیدن جاندادن فرزند نبود. از خانه خارج شد و در راه درویشی دید که عصایی در دست داشت.
ملا گفت: «فرزندم بیمار است، دعایش کن.» درویش سه بار عصایش به زمین کوبید و یک بار حمد و سوره را خواند و گفت: «برو فرزندت خوب شد.»
ملا احمد به خانه برگشت، دید کودکش نشسته و غذا میخورد. در حیرت ماند. هشت ماه گشت آن درویش را در جایی ندید. بعد از گذشتِ هشت ماه٬ او را دید و گفت: «ای شیخ! نفس قدسی داری، ولی کاش حمد و سوره را درست میخواندی.»
درویش گفت: «حمد و سورهام را پس بده اگر غلط است.» درویش سه بار عصا بر زمین کوبید و حمد و سوره را خواند و گفت: «برو خانه من حمد و سوره غلط خود را پس گرفتم.»
ملا احمد به خانه آمد و دید فرزندش از دنیا رفته است. زار گریست و فهمید: خواندن حمد و سوره به ظاهر نیست؛ به معنا و نفس و باوری است که خواننده در آن میدمد.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت منبر او شلوغ بود. در حالی که هر دو دوست بودند و اهل علم. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُر طالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پر طالب دست او را گرفت و به بازار بزازان رفتند. یک پارچهفروشی شلوغ بود و پارچهفروشیِ کنار او خلوت. دلیلش را پرسیدند؛ دیدند که مغازهی پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه فروشِ خلوت فروشنده است.
واعظ پر طالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند.
ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازهی همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت. سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی. در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکسان، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود از نوع جنس فروشنده بود.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در تذکرة اولیاء آمده است؛ عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان میشناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپردۀ خانه خود محافظت کند.
عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد، در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظهای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد.
عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مدائن نزد ابوعلی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مدائن رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است.
پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانهاش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آنها قضاوت نکن.
عارف نزد ابوعلی آمد و دید همان طوری که مردم میگویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می، در کنار اوست که پسر جوان زیبارویی در پیالهاش مدام مِی میریزد.
چند سؤال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالِمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است.
چشمهایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست؟ و این همه مِی خوردن برای تو بعید و جای سؤال است. ابوعلی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیباروی، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمیداند، و این خُم مِی است ولی درونش مِی نیست، آب است که روزی از مِیفروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم.
عارف سؤال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرونات را چنین به مردم نشان دادهای که همه شهر تو را پسرباز و مشروبخوار بدانند؟
ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان دادهام، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!!
عارف چون این سخن شنید، عرق سردی بر پیشانیاش نشست و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد.....
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ تختی پهلوان نامدار ایرانی روز به روز پلههای ترقی را پشت سر گذاشت. زنان و دختران جوان زیادی به او نامه عاشقانه نوشته و ابراز محبت میکردند. و از او برای مراسمهای خاص خود دعوت میکردند. اما تختی نهتنها در آن مراسمها حاضر نمیشد، بلکه پاسخی هم به ابراز احساساتکنندگان خود نمیداد.
روزی یکی از طرفداران تختی به روزنامه کیهان مطلبی ارسال کرد و ادعا کرد تختی مغرور و متکبر است و حتی جواب سلام عاشقان خود را نمیدهد.
تختی جوابیه خوبی نوشت و گفت:من متاهل هستم و از زندگی متاهلی خود راضی هستم. پس نیازی به ارتباط عاطفی با کسی در خود نمیبینم. از آن گذشته زمانیکه من خواستگاری همسرم رفتم، پهلوان نبودم یک هیزمشکن بودم که تبر تنها ثروت و سرمایه مادی من از زندگی بود. همسرم عاشق تختی هیزمشکن شد ولی شما عاشق تختی پهلوان هستید. من هرگز مهر او را با شما جایگزین نمیکنم.
📕 داستانی بر عکس این هم اتفاق افتاد، در سال 51 مردی مبلغ 30 هزار تومان برنده بلیطهای بختآزمایی شد،
خبرنگار پرسید: با این همه پول قصد انجام چه کاری داری؟ گفت: زنم مدتی است حرف مرا گوش نمیدهد، از بیپولی ذلیل شده بودم، همین فردا طلاقش میدهم، خدا پول طلاق او را به من رسانده است!!!
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ دوستی نقل میکرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا همسن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم برخلاف چهره مظلوماش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت .
زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت میکند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمیسازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع میکرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش میکردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار میکرد و افسار خودش و زندگیاش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را میکند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی میکرد و من حس میکردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است.
در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم میرفتم و خوشاخلاقی و مهربانی خواهرزنم را با شوهرش میدیدم از انتخابم دیوانه میشدم. اما میدانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سالها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق میدادم یا تجدید فراش میکردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزندآوری، نمیتوانستم بپذیرم.
⚜وَ عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا میداند و شما نمیدانید.🔅
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍معماری برای مردی خانهای میساخت. صاحب کار هر روز یکبار نقشه بنا را عوض میکرد و ثبات در رأی نداشت. کار بنا به مصیبت تمام شد و کار را به نقاش سپرد. نقاش را گفت: خانه را سفید کرمی رنگ کند، هنوز نقاش دیواری را رنگ نکرده بود که نظر مرد مالک خانه با نظر عروس عوض شد و از نقاش خواست خانه را سبز لیمویی رنگ کند. این تغییر مزاج با نظرات داماد و پسر و... ادامه داشت که نقاش عصبانی شد و تهدید به ترک کار نمود. صاحبکار گفت: تو اهل تجربهای هر رنگی را که میبینی بهتر است همان رنگ را به پایان برسان! صاحبکار، کار را به نقاش سپرد و رفت. وقتی برگشت دید تمام خانه را به رنگ سیاه رنگ کرده است. صاحبکار عصبانی شد و گفت: عجب انسان احمقی هستی من انتخاب رنگ بر عهده تو گذاشتم، کدام کس خانۀ خود تاریک و سیاه رنگ میکند؟ نقاش گفت: هیچ کس! صاحبکار گفت: پس تو چرا خانۀ من چنین کردی؟ نقاش گفت: تو کسی هستی که هر کس در زندگی تو نظری میدهد و دهنبین هستی و گوش میدهی و در صدد راضی نگه داشتن همه هستی، برای همین هیچ کاری از تو به درستی پیش نمیرود و از تو سیاهبختتر در عمرم ندیدهام و رنگ منزل را به رنگ بخت تو انتخاب کردم هر چند خودت، خود را سفیدبخت شاید ببینی.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در سال 1362 در شهر تبریز پسر مرد ثروتمندی ، شاگرد مغازه خود را که پسر بچه ای بود کشت. دادگاه به قتل عمد حکم و متهم را به اعدام محکوم کرد
پدر متهم 50 میلیون تومان حاضر شد پرداخت کند تا پدر مقتول رضایت دهد. با این مبلغ می شد 10 مغازه در بازار تبریز خرید.سرانجام صحنه اعدام حاضر شد و پدر مقتول با پای خود بر صندلی زیرپای قاتل زد. ناگهان بعد از 5 ثانیه، جلو رفته و پاهای قاتل را در هوا گرفت و پدر قاتل از خوشحالی از هوش رفت.
بعد از برگشتن قاتل به آغوش خانواده، پدر قاتل 50 میلیون تومان را با یک وانت سایپا پول نقد به دم در خانه او می آورد.پدر مقتول که بسیار مومن بود می خندد و با این که خانه اش اجاره ای بود ولی از پذیرش آن مبلغ سرباز می زند.
پدر قاتل می پرسد دلیل این کارت چیست؟ پدر مقتول می گوید: اگر انسان ثروتمندی نبودید می خواستم همان اول کار رضایت دهم. ولی چون مبلغ سنگینی پیشنهاد دادید نمی خواستم به خاطر پول رضایت دهم . چون ارزش این بخشش من بالاتر از پول است. پس منتظر شدم که قاتل جان دهد تا در آن لحظه بتوانم به خاطر خدا و رها کردن قاتل از رنج جان دادن و جوانمرگی نجات اش دهم. و اکنون که نیت مرا دانستید، پس دیگر پیشنهاد پول ندهید. دوم بدانید که همه جا پول کارساز نیست و به پول خود تکیه نکنید.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ مراسم تشیع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در گورستان بودم.
نوه متوفی اصلا گریه نمیکرد و محزون هم نبود.
سالها این موضوع برای من جای سوال بود با اینکه او سنگدل هم نبود.
بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوههای خود عیدی میداد و ما کودک بودیم، ما نوه دختری او بودیم و او به نوه های پسریاش 1000 تومنی عیدی داد ولی به ما 200 تومنی داد و در پیش آنها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او شما 1000 تومنی عیدی بگیرید.
این حرکت او برای همیشه یاد من ماند و من تا زندهام او را پدربزرگ و خودم را نوه او هرگز نمیدانم.
برای نفوذ در دلها شاید صد کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است. و بدانیم کودکان هرچند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت میکشند و در برابر تندی و بیاحترامی ما، از ترس ما توان عکسالعمل ندارند و سکوت میکنند، ولی آنها تمام رفتار ما را میفهمند و محبتها و بدیهای ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی میکنند.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در یکی از شهرهای خراسان رسم بود که هر کسی از دنیا میرفت، چهل نفر به منزل او میآمدند و میگفتند: روحش شاد، مرد یا زن خوبی بود. آنها باور داشتند خداوند به خاطر رضایت این چهل نفر از متوفی، او را میآمرزد. مردی به نام مراد بود که مردم روستا او را به خساست میشناختند؛ برای همین زمانی که او از دنیا رفت کسی در منزلش حاضر نشد، جز تعدادی به اندازۀ انگشتان دست! پسر او خیلی ناراحت شد. پس برای حضور مردم در منزل و اظهار رضایت از پدر، ولیمهای داد. مردم ولیمه را خوردند و همگی با صدای بلند گفتند: مشهدی مراد چگونه مردی بود؟! همۀ چهل نفر با هم گفتند: ما از او راضی بودیم، خداوند نیز از او راضی باشد. در میان این مردم، رهگذری غریب از روستا آمده بود که در آن مجلس حاضر شده و غذا خورد و رفت. هنگام شب، پدر به خواب پسر آمد و گفت: خدا خیرت دهد ولیمهای دادی و مرا اندکی از آتش رها نمودی. پسر گمان کرد از رضایت آن چهل نفر از پدرش، او از آتش رها شده است. پدر به پسر گفت: همۀ میهمانان را رها کن. آنان به دنبال رضایت شکم خود بودند تا نانی از ما بخورند و از ما راضی شوند. رضایتشان از ما در نزد خداوند، سرسوزنی ارزش نداشت. پسرم! رهگذری غریبه بود که تو او را ندیدی و نشناختی و قبل از ورود میهمانان از تو طعامی خواست و تو در حیاط منزل، زیر درخت به او ظرفی غذا بخشیدی. فقط آن اطعام مرا نجات داد. پسرم! بدان هر کجا رضایت خلایق باشد؛ رضایت خدا الزاما در آنجا نیست.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد.
🏇 شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت:
در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.
پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓
🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از اینکه او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بهجای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
❖ کرم بین و لطف خداوندگار
❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e